بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

870


یه سری رو هم میبینی میخوای توصیف کنی مجبوری دست به دامن نمودار و رسم و هندسه قامت و "انحنای تو بنمود ما را فلان" بشی.

ولی خب دست و پامونم بسته است. اکتفا میکنیم به اینکه:


"تو چه خوب میخندی ..."




میگفت حال خوب و بد زن را میشود از معاشقه دیشبش فهمید. حتی آنهایی که معاشقه نداشته اند!

من هم چیزی نگفتم، فلافل را گاز زدم!


+ از میان همینطوری های روزانه



868


پیشخدمت بار آمد و کاغذی داد دستم، گفت : خانم اینو دادن.

نگاه کردم آنطرف دیدم زنی با رانهای کشیده که پاهایش را انداخته بود روی هم و کفش پاشنه بلند سرمه ای رنگی را با لباس شب سرمه ای رنگ ست کرده است و موها را از پشت سر جمع کرده بود و گوشواره بلندی هم انداخته بود، دارد به من نگاه میکند، لبخندی زد، گیلاسش را بالا آورد و برد نزدیک لبهایش، خودم را جمع و جور کردم، لبخندی زدم، به فکر این بودم که کدام هتل برویم، کاش شیو کرده بودم! کاغذ را باز کردم، نوشته بود: " زیپت بازه!"

نگاه کردم به شلوار، زبپ را بالا کشیدم، مردی از توالت بار بیرون آمد و دست زن را گرفت. رفتند.


+ داستانک



867


گفت : فلانی زنش مرد تو همون بهشت زهرا دنبال زن بود، مردا بی وفان!

آقاشون گفت : مرد عاقل زن دوم نمیگیره، لیلا تو بمیر من قول میدم این اشتباهو برای بار دوم مرتکب نشم!

لیلا هم همونجا سر سفره جلو خلق الله برگشت گفت : اشتباه دومتون اتفاقن صبحی زنگ زده بودن، شوما حموم بودید!



866


کاری کنیم رفتار همسرمون، فرزندانمون، دوست دخترمون، دوست پسرمون و سایر افراد نزدیکمون زیر زمینی نشه. چون دیگه اونوقت من بدو آژان بدو!

حس اعتماد ایجاد کنیم. تو خانواده خیلی لازمه.



865


تو خیابون حقوقی یه دبیرستان دخترونه هست، رد میشدم دخترا جمع شده بودن جلو مدرسه. راهو بسته بودن، منتظر سرویساشون. رفتم از تو خیابون رد بشم، یکیشون گفت : حاج آقا یه نظر به ما کن، خندم گرفت! یکیشون داد زد "ایول حاجی خندید!"

والا من با اون قیافه عصا قورت داده و به قول یکی از دوستان اخم ژنتیک فکر نمیکردم عنتر و منتر یه مشت بچه بشم.

:))


+ از میان همینطوری های روزانه



864


یکم - یکی از آشنایان میگفت اوایلی که مهاجرت کرده بودیم فرانسه توی یک فروشگاه پشت صندوق هرکاری کردیم نتوانستیم به متصدی بفهمانیم چه چیزی میخواهیم، نه ما فرانسه میدانستیم و نه او انگلیسی متوجه میشد. پنج دقیقه ای که گذشت افرادی که توی صف پشت سرما بودند، حتی یک نفرشان، برنگشت با لحن طلبکارانه یا توهین آمیز و یا حتی عادی ناراحتی اش را ابراز کند. اینکه چرا مثلن مارا علاف کرده ای، وقت ما فلان است و بهمان. یا حتی به خارجی بودنمان اشاره کند.


دوم- یکی از دوستان سه سال پیش در قرعه کشی لاتاری برنده شد و رفت هیوستون تگزاس و مشغول کار شد. تعریف میکرد همان اوایل رفته بودند توی فروشگاهی و با متصدی صندوقی مواجه شده بودند که روی پیراهنش اتیکت نیو(new) درج شده بود. یعنی تازه کار. میگفت با اینکه کارش کند بود کسی معترضش نشد. مشتری لبخندی هم تحویل میداد. او هم با لبخند گاهی به خاطر تاخیر عذرخواهی میکرد.


سوم - توی پمپ بنزین هروقت خواسته ام بنزین بزنم معمولن کسی جلوی ما هست که ناشی ست. یا خرد بنزین میزند (من خودم رند بنزین میزنم. بیست و پنج تومن. چهل تومن) یا دستپاچه است. گاهی شده صف کناری رفته است و برخی خواسته اند از صف بروند آن صف و صفهای داخل پمپ بنزین را به هم ریخته اند. یا گاهی دست گذاسته اند روی بوق و گاهی اوقات فحشی هم نثار آن بنده خدا کرده اند. همیشه منتظر میمانم. ته تهش پنج دقیقه وقت تلف شده است.


چهارم - درهای قطار که باز میشود همه میدوند، درهای قطار که میخواهد بسته شود عده ای هجوم می آورند و نمیگذارند در بسته شود. تفاوت قطار فعلی و بعدی نهایتن سه دقیقه است. گاهی شده ده دقیقه صبر کرده ام و پس از سه قطار قطار چهارم را سوار شده ام. خلوت و راحت. بی هیچ بوی تعفنی!


این عجله و عدم تمرکز لازم در اینطور مواقع را نمیفهمم. اینکه بروی توی زندگی آن آدمها میبینی در روز کلی وقت تلف میکنند اما سر این گلوگاههایی که در نهایت چند دقیقه از وقتشان را میخورد صبر ندارند. گاه حتی به زدو خورد میرسند. کمی تحمل بیشتر کمی آرامش بیشتر گاهی لبخند معجزه میکند.



+ از میان همینطوری های روزانه



863


شاعر لبهایت


شعری ندارد،


ولیکن تو


مرحمتی کن این گدا را


بوسه ای ترد


تنگ در میان آغوشت!




ای لیا



862


اعتماد به نفست توی حلقم!

توی ماشین کلی برای زن از وجنات و سکناتش تعریف کرده بود، از تحصیلاتش. به زور میخواسته به زن شماره بدهد، زن آخر سر گفته بود از سن و سالت خجالت بکش من پیاده میشم. مرد هم گقته بود : اوه اوه فکر کردی چه خبره، صدتا مثل تو ریخته زیر دست و پام!



861 - کودک درون


ما هممون یه امیرتتلوی درون داریم که هی به هر دری میرنه که بگه بابا منم بازی! منم نیگا!

یه جواد خیابانی درون هم داریم، که سوتی هامونو میندازیم گردنش. 

یه نیکول کیدمن درون هم داریم که آرزوهامونو توش میبینیم خیلی چیزهای نداشته مونو.

یه جرج کلونی درون هم داریم. اینکه فکر میکنیم یه دونه ایم و دوست داریم ملت بگن بفرما اصلن همش مال تو!

یه ممد گریسی هم داریم. صبح تا شب تو چال سرویس داره روغن عوض میکنه. همه کمبودارو میندازبم گردن اون. خلاص.

این وسط یه پسربچه/دختر بچه شش ساله درون هم داریم. اصلن داریم؟



860


آدمها گاهی خسته میشن، حتی اون بتونی هاشون! اون سفتاشون. اونا هم توی تنش دچار خستگی میشن یه جاهایی به رو خودشون نمیارن ولی خسته میشن ...



859


همیشه حواسم هست با سارا جوری برخورد نکنم که حس کنه چون دختره پس ضعیف تره. اینکه اگر کاری بخواد بکنه باهاش همراهی میکنم، نظرشو میپرسم. پسرونه و دخترونه رو براش تفکیک نمیکنم. البته اینو میدونم به مرور هورمونهای زنانه باعث یه سری تفکیک ها خواهد شد ولی من نباید تو تفکیک کردنشون، خودم باعث ایجاد ذهنیت منفی نسبت به جنسیتش بشم. همیشه فکر میکنم (البته ممکنه اشتباه باشه) پسر داشتن راحت تره. تو جامعه مردونه ما زن بودن سخته انگار.



+ از میان همینطوری های روزانه



858


مادر گلدانها را میگذاشت روی میز آشپزخانه، برگهایشان را تمیز میکرد. بعد شروع میکرد به حرف زدن. با گیاه حرف میزد. حین تمیز کردن حرف میزد. برایمان جالب بود. امروز توی شرکت یکی از گلدانها را گذاشتم روی میزم، داشتم برگها را تمیز میکردم، حواسم نبود، برگشتم گلدان را بگذارم سرجایش دیدم همکار خانممان دارد یک جورهایی نگاه میکند، بهت زده. پرسید : با گلدون حرف میزدید؟

"جدی! داشتم حرف میزدم؟"

"اولش فکر کردم با تلفن حرف میزنید، ولی با گلدون داشتید حرف میزدید."

خلاصه که ما رد کرده گان!



+ از میان همینطوری های روزانه



857


زن عبور میکند


از میان خاطرات پراکنده مرد


بوی عطری سبک


میدود روی چشمهای مرد


خیابانی تکرار میشود.




ای لیا



856


من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته، چاره چیست جز هم آغوشی!


+ تقریرات من و حسین منزوی