بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

855


فوتوشاپ چیز خوبی ست. میشود بعضی ها را که دوست نداریم از توی عکس پاک کرد. میشود خطوط پیری را پاک کرد. میشود خیلی چیزها را از روی صورت پاک کرد. میشود کاری کرد که ماست سیاه بشود، یا بیست کیلو لاغرتر شوی؛ یا برآمدگی ها برآمده تر شوند و دیگر نیاز به ابر و پنبه نباشد. با فوتوشاپ میشود به ماه هم سفر کرد ولی یک کار است که فوتوشاپ انجام نمیدهد. با فوتوشاپ نمیتوانیم ذات خرابمان را راست و ریس کنیم. فوتوشاپ زورش به اخلاق گندمان نمیرسد، به مثل سگ پاچه گرفتنمان. فوتوشاپ فقط ظاهرت را درست میکند. باطنت را حریف نیست. باطنمان را.



+ از میان همینطوری های روزانه



854


زن توی سرد و گرم صبح پاییزی، که نور آفتاب باریک میتابد از خلال رقص پرده آویزان، پاهای کشیده اش را بالا میآورد، میگذارد روی دیوار، دستها را باز میکند، خط نور آفتاب صورتش را دونیم میکند، به تصویر مردی توی گوشی خیره میشود، انگشت اشاره را میگذارد روی لبهای مرد! میگوید : شوشسشش!

میخندد ...



853 - مش باقر


ممد گفت میریم بالا دیوار و میپریم تو باغ، درخت گردو ته باغه! اینموقع مش باقر مشغوله خودشه!

"مشغول چی؟"

"ولش کن بابا. پیرمرد **خل با خودش حرف میزنه"

یک چهاردیواری کاه گلی گوشه باغ بود، خلاف جهت درخت گردو، خانه مش باقر. ممد رفت بالای درخت، روی شاخه های بالاتر. من همان شاخه های پایین را میچیدم. تاریک روشن هوا، دم غروبی پنجره روشن اتاق کاه گلی از لابلای شاخه ها توی چشم میزد. آمدم پایین، رفتم زیر پنجره، صدای ناله می آمد، از زیر پنجره نگاه کردم، مش باقر خم شده بود پایین و حرف میزد: معصومه جان، معصومه جان، معصومه جان.

همین. همین را بارها تکرار کرد. نشستم پای دیوار، هنوز داشت معصومه را صدا میکرد. صدایش قطع شد. بلند شدم، دیدم عکس سیاه و سفیدی از زن جوانی را روی طاقچه میگذارد.



+ از میان همینطوری های روزانه



852


ما از خیلی ها بدمان می آید. همین همسایه گاله گشاد که هر روز دارد سر زنش داد میزند، یا آن بنگاهی بی پدرمادر سرکوچه که مغازه اش را نوسازی کرده و نخاله سنگ ها را ول کرده توی پیاده رو. چرا راه دور برویم. تلوزیون را که باز میکنیم و توهم ماسیده سیستم و آدمهایش پخش میشود توی فضای خانه باز هم بدمان می آید. از آن سطل آشغال همیشه پر سر خیابان هم. از آن پفیوزی که ماشینش را پارک کرده جلوی در خانه ما، از آن محمود فلان فلان شده، از صدف طاهریان که نشد لمسش کنیم لابد!

ما از خیلی ها بدمان می آید، زن باشی مجموعه ی بد آمدنهایت یک جور است مرد هم باشی یک جور. البته گاهی همپوشانی دارند در برخی موارد. راننده تاکسی که دارد مخ ما را توی مخلوط کن خاطرات جرواجرش هم می زند، از بوی منجمد شده آدمها توی خط دوم مترو، ما کلن از خیلی چیزها بدمان می آید!

از خودمان ...



+ از میان همینطوری های روزانه



851


کتاب خواندن خوب است، خواندن زیاد خوب است، میگفت حتی کتاب هرز هم پیدا کردی بخوان، اما کرم کتاب نشو!

کرم کتاب یعنی وول بخوری لابلای کتابها، فقط بخوانی، بخوانی، معاشرت را فراموش کنی، در دریای کلمات و لغات هضم شوی ...

کتاب خواندن خوب است ولی معاشرت خوبترتر! دوزار خوی و خلق آداب اجتماعی داشتن بهترتر، از عالم و آدم طلبکار نبودن. من و توی کتاب خوان محصولات اجابت مزاجمان با آن کتاب نخوان فرقی ندارد، هردو میرود توی یک چاه فاضلاب، ولی اگر محصول ذهنی مان هم فرق نداشته باشد باید بگویم که الفاتحه!



850 - آقای میم و عصر جمعه!


آقای میم عصر جمعه فیلم میبیند، نیم ساعت رکاب میزند، دو داستان از همشهری داستان میخواند، گلدانها را مرتب میکند، بامبوها را میبرد توی حمام، خاکهایشان را میشوید، گلدان شیشه ای را میشوید.

آقای میم چای میریزد و مینشیند روی صندلی آشپزخانه، پشت میز، خوشحال است خانه ای انتخاب کرده است که پنجره آشپزخانه اش بزرگ است، میشود پنجره های تک و توک روشن را دید. چراغ کم نور هود روشن است، صدای موسیقی نرمی فضای خانه را میشکافد، پخش میشود توی صورتش.

از توی پنجره میشود دید که ...

نه نمیشود دید. بخار چای میرود میماسد روی پنجره سرد آشپزخانه، از باریکه باز پنجره میگذرد، میرود از فضای خالی میان خانه ها، میرود توی تراس خانه همسایه، همانجایی که سالهاست دیگر زنی روی تراس نمی آید!



+ داستانک



849


خاطره جایی می آید


تو را غافلگیر میکند


که نه تو دیگر تویی


و نه دیگر خاطره بازی میدانی!



ای لیا



848 - قوز بالا قوز!


گاهی یکی اشتباه میفهمه، اینکه تو فقط باهاش دوستی و اون داره فراتر میره، خیلی جلوتر رفته و اصلن قرار هم نیست تو اونجاها بری. یه مدل مضحک ترش هم هست که یه جور دیگه اشتباه میفهمه اینکه فکر میکنه تو داری فراتر میری و تذکر میده! این دیگه قوز میشه بالا قوز!



847


گفت بیا فقط دوستای معمولی باشیم. رابطمون کنترل شده باشه. من بچه نمیخوام!

846 - دوست


دوست خلاصه و عصاره زندگی ست. دوست چاله چوله های احساست را پر میکند. دوست احمقانه ترین حالتهای گاه و بیگاهت را میفهمد. دوست شبیه سیب زمینی سرخ کرده است، آنهم نه یه ذره دو ذره، خیلی!

دوست یعنی" حالت خوب نیست بیام بریم بیرون"

دوست شبیه دوش گرفتن بعد از یک خستگی طولانی ست. دوست آب انار است، توی پاییز خیابان ولیعصر که نم نم باران هم توی پس زمینه میبارد.

دوست چیزی ست شبیه فشردن کبودی روی تن، دردی شیرین، که باید باشد.

دوست بودن برای کسی راحت نیست، توی حرف همه مان دوستیم پای عمل میشود فهمید چه کسی سبب زمینی سرخ کرده است.همانقدر لذیذ.



+ از میان همینطوری های روزانه



845


کل ثروتش اعم از منقول و غیر منقول و مستغلات و ملک و فلان را جمع و تفریق میکردی چهارصد میلیاری میشد. کارخانه دار بود. 

همکاری تعریف میکرد : برای انجام کار طراحی توی کارخانه اش قراردادی بستیم. البته نه خیلی سفت و محکم. ته کار برایش هفتادو پنج میلیون صورت وضعیت کردم. سه ماه رفتم و آمدم و آخرسر یک روز توی دفتر بلند شد از پشت میز و آمد شروع کرد به داد و بیداد که مگر چکار کرده ای و اینها و اینقدر نمیشود و ته تهش هفتاد میلیون بیشتر نمیدهم و ... رگهای گردنش بیرون زده بود. رفتم یک لیوان آب برایش ریختم و آوردم. گفتم همان هفتاد میلیون شما! صورتش کبود شده بود. گفتم سکته میکند. همان هفتاد میلیون را هم آنقدر تکه تکه کرد که پول از برکت افتاد.

چندسال پیش در سن چهل و هشت سالگی فوت کرد. کارخانه ای را به همراه کلی ثروت به جا گذاشت برای ورثه که لگدی هم نثار تابوتش کردند!. تا آخرشب توی کارخانه بود. صبح زود توی کارخانه بود.

مرد. به همین سادگی ... زندگی ارزشش را ندارد. ندارد. باور کن ندارد.



+ از میان همینطوری های روزانه

telegram.me/boiereihan



844


بیست و پنج سال دارد. یک پسر هفت ساله هم دارد. کلاس دوم ابتدایی. شوهرش پنجسال پیش مرده است. روی موتور کار میکرده. پیک بوده. توی یک تصادف. مقصر هم بوده. نه بیمه ای نه دیه ای. بی گواهینامه و ... داستان بدبختی این مدل آدمها را شنیده ایم. زن مدتی آواره میماند ولی کاری محدود پیدا میکند. به عنوان نظافت چی. بدون هیچ مزایایی. چهار سال پیش دوره های فراگیر پیام نور در رشته صنایع ثبت نام میکند. سال آخر است. معرفی کرده اند به صورت پاره وقت توی شرکت کار کنترل پروژه انجام بدهد. چندماه بعدش که سرصحبت باز میشود میگوید : خیلی جاها دنبال کار میرفتم ولی بیشترشون تقاضاهای اضافه داشتن. یکیشون حتی گفت صیغه خودم بشو. چرا کار بکنی؟ برا خودت و پسرت خونه میگیرم! آخر سر یه پدربیامرزی یه کار نظافت ساختمون برام پیدا کرد. بعد گفتم مهری آخرش که چی؟ گفتم درس بخونم.

درد را میشود توی خطوط چهره اش که زیر آرایش پنهان شده دید. میشود فهمید تحقیر شدن را دیده و به جان نخریده. خلاصه که گاهی کمی دورتر را هم ببینیم. کمی بیشتر ...



+ از میان همینطوری های روزانه



843


گاهی اوقات می شود راحت زندگی کرد ، هزینه ای هم ندارد.
اعصابت خرد خاکشیر شده است .به قول خودت کسی تو را درک نمی کند. بلند شو یک دوش آب سرد دوای این وقت های بی حوصلگی ست. دوش گرفتی بیا یک چایی هم دم کن . بدجور می چسبد. به چیزی هم فکر نکن. چیزی کم دارد انگار. یکی موسیقی آرام که بریزد روی تارهای عصب و پلکی که آرام می نشیند روی چشم و کمی روح را از منگنه ی زندگی آزاد می کند. همین چند لحظه ...
چای را آرام آرام بنوشی و کمی پوستت گل بیاندازد و فکرت را بگذاری کمی دم در معطل بماند وقت زیاد است برای فکر ، این دم را دریاب .

زندگی ساده است ، حتی وقتی طعم ندارد ، حتی وقتی بویش لابلای بوهای دیگر گم شده است . زندگی فقط نیاز دارد کسی تحویلش بگیرد ، کسی بفهمد هست ف کسی بگذارد از لابلای عادت سرکی بکشد ، نفسی تازه کند. زندگی مثل یک نهنگ یزرگ است یکبار که نفس بگیرد تا روزها زیر مشکلات دوام می آورد ، زندگی ساده است .... یک بار امتحان کن!

زندگی ساده است ، اگر لابلای عادت از یاد من و تو نرود. 



842


زندگی در رگ عادت


پی یاخته ی ِ حیات می گردد


زندگی در تن ِ خاطره ای


پی موسیقی خلقت می دود


زندگی دارد در جایی جریان


که صبحش با نور حقیقت می شود آغاز


زندگی حاصلضرب تپش زمین


در بوی سیب است که می افتد از درخت نیاز


زندگی به کسی نمی خندد


که در سراشیب عقل گاه به گاه می خورد تیپا


زندگی به بودن نسیم با شکوفه ی گیلاس

به بودن بادی در مزرعه ی شعر

به جوشیدن سوسک از دیوار یک تکرار

زندگی به فوت کردن شبی دم کرده

به بارانی که نمی ریزد از سکته ی ابر

زندگی به همین عادت هاست

که می شود تکرار

پی در پی پشت دیوار باغ عرفان.

زندگی نردبانی ست

که از پله هایش کودکی

ترازو می برد به خم خانه ی عدالت

فرشته ی کوری دست عابری را

میان گریز ناگزیر عبرت رها می کرد .



زندگی در موسیقی باران که می ریزد

روی لبهای باغبانی پیر

که هرس می کرد بودن را روی شاخه ی خلقت ،

زندگی در دایره ی تنگ دوستی ست که زیباست


ای لیا

تهران - بهار 1384


841


مرزهای تنت


مرزبانی ندارد


دیشب بوسه ای دزدیدم!



ای لیا