توی ایستگاه متروی آزادی دخترک خردسالی مبهوت نگاه میکند به اطراف و چشمهایش خیس است. حدس میزنم گم شده است، روی پاها مینشینم تا قدم برسد به قدش.
"عموجون چرا گریه میکنی؟"
هق هق میکند ... "من گم شدم! مامانمو میخوام"
دست میکشم روی موهای خرمایی رنگش. از سارای من کمی کوچکتر است.
"تو که گم نشدی. مامانت گم شده. الان میگردیم دو نفری پیداش میکنیم."
انگار آرام میشود. بلند میشوم. دست دراز میکند و دستم را میگیرد. احساس میکنم ساراست. از بالا که نگاه میکنم خودش را چسبانده است به من. سرش را میچرخاند به اطراف. دارد توی آدمها میگردد لابد. کمی اطراف را می چرخیم. توی سکو میگردیم. از یکی از خروجی ها زنی میدود به طرف ما. دخترک دست من را ول میکند. میدود سمت زن. زن ناراحتی و خشم و خوشحالی را توامان در چهره دارد. از همانجایی که ایستاده است، دست دخترک را میگیرد، سرش را تکان میدهد. من هم سرم تکان میدهم. لبخندی میزنم. میروند. دخترک رسیده است به حریم امن.
مینشینم روی صندلی ایستگاه. خیره میشوم به آنسوی خط. جایی که هیچکس گم نشده است!
+ از میان همینطوری های روزانه
سارا بزرگتر میشود، رفتارش تغییر میکند. آرام آرام شخصیتش شکل میگیرد. نمیخواهم مثل گذشته های ما بزرگ شود. سعی میکنم نظرش را بپرسم. سعی میکنم به مرور مستقل بار بیاید. بزرگ شود. روزهای نیامده آینده و سوالهای بیشماری که خواهد داشت و جوابهایی که نمیدانم چگونه خواهم داد.
پدر بودن سخت است. پدر دختری بودن سخت تر. ولی شیرین است. شیرین ...
گفت بیا واس خودم کار کن و از خرده ریزهای اطرافم جمع و جور کنی میتونی تو دو سال بار خودتو ببندی!
خب این یعنی اینکه بروم بشوم خرش! یعنی بشوم نوکر بله قربان گوی. خب از یک منظر(منفعت) نگاه کنیم چیز بدی نیست. من هم توی سن و سالی هستم که لابد مصلحت گرا هستم و منافع را تحت هر شرایطی باید ارجح بدانم.
جواب نمیدهم، از شرکتش بیرون می آیم و به آن همه زن و مردی فکر میکنم که شده اند بنده اش. تنها کسی که آنجا دست رد به سینه اش زده است منم، تنها کسی که هنوز مجبور است برای تایید شدنش با من تماس بگیرد. همین کفایت میکند.
دستم به دهنم میرسد. آدم خودمم. خر خودمم. حالا سمندمان اپتیما نشد و تهش بشود دنا هم برایم بس است.
خر خودت باش ...
گاهی با کلمات متعارف حق مطلب ادا نمیشود، گاهی نیاز است از کلمات ممنوعه هم استفاده کرد، از اندامهای جنسی، فحش های رکیک، به قولی حرفهای چیزدار!
ولی خب! توی عموم امکانش نیست، نه اینکه مثلن پاستوریزه هستیم ها، نه! خب کسی که در جنوب شهر آن هم در یکی از خوشنامترین!!محلات جنوب شهر بزرگ شده باشد احتمالن محزن الاسرار انواع و اقسام فحش های با غلظت و خلوص بالا هم هست. خب اینطور مواقع چکار می کنیم؟ یک سریمان مراعات زن و بچه مردم را نمیکنیم و دهانمان را باز میکنیم و خودمان را خلاصمیکنیم، یکی سری هم مثل من زمزمه میکنند، مثلن توی یک کوچه خلوت، به وقت برگشتن از شرکت، هوا هم تاریک است، شروع میکنیم و از خزانه غیبمان به نحو احسنت استفاده میکنیم.
گاه مجبوریم، گاه باید این خشم را حالی کرد، حتی شده با زمزمه کردن ...
یکی هم باید باشد، یکی که بشود با او حرفهای لایه دار زد، حرفهای چیزدار، حرفهائی که به هرکسی نمیشود گفت ...
+ از میان همینطوری های روزانه
ساعت دو صبح پیرمرد رفتگر نشسته است است روی سکوی خانه ای در خیابان نیاوران، لیوانی چایی در دست راست، فلاسک چای و جارو پایین پایش، ساعد دست چپ روی زانوی چپش.
نگه میدارم. از همانجا توی ماشین نگاهش میکنم. چای را آرام آرام مینوشد. هرازگاهی به لیوان چای نگاه میکند. چای که تمام میشود لیوان را همانجا میگذارد روی سکو. جارو را برمیدارد. میرود ...
چقدر دوست دارم یکبار هم شده اینطور چای بخورم. ساعت دو صبح توی یک خیابان.
+ از میان همینطوری های روزانه
توی تمرینات ورزشی نقطه ای هست که من دوست دارم بهش بگم دروازه جهنم. مربی ای داشتم که این اسم رو گذاشته بود روش. یه سری هم میگن نقطه بی بازگشت.
تمرینات فوتبال رو پانزده سالگی شروع کردم. چند روز از تمرینات که گذشت هنوز نمیتونستم از قله تنفسی رد بشم. اونجایی که سینه هات شروع به سوختن میکنن، طعم خون میپیچه تو گلوت. پهلوهام درد میگرفت بعد شل میکردم و می ایستادم. مربیم پسرعموم بود. اومد گفت تا از دروازه جهنم رد نشی هیچ پخی نمیشی!
"دروازه جهنم کجاست؟"
"دروازه جهنم جاییه که اوشکولا ازش رد نمیشن!"
دو هفته بعد ول کردم تمرینات رو. یه روز عصر پسرعمو با موتور گازیش اومد دنبالم رفتیم زمین خاکی. گفت بدو. جا خوردم. کمربندشو در آورد و کشید به پاهام. با همون شلوار و پیراهن دوییدم. دمپایی ها رو کندم و پابرهنه رو خاک رس میدوییدم. اونم با کمربند دنبالم! موتورو برداشته بود و افتاده بود دنبالم. مثل اسب میدوییدم. اصلن نفهمیدم چی شد. یک ربعی میدوییدم. سینه ام میسوخت خون جمع شده بود تو گلوم ولی میدوییدم. چند دقیقه بعد انگار همه چیز آروم شد. نه سوزش سینه ای نه خونی توی گلو. پهلوهام درد نمیکرد. پسرعمو دیگه دنبالم نمیکرد. از دروازه جهنم رد شده بودم. موتورو روشن کرد و رفت، داد زد : فردا مثل بچه آدم بیا سر تمرین.
توی زندگی واقعی هم از این نقاط بدون بازگشت هست. از این دروازه های جهنم. یه جاهایی هست کم میاریم. میخوایم ول کنیم ولی اگر ادامه بدیم، سوختن سینه رو ندیده بگیریم، خون توی گلو رو تف کنیم، چند دقیقه بعد همه چیز آروم میشه. سرازیری میشه ...
+ از میان همینطوری های روزانه
کینه کرده بود که مهندس جوان را اخراج کند، چندباری گفته بودند که تو بزرگتری و شانت اجل از این حرفهاست که بخواهی سر موضوع شخصی کسی را اخراج کنی. هرکاری کردند نشد. یک لنگه پا ایستاد که باید برود. مدیرپروژه بود. رفت ماهشهر سری به پروژه بزند. ماشینشان تصادف میکند. رفت توی کما. مهندس جوان میگفت: کاش جوری نشود که آدم از نبودن کسی خوشحال بشود.
+ از میان همینطوری های روزانه
آدمها که عاشق میشوند(مخصوصن جوانترها) فکر میکنند عشقشان با بقیه فرق دارد، این بقیه هستند که درک نمیکنند، نمیفهمند، اما گذر زمان بی رحم است.
یه چیزایی هم هست میریم یه جای خلوت، گوشه یه دفتر مینویسیم، واس خودمون فقط، بعد میزنیم تو سرمون های های گریه میکنیم، اینجا بخوایم بنویسیم هی بعدش کلی باس توضیح بدیم که چیه، معنیش چیه، اصلن با کی کار داری؟
خلاصه که اینطوریاست!
اونور آبیا یه کاری هست خیلی انجام میدن. خوردن آب. چند شب پیش بی بی سی یه برنامه درباره فیسبوک نشون میداد که با زاکربرگ هم مصاحبه کرده بودن. یه جاهاییش میرفت بین کارمنداش و گپ میزد. بطری آبشم باهاش بود. بعد یه کار دیگه هم انجام میدن که باعث طول عمرشون میشه. سرشونو تو زندگی بقیه نمیکنن!
آره عزیزم!
آب زیاد بخور، سرتو فرو کن تو زندگی خودت نه فلان جای زندگی مردم.
آشغالارو هم شب بذار بیرون نه روز!
تو اتوبوس مترو و تاکسی هم بلند بلند با گوشی حرف نزن.
به پدر و مادرتم احترام بذار چون اگر الانم نخوای یه روزی خودت هم قراره پدر مادر شی!
چی؟
میگن اینم بگید که سعی کنیم کمتر بوق بزنیم! چشم گفتم!