-
1255
دوشنبه 10 آبان 1395 12:45
بعد از اینکه دوران فوتبال ما تمام شد چندسال هیچ تحرکی نداشتم, کلن فقط خوردم خوردم و خوردم!حدود سی کیلو وزن اضافه کردم, یک شکم گرد و خوشگل و آویزان داشتم. تا وقتی به شکمتان فکر نکرده اید عین خیالتان نیست, یعنی حس خفگی ندارید, عادیست برایتان, توالت رفتن سخت نیست, فقط می لومبانید. همبرگر بهترین دوستتان است! اما همان لحظه...
-
1254
دوشنبه 10 آبان 1395 12:44
بچه ها نقاشی میکشند, بچه ها دنیای خالص و کوچکشان را توی نقاشی بروز میدهند. بچه ها به جای حرف زدن نقاشی میکشند, بچه ها کلمات را تبدیل به خط و شکل میکنند و رنگ میریزند تویشان و میشود حرفهای درون دلشان. اما ما آدم بزرگها از یک جائی به بعد دیگر یادمان میرود حرف بزنیم نقاشی بکشیم توی دنیای وانفسای دویدن برای زنده ماندن هضم...
-
1253 - بوی بابا
دوشنبه 10 آبان 1395 12:44
صبح سارا رفته دستشوئی اومده صورتشو پاک کنه با حوله داد میزنه چه خوبه حوله بوی بابارو میده. منم تو اون یکی اتاق با شنیدنش غش و ضعف میکنم! از حال رفتم اصلن!!
-
1252
شنبه 1 آبان 1395 10:44
بوسه را از شعر برداری، خیال می ماند و یک آغوش یتیم ! ای لیا
-
1251
شنبه 1 آبان 1395 10:42
گاهی خودمان را به یاد خودمان بیاوریم ! ساده است زندگی یاد من که در ذهن سیال خاطرات روزهای فراموشی را می گذراند.
-
1250
شنبه 1 آبان 1395 10:41
باران که می بارد دختری شاید بشوید غصه هایش کودکی هایش ، که پر بود از دلتنگی عروسکهایش . باران که می بارد زنی دارد بند می زند ترکهای خاطره را ترکهای مانده رو لبهای خنده را. باران که می بارد دست های خیال چیزی کم دارد نفسهایت که پیچیده لابلای رایحه خنده هایت. و لبهایت که قطره ای باران می شوید گاه بگاه رد بوسه های خاطره...
-
1249
شنبه 1 آبان 1395 10:40
کودکی هایم تنهاست خاطره ای گم شده است و صورت آب که کمی تر است انگار شاید کسی منتظر باران است. ای لیا
-
1248
شنبه 1 آبان 1395 10:39
حقیقت بوسه ای ست که روی لبهای شعر تنهاست ... ای لیا
-
1247
شنبه 1 آبان 1395 10:38
شعری هست که نمی شود خواند نمی شود گفت درد دارند کلماتش رنج، مضاعف می کنند بگذار در همان هزار توی تنهایی بماند لابلای کلماتی که عمری ست مانده اند و گندیده اند. کسی چه می داند شاید روزی کسی دست کند در دل شاعر و شعر گندیده ای را دست به دست بگرداند در میان بازار رسواشدگان. ای لیا
-
1246
شنبه 1 آبان 1395 10:37
زندگی سالهاست به فنا رفته است ! باور کن ... من و تو تصاویری هستیم که پس از میلیاردها سال نوری تازه به هم می رسییم. ای لیا
-
1245
شنبه 24 مهر 1395 12:54
هیاتی داشتیم که نه علم داشت و نه کتل و نه طبل و نه هیچ ساز کوبشی و بادی و چیزهای دیگر. چهار پنج تا پرچم بود فقط. دو تا ذاکر داشتیم که یکیشان کپی اصل غیرچینی سلیم موذن زاده میخواند, تا پشت میکروفن میگفت "اَبَلفضل" شور می افتاد داخل جمع. زنجیر زنان ردیف مرتب کنار خیابان خلوت می ایستادند و زنجیر میزدند. سرما و...
-
1244
شنبه 24 مهر 1395 12:54
ازم پرسید از بین تمام تِرکها و آهنگها و ترانه هائی که گوش دادی اگر بخوای یکی رو انتخاب کنی اون کدومه؟ یه خرده فکر کردم و بعد گفتم " طلوع آتشِ ونجلیز". وقتی گفت "هان؟!" فهمیدم یه جائی توی تاریخ توی بچگی توی جمعه شبها پشت تیتراژ اول برنامه ورزش از شبکه دو جا موندم. گم شدم و کسی هم پیدام نکرد. یه هفته...
-
1243
شنبه 24 مهر 1395 12:52
از میانه(یِ) جمع, میلِ ما به تو بود, همین توئی که نبودی ...
-
1242
شنبه 24 مهر 1395 12:52
کنار پل میدان شیر پاستوریزه وانت سفیدی آمد. پشت وانت یک دستگاه دریل رادیال گذاشته بودند, پشت فرمان وانت زنی نشسته بود, آمد کنار ماشین و از همان بالای شیشه نیمه باز آدرسی پرسید, گفتم : کجارو گفتن؟ کاغذی نشانم داد. تازه دیدم دستهایش از روغن سیاه است. زن انگار خودش صاحب کسبو کاری فنی بوده و حالا دستگاهی را میبرده جائی...
-
1241
شنبه 24 مهر 1395 12:51
سرمون رو از تو زندگی همدیگه در بیاریم بکنیم تو زندگی خودمون. اینجوری حداقل میفهمیم اونجا دقیقن کنارمون چه خبره. زندگی بقیه رو هم رها کنیم به حال خودشون. اگر اوقات فراغت زیادی هم داریم جای سرک کشیدن تو زندگی خلق الله کتاب بخونیم. بریم پیاده روی. به آشناها و دوستا سر بزنیم. احوالشونو بپرسیم. اگر باز دیدیم وقت اضافه...
-
1240
شنبه 24 مهر 1395 12:50
دوست داری باز تلفنش زنگ بخورد بلند شود و بایستد راه برود و حرف بزند تو نگاهش کنی بعد بیاید بایستد کنارت خودش را بچسباند به پهلویت, دست بیاندازی دور کمرش روی گودی کمرش پهلویش را نوازش کنی. او حرف بزند پشت تلفن تو سرت را بگذاری روی شکمش. دست بکند توی موهایت. با تلفنش حرف بزند ... باد بزند توی موهایش! + داستانک
-
1239
شنبه 24 مهر 1395 12:50
آنکه بیشتر میداند رنج بیشتری میکشد, تنهائی عمیقتری را تجربه میکند. تفاوت رنج می آورد, تو را وا میدارد زخم را پنهان کنی. درد را نگه داری برای خودت. تنهاتر شوی. ای لیا
-
1238
سهشنبه 13 مهر 1395 20:29
توی لوازم التحریری یکهو کودک میشوی, برمیگردی به یک جائی توی دهه شصت, لابلای کاغذ و دفترها, در میان هزارو یک مداد رنگی که آنموقع ها اگر خیلی خوش شانس بودی یک دوازده رنگش نصیبت میشد, بیست و چهار رنگ که جزء تخیلاتمان بود, گاهی میزنم توی لوازم التحریر فروشی و دوست دارم همه چیز بخرم, مداد رنگی, مداد سیاه و قرمز, اتود,...
-
1237
سهشنبه 13 مهر 1395 20:28
گفت میدونی چقدر دوئیدم دنبالش آخرش گفت ببین من عاشق تو نیستم پس با عقل و منطقم تصمیم میگیرم, مثل تو با احساست که جلوی چشمای عقلت رو گرفته برنامه ریزی نمیکنم. من و تو جنس هم نیستیم! بی خیال من شو. باور نکردم, تهش گفت اگر دوستم داری اذیتم نکن پس. احترام بذار به تصمیمم. منم احترام گذاشتم به تصمیمش. الان تو آمریکا با یه...
-
1236
سهشنبه 13 مهر 1395 20:27
هرکسی رفیق نمیشود, هرکسی نمیتواند جای او را توی دلت بگیرد, رفیق همانی ست که روح تو را سبک میکند, تو را وا میدارد از میان انبوه رنجها سرت را بالا بگیری و هوای تازه را بریزی توی ریه هایت. رفیق همانی ست که تو را اولویت میدهد بر همه چیزش, بر احساسش. این رفیق میتواند زن یا مردی باشد که دل تو را سبک میکند. تو را رها نمیکند...
-
1235
سهشنبه 13 مهر 1395 20:27
پائیز فلان است! دقیقن تنظیمات من از همانجائی به هم میریزد که ساعت را عقب میکشند, زودتر تاریک میشود و سیاهی شب طولانی تر است. از یک هفته آخر شهریور هم که آب و هوا تکلیفش نه با خودش روشن است نه با خالقش, رخوت می آید و مینشیند روی کولم و می گوید : هییینه, هوشش, اوهه! یک رنج ابدی طوری دارم اصلن که واویلا! کافر نبیند و اون...
-
1234
سهشنبه 13 مهر 1395 20:26
اولین جنازه ای را که دیدم روی دست میبردند و رویش گل میپاشیدند سال شصت و دو بود بعد از عملیات خیبر. بعدش هرچند هفته یکبار شهیدی می آمد و روی دست میرفت تا گلزار شهدای یافت آباد. آن آدمها را یادم هست. خیلی هاشان را یادم هست. جوانهائی بودند محجوب و سر به زیر. یادم نمی آید کسی از آنها حرف درشتی شنیده باشد یا آزاری دیده...
-
1233
سهشنبه 13 مهر 1395 20:25
بدترین کار این است وارد رابطه ای میشوی و به عمد کسی را وابسته خودت میکنی، برایش از آینده حرف میزنی و روزهای خوب و خوش را ترسیم میکنی زمان میگذرد خوشحالی او خوشحالتر ولی یکهو که ماجرا گرم شد و ان طرف دوم ماجرا حسابی توی رابطه غرق شد، یادت می اوفتد بودن توی رابطه هزارو یک مسولیت دارد، هزارو یک تعهد دارد، ترس می افتد توی...
-
1232
سهشنبه 13 مهر 1395 20:22
پیرمرد عکس سیاه و سفیدی را از توی کیفش نشانم میدهد, زنی با دامنی زیر زانو, موهای کوتاه مشکی با پیرهن آستین کوتاه یقه داری که یک دکمه بالاییش هم باز است. زن ایستاده است کنار دوچرخه ای و دارد به یک جائی بیرون قاب عکس نگاه میکند. به عکاس نگاه نمیکند, لبخند میزند, عکاس عکس را از پائین گرفته است. پیرمرد می گوید همه چیز رو...
-
1231
سهشنبه 13 مهر 1395 20:19
زن روی پنجه پا ایستاد و گوشه لبهای مرد را بوسید, به همین سادگی در همین حوالی ما زندگی جریان دارد ... + از میان همینطوری های روزانه telegram.me/boiereihan
-
1230
سهشنبه 13 مهر 1395 20:16
پائین که آمدی, خودت را که ارزان فروختی, وقتی که دست یافتنی شدی تمام میشوی, میروی لابلای الباقی مصرف شده ها ... همینقدر ساده رخ میدهد. # ای_لیا telegram.me/boiereihan
-
1229
سهشنبه 13 مهر 1395 20:16
مرد گوشه خیس لبهای زن را میبوسد, زن توی صورت مرد نگاه میکند, مرد نگاه میکند به خیسی توی چشمهای زن, حسی جریان پیدا میکند روی احساس سبکِ خیابان, پائیز تکانی میخورد, روی لبهای زن چیزی جریان پیدا میکند, آسمان طعم باران میگیرد. + داستانک telegram.me/boiereihan
-
1228
سهشنبه 13 مهر 1395 20:15
زندگی اینطور است : توی این زندگی که نشد توی زندگی بعدی هم باید بسپاری به هزارو یک احتمال ... توی آن زندگی هم شاید روزی توی خیابانی از کنارش رد شوی و بوی آشنائی حس کنی و یادت نیاید آن را کجا شنیده ای!
-
1227
جمعه 9 مهر 1395 23:01
کاش فراموشی همینقدر ساده بود, میشد همه چیز را ریخت پشت یک در و قفلش کرد و کلیدش را سپرد به شاخه ای تا کلاغی ببرد. کاش میشد فراموش کرد و برگشت دوباره به روزی که ندیده بودی, نبوئیده بوده, لمس نکرده بودی. کاش میشد همینقدر ساده دکمه کنترل را زد و رفت عقب, رفت یک جائی قبل آن لحظه خاص. ولی خب نمیشود, نمیشود فراموش کرد...
-
1226
جمعه 9 مهر 1395 23:00
انتهای همه خداحافظی ها بوسه ای جا میماند لبهائی منتظر میماند .... ای لیا