ما بیشترمان هیچ استعداد خاصی نداریم، هرچند اغلب اوقات ادای استعداد داشتن را در می آوریم، اما بعضی هامان یاد گرفته ایم که دنیایمان را خودمان می سازیم، دنیایمان را نمی سپاریم به دست شرایط و جبر روزگار. به دست شانس!
توی دبیرستان هیچگاه به مخیله ام خطور هم نمیکرد که قرار است روزی دانشگاه بروم، آن هم دانشگاه دولتی. هرچند سعی در درس خواندن هم نداشتم، مدتی پی فوتبال بودم و چند صباحی هم دنبال تراشکاری. انگار پذیرفته بودم در سرنوشت من چیزی به اسم دانشگاه رفتن نیست و باید جبر محتوم را بپذیرم. سال چهارم که برای ما نظام قدیم های آن دوران شش ماه بود هم به علافی و دودر کردن مدرسه گذشت. کنکور را که دادیم رفتم پی گرفتن دفترچه خدمت. نتایج که آمد باورم نمیشد. رتبه پنج هزارو هفتصدو شصت و شش(5766) ریاضی! باور که هیچ، پدرم فکر میکرد شوخی میکنم، تا چند نفر دیگر تائید نکردند باز باور نکرد، تمام داشته هایم همان چندماه خواندن بود، و چیزهائی که از سر کلاس به یاد داشتم. همانجا فهمیدم میشود زندگی را تغییر داد. تصمیم گرفتم یک سال دیگر بمانم، یک سال را تمامن که نه ولی متناوب درس خواندم، به هنر و سینما هم علاقه مند بودم که شرحش را پیشتر داده ام. در کنکور هنر رتبه ام هشتادو یک (81) شد و در ریاضی هزارو پانصدوپنجاه و یک(1551). آنروز که کارنامه ها را از دانشگاه شریف میگرفتم، دانشجوی اتو کشیده که از پشت نرده ها کارنامه ها را میداد دستم گفت : به قیافت نمیاد کارنامه خودت باشه! خودتی؟
بله تغیر همینطور است، به قیافه هایمان نمیآید گاهی، ولی تغییر را خودمان ایجاد میکنیم، نه شانس، نه سرنوشت و نه هیچ کوفت دیگری!بعضی وقتها ما همونی هستیم که هیچ کس انتظارشو نداره بتونیم کاری کنیم ولی باید باور کنیم که میتونیم.
+ از میان همینطوری های روزانه
یک - دختر دندانهای جلویی اش خراب است، مقاومت میکند سر آخر گوشی اپل سیکس اس را میخرد!
دو - مرد دارد به یکی از قومیتها فحش میدهد، حرامزاده خطابشان میکند سرآخر توی فضای مجازی به نژادپرست بودن اروپایی ها میتازد!
سه - زن دارد توی آشپزخانه کتلت می پزد.
چهار - پسر دارد برای بردن دل دختر تلاش میکند، سرآخر دختر روی خوش نشان نمیدهد، پسر هم خواهر مادر جدوآباد دختر را میبرد توالت!
+ داستانک
یک قیافه زنانه است که هنوز هم دوستش دارم. یعنی چهره را گاهی بین آدمها میبینم. هرچند کم و محدود ولی گه گداری پیدا میشود به فاصله چند ماه و شاید گاهی چند سال. چهره معلم قدکوتاه سوم دبستانم. چهره ای آرام، مهربان و لطیف. کتک هم خورده ام از او. الان توی بلوار کشاورز دست مردی را گرقته بود و خنده کنان میرفتند. من توی اتوبوس پرت شدم به سال هزاروسیصدو شصت و فلان!
+ از میان همینطوری های روزانه
اعتماد به نفس خوب است، بیرحم بودن در شرایط سخت خوب است، اما گاهی باید ترسید. اینکه آدم اصلن نترسد خوب نیست. ترس یعنی احتیاط. ترس یعنی به کار گرفتن دقیقتر و بهتر حواس. ترس ضعف نیست. اتفاقن گاهی نترسیدن نشانه ضعف است، هرچند ترس جزء ذات آدمی ست، هرچقدر هم عده ای انکار کنند.
گاهی باید ترسید ...
گاه چیزی در خاطرت میگذرد
ای لیا
چندبار رخ داده است و دیروز هم دوباره رخ داد. اینکه خانمها معمولن توی رانندگی به مردها راه نمیدهند. مخصوصن توی فرعی به اصلی که بخواهی بروی. چون توی اصلی هستند لابد و حق هم با آنهاست دیگر اصلن نباید راه بدهند. درست و غلطش را نمیدانم ولی متاسفانه در رانندگی خانمها احساس میکنند تقاص الباقی کم کاری های مردان در جاهای دیگر را باید از رانندگان مرد بگیرند. شاید هم نه!
اصلن به قول دوستی : یکی رفت تونس، یکی رفت نتونس!
+ از میان همینطوری های روزانه
بوی توتون میداد، لابلای بوهای ترش و شیرین ادکلن و آرایشش، چندباری به ساعت نگاه کرد. دوباره از پنجره کافه خیره شده بود به توده ای متحرک که زیر باران پاییزی توی خیابان چپ و راست میرفتند. چای سفارش داده بود. دست کرد داخل کیف و پاکت مارلبرو را گذاشت روی میز. فندک قدیمی نقره ای رنگ را هم گذاشت کنارش. روی فندک دو حرف لاتین آر و اچ حک شده بود. پسرک جوان چای را گذاشت کنار دست زن. کنار ناخن های کاشته شده پوست پیازی رنگ. سرش را بالا نیاورد. تشکر کرد. پسرک کمی این پا و آن پا کرد. برگشت به سمت بار کافه. زن سیگاری گیراند، سر را بالا گرفت، کج کرد سمت پنجره، دودش را فوت کرد به سمت تصویر محو آدمها پشت شیشه باران زده کافه.
+ از میان همینطوری های روزانه
توی این قبرستان، یک عاشقانه آرام خوابیده است که هیچگاه به زبان زن جاری نشد، و مردی که هیچگاه نفهمید ...
ای لیا
شعری ندارم
ای لیا
یک حالها و لحظه هایی هم داریم که بیان نمیکنیم، نمیخواهیم کسی را در لذتش شریک کنیم، مثل راه رفتن توی کوچه ای قدیمی با دیوارهای آجری و خشتی که باران هم توی پس زمینه اش دارد می بارد و بوی خشت و خاک و نم باران ذهنت را آرام میکند و لابد یک ترانه خاطره انگیز هم توی گوشی ات پلی کرده ای و ...
یک حالهایی هست نمیشود برایتان نوشت، شرح داد.
+ از میان همینطوری های روزانه
"دوستت دارم" را باید یکهو پرت کرد توی صورت مخاطب، برق بگیردش. مهلت فکر کردن نداشته باشد. خون بدود توی صورتش. لبخندی ریز خودش را جا کند میان لبهایش. برای "دوستت دارم" دنبال مقدمه چینی نباش. بکوب توی صورتش.
+ از میان همینطوری های روزانه
یک احساس نرم و لطیف
+ از میان همینطوری های روزانه