بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1049


جایی باید باشد، کارگاهی مثلن، آدمهایی نشسته باشند و سفارش خیال بگیرند. خیالمان را بگیرند و برایمان بسازند. حتی اصلاحیه هم بزنند. پیشنهادهای بهتری هم داشته باشند. هرچند ترجیح میدهم همان خیال خام خودم را بسازند. همان خیال ساده که شبیه یک کوچه است. ساختمانهایی آجری، از روی دیوارهایش آبشار طلایی و بهارنارنج آویزان است، خنکی نمناکی میزند روی صورتت.

کاش میشد توی آن خیال دراز کشید ...



+ از میان همینطوری های روزانه


1048


فکر میکنیم این اتفاقایی که واس بقیه می اوفته برای ما امکان نداره رخ بده، راحت قضاوت میکنیم، راحت جمع بندی میکنیم، راحت نتیجه میگیریم غافل از اینکه ممکنه خودمون یه جایی تو پیچ یه کوچه گیر بیافتیم. بشیم مصداق همون چیزهایی که بد میدونستیم!


1047


بارون نم نم میزنه. تو خیابونیم. دستمو گرفته میگه بابا تو واقعن گریه هات تموم شده؟ میگم آره بابا من بچگی هام زیاد گریه کردم، خیلی، گریه هام تموم شد. میگه منم میخوام خیلی گریه کنم تا بزرگ شدم دیگه گریه هام تموم شه.

دلم هری ریخت، گفتم نه بابا! گریه هاتو تموم نکن، وقتی بزرگ بشی لازمشون داری، یه وقتهایی هست دوست داری فقط گریه کنی. بابا تمومشون نکن. بعدش میگه بابا دلم برای تو میسوزه که دیگه گریه نداری!

یه قطره بارون میخوره روی مژه هام، از زیر گونم میاد پایین. خستگی تمام وجودمو فشار میده. میخوام بشینم همونجا وسط خیابون زار بزنم ... گریه ام نمیاد!



+ از میان همینطوری های روزانه


1046


گفت کجاشی؟

گفتم اونجاش که نگاه میکنی به پشت سرت و میگی این بود واقعن؟ بعد میگی باس برم! کلن برم ...


1045


بیا و از من


خبری به من برسان!



ای لیا



1044


میگه جوونای این دوره زمونه طاقتشون کم شده. تا یه خرده مشکل پیش میاد سریع میرن سراغ طلاق و طلاق کشی. برلشون مهم نیست اصلن. زنها قبلتر بیشتر مدارا میکردن. قبول دارم فدا میکردن خودشونو ولی عشق رو آجرآجر رو هم میذاشتن. با مردشون کنار می اومدن. مردی که اونم این شکلی تربیت شده بود. دست خودشم نبوده لابد. فکر میکرده فقط باید کار کنه و خسته باشه همیشه ولی عاشق زنش میشده. یاد گرفته بودن با هم کنار بیان. مردا هم وفادار بودن. سرشون جای دیگه گرم نمیشد.
پیرزن اینها را میگوید و هی آه میکشد ...


+ از میان همینطوری های روزانه


1043


گاه حسی داری شبیه هیچ چیز، شبیه هیچ کس. نه میشود توصیفش کرد، نه میشود درباره اش نوشت، نه میشود برای کسی تعریف کرد، فقط باید دراز بکشی توی خلسه اش و دستها را بگذاری زیر سرت خیره شوی به جائی در ناکجاآباد آسمان! شاید لبخندی هم بزنی ... حالت خوب است لابد!


+ از میان همینطوری های روزانه



1042


گاهی آدمها فقط می خواهند شنیده شوند ، حرف بزنند و گفته شوند.روبروی هم بنشینند و یا روی نیمکت پارکی و کلمات را بریزند در قالب جمله ... بشوند دردی که درمانش شنونده است همین ... الزامن نباید همه ی ارتباطات در آخر برسند به اتاقی که لامپش خاموش می شود!
آدمی با شنیده شدن هم ارضا می شود ، تبش فروکش می کند و دردش التیام می یابد ... هرچند در مه غلیظی که بینمان را فرا گرفته سرگردانیم ...

بگذریم ...



1041


امروز بروم ایستگاه


و منتظر هیچ اتوبوسی نباشم


که تو را نمی آورد.



ای لیا




1040 - آغوش


آغوش درمان همه ی درد هاست وقتی کسی هست که دوست داشتن تو را بین بازوانش مضاعف می کند. 
آغوش قلبها را نزدیک می کند وقتی دردی نشسته باشد روی قفسه سینه و آرام هم نمی گیرد. آغوش هایمان را ذخیره نکنیم ... آغوش را باید خرج کرد. باید دوست داشتن را بین بازوان ِ احساس گرفت. 

آغوش ، خاطره ها را ، بودن ها را ، دلتنگی ها را ... همه را آرام می کند.
آغوش بوی تن توست که در تنهایی های من ضرب می شوند و غصه ها را تقسیم...
آغوش را دریابید ...



1039


زندگی گیر کرده است
جایی لابلای ساعتها
بین خاطره ها .

بوسه ای تکرار می شود
زنی در ایستگاه منجمد شده است
مردی نمی داند در کدام شهر زندگی می کند
کودکی دست پیرمردی را می کشد
بینایی روی چشمان پیرمرد رقص گرفته است
خنده ای در کوچه ها گم می شود .


حس گرم عبوری روی دیوارها
روی احساس بودن ها
روی خنکای سایه ی دوست داشتن ها
روی لبهای تو جا مانده است.
لبهایت طعم خاک دارند.

زندگی جایی گیر کرده است
بین دوست داشتن ها ، رفتن ها.


ای لیا


1038


زن حرف میزد، مرد نگاه میکرد به لبهای زن، مرد به لبهای زن خیره بود، دست برد روی لبهای زن، اضافه ماتیک را که از کناره لب خط باریکی به بیرون کشیده بود با انگشت پاک کرد، آورد گذاشت روی لبهای خودش.


+ داستانک

1037

خسته میشوی گاهی، گاه دوست داری باشد، آغوشش باشد، بوی تتش را حس کنی،
خودت را رها کنی در میان یک تعلیق، رها شوی، توی آغوشش مچاله شوی، پاهایت را جمع کنی،
چشمهایت را ببندی، حالت خوب شود، لبخندی نرم از توی دلت بالا بیاید، بدود روی لبهایت ....

گاه همین تمام زندگی ست. همین فقط ...


1036


من رنجم


رنجی که بین هر زخمش استخوانی ست


برای روز مبادا



ای لیا



1035


کلینتون توی سوپرتیوزدی جلو می اوفتد. آنطرف هم ترامپ دارد کانهو بولدزر له میکند و میتازد. کمی نگران کننده است. شاید از بین دموکراتها فقط کلینتون بتواند از پس ترامپ بربیاید ولی قبل ترامپ باید بر ذهنیت مرسالارانه آمریکا برنده شود. بله مردسالارانه! تعجب نکنید. جامعه آمریکا علی رغم ظاهرش هنوز در لایه های زیرینش رنگ سنتهای قدیم را دارد. باید صبر کرد. لیوان چای سبز را بالا می آورم و بو میکنم. حس تازگی میدود زیر پوستم. نگاه میکنم به گلدان جدید توی آشپزخانه. همین صبح جمع و جورش کردم. سبز است. همه چیز سبز است. حس توی آشپزخانه سبز است. برمیگردم بین اخبار. آنوسطها، لابلای آتش بس اسد و مخالفان، خراب کردن پناهگاه کاله فرانسه، ترشی فروش شدن فعال سندیکای کارگری، خودکشی سه خواهر، بوی گند ذهن قاضی پورها، پرتاب موشکهای تازه کره شمالی و ... چیز دیگری نیست، میگردم ولی نیست. چیزی که شاید بتواند این خستگی را کمی نرم کند. نیست. برمیگردم به همان چای سبز. آرامش توی آشپزخانه.



+ از میان همینطوری های روزانه