توی تاکسی نشسته است پشت سر راننده، من وسط نشسته ام و کنار دستم هم زنی میانسال. گوشی اش زنگ میخورد، گوشی برگشت صدا دارد، یعنی اگر نخواهم هم، میشنوم چه می گویند : "عزیزم خوبی، قربونت برم من!"
"کجایی تو پس؟"
" تو تاکسی ام، دارم میرم خونه!"
" نمیخوام، تو باید بیای پیش من"(اینجا را با عشوه بخوانید)
" آخ قربون ... برم من، اون خوردنیا"(مرد سعی میکند آرام بگوید منم سعی دارم ذهنم را ببرم سمت فیلم جدید جنگ ستارگان ولی نمیشود)
"نمیخواد قربونشون بری بیا همینجا و ..."( ادامه اش مشمیز کننده میشود در فضای عمومی)
به نظر میرسد حرارت مرد بالاتر رفته است، این را بدلیل تماس اجباری پاهایمان که با هم داریم میگویم.
مرد بعد از کلی کش و قوس و آه و حسرت که باید برود خانه و اینها تماس را قطع میکند. زن کنار دستی ام چیزی زیر لب زمزمه میکند انگار: مردک کثیف هرزه!
عاقله مردی چهل و چند ساله است. دوباره گوشی اش زنگ میخورد اینبار یک زن دیگر است و از او میپرسد کجایی؟ مرد اینبار عصبانی میشود و یک جورهایی خشن جواب زن را میدهد، میگوید : تو قبرستونم، از صبح مثل خر دارم جون میکنم. چی میخوای"
" خواستم ببینم کجایی، شام بکشم یا نه!"
"تازه بلوار کشاورزم"
گوشی را قطع میکند. آن لحظه توی ستارخان بودیم. نزدیک خانه. پیاده شدم. تاکسی مرد را و هوسهایش را به همراه زنی که دارد زیر لب به او فحش میدهد برداشت و برد.
+ از میان همینطوری های روزانه
میخواستم از بودن تو بنویسم و از رایحه گیسوانت، از طعم خوش چشمانت وقتی خیره نگاه میکنی، از رنگ لبهایت لابد، وقتی جمعشان میکردی و شیرین میشد طعم همه خیابانهایی که میخواستم با تو بروم و نرفتم، خودت نخواستی، خود خودت، گاه زود دیر میشود بی آنکه من و تو در بودنش دخالت کرده باشیم. زندگی منتظر نمیماند، من سوارش شدم، بگذار به حساب عاقل شدن که عشق آدمی را گاه سر عقل می آورد. هرچه بود در گذشته دفن شد، هرچند گاهی بالا می آیند خاطره ها ولی نمیشود دیگر ... سالهاست که دیگر نمیشود و من هم دیگر همان آدم نیستم و تو هم هزار سال تجربه زندگی را با خودت داری. عاقل شده ایم عزیز. نمیشود دیگر ...
+ از میان همینطوری های روزانه
زندگی یک حقیقت عریان است هم میشود در آغوشش هم خوابه شد هم میشود از دور نگاهش کرد و لذت برد ...
ای لیا
تاریک است، کوچه باریک و کوتاه تاریک است، از آن سر کوچه زنی وارد میشود، می ایستد. احتمالن هیبت سیاه مرا میببند، مردد است که ادامه دهد، برمیگردم، کوچه را برمیگردم، پشت سرم میشنوم صدای پاهایش می آید. می ایستم سر کوچه، رد میشود و میرود، وارد کوچه میشوم. کوچه هنوز تاریک است. بوی عطر نرمی توی فضای کوچه تاب میخورد.
+ از میان همینطوری های روزانه
ازدواج آدم را محدود میکند. قید میزند به زندگی، و این چیز بدی هم نیست. یک نظم اجباری را وارد زندگی ات میکند، البته اگر درک کنی. هدف برایت ایجاد میکند، البته اگر باز هم درک کنی. یک شریک احساسی و روحی و ایضن در بخش مهمترش جنسی برایت ایجاد میکند. یک شریک جنسی مطمین که دم دستت هم هست، البته اگر باز هم درک کنی و بفهمی که این شریک جنسی آدم هم هست، شعور هم دارد، ماشین نیست. چه مرد باشد چه زن. ازدواج خوب است، البته برای آدمهایی که میدانند ازدواج زندگیشان را توی یک چارچوب منظم مقید میکند. اگر این را بفهمند ازدواج برایشان خوب است، اگر نه که اصلن عطایش را به لقایش ببخشند.
کاش میشد خاطرات را پوست کند و دید که تو هنوز تازه ای، مثل همان وقتها که زندگی هنوز خاطره نبود!
ای لیا
تذکر: ممکن است این متن طعم تلخ خیانت بدهد.(بر اساس داستان یکی از شمایان)
دیدنش حالم را خوب میکرد، چیزی درونم جریان پیدا میکرد. به قول دوستی هورمونهایم تنظیم میشد. حرف زدن با او احساسم را جلا میداد. دوباره میشدم همان زن شادی که بودم. خب من هرچند متاهل بودم، آن مرد هم در شرف جدایی. به حساب این میگذاشتم که آن زن این مرد را درک نکرده است. نفهمیده است. وگرنه این مرد با این وجنات چیزی کم ندارد. کارمان به چت کردن رسید. چیزهایی گفتیم. حرفهایی که زیادی خصوصی بودند. عکس هم. این وسط تنها چیزی که برایم مهم بود، بودن در اتمسفر آن مرد بود. نه عرف مهم بود نه هبچ چیز دیگر. نه اینکه من همسر داشتم و فرزند. همه چیز آن حال خوبی بود که در لحظه داشتم. اما اتفاقات همیشه آنطور که میخواهیم پیش نمیروند. به مرور تغییرات بوجود آمد. مرد از لحاظ روانی تعادل نداشت. به جایی رسیدیم که تهدید کرد حرفهایی که زده ایم را به همسرم بگوید. نگرانی افتاد به جانم، برای اولین تمام لذت های بودن با آن مرد تبدیل شد به زهر و افتاد به کامم.
پ.ن : گاه چیزی در زندگیهامان کم است، نیاز روحی، جسمی ... یک چیزهایی تبدیل میشود به تکرار، عادت. آدم خسته میشود. چنگ می اندازد به هرچیزی که حالش را خوب میکند.
+ از میان همینطوری های روزانه
تنهایی تو را وا میدارد که اولین دری که باز شد، اولین آدمی که کمی حالت را خوب کرد، بپذیری. این تنهایی گاه در میان جمع رخ میدهد، گاه در میان نقاب هایی که از ترس بر چهره زده اند. تنهایی گاه تو را در آغوش آدمهایی میگذارد که تنهاترت میکنند!
مرد دلش میگیرد، مرد به وقتش چشمهایش طعم گریه دارد، مرد خسته میشود، مرد گاهی کم می آورد، مرد گاهی میخواهد زانو بزند، مشت بکوبد روی زمین ... مرد گاهی یادش میرود که برای خودش هم زندگی کند. مرد خسته است. خسته ...
+ از میان همینطوری های روزانه
گفت یکباره به خودت می آیی و میبینی عاشق شارون استون شده ای، در کنار دختر منور خانم که قبل از شارون استون عاشقش شده بودی، همه اینها را میگذاری کنار معلم سوم دبستانت که عاشق بوده ای قبلتر. البته قبلتر از همه عاشق مادر نصرتی شده بودی همان سال اول دبستان که رفته بودی خانه شان تا مشق بنویسید مثلن.
بله آدم یکباره به خودش می آید میبیند چقدر معشوق دارد، خب سخت میشود مدیریت کردن این همه معشوق را، یکباره بی خیال همه شان میشوی، بزرگتر میشوی لابد!
+ از میان همینطوری های روزانه
یک زن وقتی پا گذاشت آنطرف حصار سی سالگی میشود سی و چند ساله. چهل سالگی هم همین است. همان سی و چند ساله. پنجاه سالگی هم. سی سالگی زن نقطه عطف است. چندبار پیشتر متنی نوشته بودم درباره زنی چهل ساله. قبلترش هم دو سه باری درباره سی و چند سالگی. ولی این متن آخری جمع آنهاست. زن سی را که رد کرد میشود این تفاوت را حس کرد. میشود جمع وقار و متانت و لوندی . جمع زیبایی و هوش . جمع بین فریب و عشق . زن آنور سی سال میشود آنچه قرار بوده باشد و این را بیستر زنها نمیدانند. زنها شاید ترس دارند از رسیدن به سی سالگی. از اینکه شاید دیگر طراوت نداشته باشند. خواستنی نباشند هرچند به نظر من طراوت زن بیشتر میشود. خواسته شدنش بیشتر. با یک روند منطقی. جمع ظاهر و باطن. خود زن باید این را بفهمد. این را مردی میگوید که خودش آنطرف سی سالگی ست و میداند یک زن سی و چند ساله چقدر دلفریب است ...
+ از میان همینطوری های روزانه
گفت : اون یارو رو ببین. اون خیلی بدبخته چون تو رو نداره.
اینم برگشت بهش گفت : تو هم همچین خوشبخت نیستی، منو داری ولی نمیبینیم!
فلافل را گاز میزد، گاه سرش را بالا می آورد و حین جویدن فین فینی هم میکرد. طعم تند سس فین فینش را در آورده بود. نگاه میکرد به اطراف. زن گفت : اینجا میتونم بشینم؟ مرد جابجا شد، زن نشست کنار مرد، مرد سس را تعارف زن کرد، زن سس را گرفت و ریخت روی ساندویچش. مرد یادش رفته بود بگوید این سس تند است. زن لقمه را نجویده اشک جمع شده بود توی چشمهایش. فین فینش هم در آمده بود.
+ از میان همینطوری های روزانه