بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

900

نوشته یکی از خوانندگان


در راستای پست 859 
من یه دختر بیست چهار سالم که از وقتی یادم میاد پدرم نمیخاست که باشم،از پنج سالگی یا شاید زودتر حتا، گفت روسری سرت کن و غیرت مصرف کرد... همیشه میترسیدم بیاد شبا پای سرویس یا اتوبوس دنبالم(مدرسه نمونه و تیزهوشان بعضا تا شب بود)چون همش فکر میکرد من طرز لباس پوشیدنم غلطه که مثلا خدای نکرده یه پسری تو کوچه اتفاقی نگاهش به من افتاده:| 
پدری شکاک و بددل که باعث میشه تو مترو ارایش کنم ... پدری که اومده بود کتابخونه و منو تعقیب کرده بود و اخر هم منو متهم کرده بود که دم غروبی رو پل هوایی چه غلطی میکنی و چرا از وسط خیابون رد نشدی و منع مردمو کردیم که تو بسرمون اومدی:| ( من با شماره عینک بالا شبا ماشینارو بد میبینم و از پل رد میشم که الکی زنده بمونم) 
اینایی که گفتم یه سری درد دل معمولی بود فقط برای شمایی که به گمونم پدر دختر بچه ای هستید که خوشبخته بخاطر حضور شما... گفتم که بدونید انقدر دختر بودن سخته که حتا یبارم از جنسیتم شاد نبودم،حتا مکانیک خوندم که از شما مردا کم نیارم... خیلی بده همش بهت شک داشته باشن 
پدر خوبی باشید برای دخترتون:) با ارزوی موفقیت برای کوچولوتون


899


شاعر لبهایت


شعری ندارد،


ولیکن تو


مرحمتی کن این گدا را


بوسه ای ترد


تنگ در میان آغوشت!



ای لیا



898


گاه فراموش میشوی،


گاه دچار فراموشی میشوی،


هربار یکی را توی ذهنت میکشی!



+ از میان همینطوری های روزانه



897


خب شاید ندانید چه لذتی دارد برای هشتصدو چهل و چندمین بار دختری مجبورتان کند فیلم عروس مرده را با هم ببینید. اینکه حین تماشا هی سوال بپرسد. همان سوالهایی که هشتصدو چندبار قبل پرسیده است. بعد خودش هم جوابها را بدهد. برای خودم هم تازگی دارد هربار. انگار از اول میبینیم.

هربار که وقت میگذارید برای یک کودک، در اصل خودتان را دوباره شخم میزنید. زیرو رو میکنید. حواس های چندگانه تان جمع تر میشود. زندگی رقیق تر میشود. پوسته نازک احساس جلایی میخورد دوباره.



+ از میان همینطوری های روزانه



896


بیا یک آغوش


همدیگر را نفس بکشیم ...



ای لیا



895


گاه آدمی هوس میکند برود دراز بکشد کف چاه خاطرات و دستها را بگذارد زیر سرش و پا روی پا بیاندازد و خیره شود به ستون خاطرات. خاطراتی که گاه شیرین و گاه تلخند. خاطراتی که نمیشود از خودمان جدا کنیم و بسوزانیمشان.

خاطرات اینطورند، گاهی تو را در بزنگاههای زندگی؛ در یک کوچه بن بست گیر می آورند و روی سرت آوار میشوند ...

خاطرات اینطورند.



+ از میان همینطوری های زندگی



894 - من حلب تو پاریس


من حلب تو پاریس


من جسدکودک پاشیده بر سقف


تو ضجه زنی بالای سر یک مرد


من ناله یک مادر کنار یک ساحل و کودکی غرق 


تو گریه خاموش یک پلیس در کناره یک تراژدی


من پناهنده ای ترسیده در مرز مجارستان


تو یک دانشجوی عاشق با صورتی خون گرفته کف پیاده روهای پاریس


من ...


من هیچ، تو هیچ ... من انسان و تو انسان.


زخم همه جا زخم است، جنسش فرق ندارد. درد دارد ...



ای لیا



893 - مزاحم!


توی ایستگاه متروی سعدی سوار میشوند، اول دختر و بعد پشت سرش پسر. با هم حرف نمیزنند، پسر به دختر نگاه میکند، دختر اما به روبرو خیره است، به در روبرو. متوجه میشوم دست پسر یک کارت است که رویش چیزی نوشته، یک شماره موبایل. چندباری میبرد نزدیک دختر تا دختر ببیند. نگاه میکنم به پسر، دوزاری ام می افتد مزاحم دختر است، هنوز کار خاصی نکرده، چیزی نمیگویم. ایستگاه دروازه دولت میخواهم پیاده شوم، دختر پیاده میشود، پشت سرش پسرجوان و بعد هم من پشت سرشان، نزدیک پسر.کمی جلوتر تا صدای بوق بسته شدن درها می آید دختر خودش را داخل قطار میکند، پسر تا میخواهد وارد شود، دست میگذارم روی شانه اش، نگه اش میدارم. برمیگردد، بهت زده است. قطار حرکت میکند. قدم بلندتر است، توی چشمهایم هرچه میبیند احتمالن چیز خوبی نیست. یک ماهی هست ریش نزده ام، با آن کاپشن بلند و ریش و هیکل تقریبن دو برابری ام جایی برای سوال کردن نمیگذارم. نگاهش میکنم. فقط نگاه ...

قطار از ایستگاه خارج شده است. دستم را برمیدارم. میروم به سمت خروج!



+ از میان همینطوری های روزانه



892 - فلافل


توی سپهبد قرنی فلافل را سق میزدیم، گفت : "نگاه کن!" خانمی رد میشد از آنطرف خیابان، با چکمه قهوه ای سوخته بلند، پالتوی کوتاه سرمه ای، شالی صورتی، کیف سماقی رنگ، خرامان گام میزد، باد جلوی گامهایش را خاکروبی میکرد، خیابان ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد.

گفت: "والا که این خشونت علیه مردانه!" 

فلافل را گاز زدم، برگشتم به سمت صندوق، جایی که دخترک داشت تند تند سفارش مشتری ها را جواب میداد. کوتاه بود، کمی چاق، ولی احساس زندگی از چشمهایش پیدا بود.



+ از میان همینطوری های روزانه



891


خاص بودن در درون تو رخ میدهد، در میان تاروپود نگفته هایت. خاص بودن چیزی ست شبیه یک قفل زنگ زده بر روی کرکره مغازه ای جامانده در ذهن خاطره ها.

برای خاص بودن نیاز نیست کاری انجام دهی، نقش بازی کنی، ادایش را در بیاوری. 

خاص بودن از درونت تراوش میکند، اگر باشی!



+ ازمیان همینطوری های روزانه 



890


یا نبخشش یا اگر بخشیدی تو بزنگاه ها و تنگاناها هی اون اشتباهو نکن تو چش و چالش!



889


اشتیاق دیدن رویت


از دو جهان آزادم کرد.


کاش بشود


کاسه خیال را


از رایحه چشمانت پر کنم


یکجا سر بکشم


مست شود ذهن


بیداد کند دل ...



ای لیا



888


یک زنی را هم دیدیم، مانتوی سرمه ای رنگ اداره، خسته طور هرچند، بوی عطری سبک، نه بلند بود نه کوتاه، چاق نبود، لاغر هم نبود، چیزی در این میانه اندام، رژ قرمزی ملایم، کمی از رژ را هم خورده بود به گمانم، هوای پشت سرش در بستری از بوی عطرش به خواب میرفت. 

خواستیم بگوییم : خانم همینطور باشید، لبخند هم بزنید، حال زمین و خیابان را خوب میکنید. 

خب نمیشد، به جرم مزاحمت یحتمل چندتایی فحش میخوردیم، ولی اگر میخوانی همینطور بمان.



+ از میان همینطوری های روزانه



887


گاه کلافه ای،


شبیه یخچالی


که هی درش را باز میکنند،


چیزی برنمیدارند!



+ از میان همینطوری های روزانه



886


زن و مرد سوار واگن میشوند، مردی که گوشه ایستاده جایش را به آنها میدهد، زن گوشه می ایستد مرد روبرویش. من هم این گوشه روبرو ایستاده ام، با زن چشم توی چشم میشویم. نگاهم را میدزدم به سمت سقف. زن شیک پوشیده است. صورت و موها را به شکل خاصی آراسته است. سرجمع زیادی خوشگل است. مرد اما قد کوتاهی دارد، موهای کم پشت رو به کچل شدن، صورتی نه چندان زیبا( اگر بخواهیم زیبایی را ظاهر در نظر بگیریم) با هم صحبت میکنند، مرد بیشتر حرف میزند، زن گاهی میخندد، خوشحالند. یکی پشت سرم زمزمه میکند، با کسی کنار دستش صحبت میکند : "زنه رو نگاه! همیشه سیب سرخ نصیب دست چلاق میشه." یک صدای دیگر میگوید : "یارو حتمن پولداره که دختره باهاشه!"

اگر به دختر نمره نه بدهیم از ده مرد به زور دو و هشت دهم میگیرد از لحاظ پارامترهای زیبایی ظاهری(بله متاسفانه من هم توی این متن دارم از روی ظاهر نمره میدهم) ولی اینکه چرا باهمند، نه به من ربط دارد نه به تو.



+ از میان همینطوری های روزانه