-
900
جمعه 13 آذر 1394 13:23
نوشته یکی از خوانندگان در راستای پست 859 من یه دختر بیست چهار سالم که از وقتی یادم میاد پدرم نمیخاست که باشم،از پنج سالگی یا شاید زودتر حتا، گفت روسری سرت کن و غیرت مصرف کرد... همیشه میترسیدم بیاد شبا پای سرویس یا اتوبوس دنبالم(مدرسه نمونه و تیزهوشان بعضا تا شب بود)چون همش فکر میکرد من طرز لباس پوشیدنم غلطه که مثلا...
-
899
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:44
شاعر لبهایت شعری ندارد، ولیکن تو مرحمتی کن این گدا را بوسه ای ترد تنگ در میان آغوشت! ای لیا
-
898
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:42
گاه فراموش میشوی، گاه دچار فراموشی میشوی، هربار یکی را توی ذهنت میکشی! + از میان همینطوری های روزانه
-
897
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:41
خب شاید ندانید چه لذتی دارد برای هشتصدو چهل و چندمین بار دختری مجبورتان کند فیلم عروس مرده را با هم ببینید. اینکه حین تماشا هی سوال بپرسد. همان سوالهایی که هشتصدو چندبار قبل پرسیده است. بعد خودش هم جوابها را بدهد. برای خودم هم تازگی دارد هربار. انگار از اول میبینیم. هربار که وقت میگذارید برای یک کودک، در اصل خودتان را...
-
896
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:40
بیا یک آغوش همدیگر را نفس بکشیم ... ای لیا
-
895
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:39
گاه آدمی هوس میکند برود دراز بکشد کف چاه خاطرات و دستها را بگذارد زیر سرش و پا روی پا بیاندازد و خیره شود به ستون خاطرات. خاطراتی که گاه شیرین و گاه تلخند. خاطراتی که نمیشود از خودمان جدا کنیم و بسوزانیمشان. خاطرات اینطورند، گاهی تو را در بزنگاههای زندگی؛ در یک کوچه بن بست گیر می آورند و روی سرت آوار میشوند ... خاطرات...
-
894 - من حلب تو پاریس
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:38
من حلب تو پاریس من جسدکودک پاشیده بر سقف تو ضجه زنی بالای سر یک مرد من ناله یک مادر کنار یک ساحل و کودکی غرق تو گریه خاموش یک پلیس در کناره یک تراژدی من پناهنده ای ترسیده در مرز مجارستان تو یک دانشجوی عاشق با صورتی خون گرفته کف پیاده روهای پاریس من ... من هیچ، تو هیچ ... من انسان و تو انسان. زخم همه جا زخم است، جنسش...
-
893 - مزاحم!
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:37
توی ایستگاه متروی سعدی سوار میشوند، اول دختر و بعد پشت سرش پسر. با هم حرف نمیزنند، پسر به دختر نگاه میکند، دختر اما به روبرو خیره است، به در روبرو. متوجه میشوم دست پسر یک کارت است که رویش چیزی نوشته، یک شماره موبایل. چندباری میبرد نزدیک دختر تا دختر ببیند. نگاه میکنم به پسر، دوزاری ام می افتد مزاحم دختر است، هنوز کار...
-
892 - فلافل
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:36
توی سپهبد قرنی فلافل را سق میزدیم، گفت : "نگاه کن!" خانمی رد میشد از آنطرف خیابان، با چکمه قهوه ای سوخته بلند، پالتوی کوتاه سرمه ای، شالی صورتی، کیف سماقی رنگ، خرامان گام میزد، باد جلوی گامهایش را خاکروبی میکرد، خیابان ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد. گفت: "والا که این خشونت علیه مردانه!" فلافل را...
-
891
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:36
خاص بودن در درون تو رخ میدهد، در میان تاروپود نگفته هایت. خاص بودن چیزی ست شبیه یک قفل زنگ زده بر روی کرکره مغازه ای جامانده در ذهن خاطره ها. برای خاص بودن نیاز نیست کاری انجام دهی، نقش بازی کنی، ادایش را در بیاوری. خاص بودن از درونت تراوش میکند، اگر باشی! + ازمیان همینطوری های روزانه
-
890
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:35
یا نبخشش یا اگر بخشیدی تو بزنگاه ها و تنگاناها هی اون اشتباهو نکن تو چش و چالش!
-
889
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:32
اشتیاق دیدن رویت از دو جهان آزادم کرد. کاش بشود کاسه خیال را از رایحه چشمانت پر کنم یکجا سر بکشم مست شود ذهن بیداد کند دل ... ای لیا
-
888
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:31
یک زنی را هم دیدیم، مانتوی سرمه ای رنگ اداره، خسته طور هرچند، بوی عطری سبک، نه بلند بود نه کوتاه، چاق نبود، لاغر هم نبود، چیزی در این میانه اندام، رژ قرمزی ملایم، کمی از رژ را هم خورده بود به گمانم، هوای پشت سرش در بستری از بوی عطرش به خواب میرفت. خواستیم بگوییم : خانم همینطور باشید، لبخند هم بزنید، حال زمین و خیابان...
-
887
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:30
گاه کلافه ای، شبیه یخچالی که هی درش را باز میکنند، چیزی برنمیدارند! + از میان همینطوری های روزانه
-
886
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:29
زن و مرد سوار واگن میشوند، مردی که گوشه ایستاده جایش را به آنها میدهد، زن گوشه می ایستد مرد روبرویش. من هم این گوشه روبرو ایستاده ام، با زن چشم توی چشم میشویم. نگاهم را میدزدم به سمت سقف. زن شیک پوشیده است. صورت و موها را به شکل خاصی آراسته است. سرجمع زیادی خوشگل است. مرد اما قد کوتاهی دارد، موهای کم پشت رو به کچل...
-
885
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:29
یکم. اروپا جای خوبی باید باشد. آمریکا و کانادا هم. استرالیا را هم میشود گذاشت کنار اینها. ژاپن که دیگر تاج سر اینهاست لابد. شما مالیات میدهید. قوانین را رعایت میکنید. دو در نمیکنید. حساب و کتاب یک قران دوزارتان معلوم است که مبادا یک وقت پولشویی کنید. همه ی اینها به مدد قانون قدرتمند و صد البت التزام شهروندان به رعایت...
-
884 - مترو تجریش
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:28
از مترو تجریش اومدیم بالا، اومدیم بالا، اومدیم بالا ... وسطاش رفیقم گفت : منو ول کن برو! اونوسط یه خانمی داد زد : ما مردیم، چرا این پله ها تموم نمیشن؟! یه آقایی هم تا وضع حمل پیش رفت.
-
883
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:27
از جلوی مغازه رد میشوم، لباس زمستانی شیک و زیبایی را کرده اند تن یک مانکن، برمیگردم. می ایستم. او را میبینم توی این لباس. لعنتی تر از همیشه. لوندتر از همیشه، خواستنی تر از همیشه. لبخند میزنم، توی جای دیگری هستم، دست انداخته ام دور کمرش، نرم کف دستش را گرفته ام، چرخی میزند، میخندد. دوباره که برمیگردم میبینم از آنطرف...
-
882 - پفیوز!
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:26
مشکل پفیوز بودن اینه که خودت نمیدونی و بقیه میدونن و معمولن هم به روت نمیارن!
-
881 - تجاوز به کودک!
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:25
سلام اقای ای لیای عزیز. مطلبی نوشتید راجع به نحوه مجازات تجاوزگر کودکان. می خوام یه قسمت از زندگی اشنایی رو بگم. شخصی که الان در دهه ی چهارم زندگیشه. از سه سالگیش ، خودش و خواهر و برادرش توسط پسر عمو ( ١٠ سال بزرگتر) مورد تجاوز قرار می گرفتن. مدام. دفعه ی اول این موضوع رو با مادرش در میون می ذاره. و فکر می کنید برخورد...
-
880
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:24
مرد هر شب میرفت توی اتاق زن، تکیه میداد به در، زن خواب بود. گاهی توی خواب جابجا میشد، مرد دستها را گذاشته بود پشتش. پاها را روی هم انداخته بود. زن گاهی خرخر میکرد، یکبار که روی شکم دراز میکشید دست و پای راستش از تخت آویزان شد. آب دهانش ملحفه را خیس کرده بود. سینه بند نبسته بود. بخشی از سینه راستش پخش شده بود روی...
-
879
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:24
این شعر تو را کم دارد تو را در میانه آغوشش در کشاش هم آمدن لبهایش در تنگ فشرده شدن بازوانش. این شعر تو را ندارد. تو را که نمیدانم کیستی، کجایی! ای لیا
-
878
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:23
میدانی یک مرد گاه چطور میشکند، گریه میکند؟ توی خیابان وصال زنی می آمد، پشت سرش دختری هفت هشت ساله، خوشگل، موهای خرمایی که از زیر روسری قرمزش پیدا بود. یک پالتوی کوتاه قهوه ای رنگ و چکمه های کودکانه کرم رنگش. پای چپش را میکشید. لنگ میزد. مادرش را صدا کرد که بایستد. مرد ایستاد، دردش آمد. خرد شد، شکست. چشمهایش خیس شد. +...
-
877
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:22
تنهاییت را بردار و بیا هم آغوش تنهایی من کن! ای لیا
-
876 - ازدواج!
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:22
وقتی رابطه تبدیل میشود به زندگی مشترک یک سری چیزها باید تغییر کند باید یاد بگیریم که گاهی پای بگذاریم روی تمایلاتمان، روحی، جنسی، احساسی. آدم است دیگر، یک روز حالش خوش نیست، یک روز هورمونهایش تنظیم نیست، یک روز صدایش را انداخته توی سرش اعصاب ندارد. یاد بگیریم زندگی مشترک میدان جنگ نیست که اره بدهی تیشه بگیری. اصلن...
-
875
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:21
بهش گفتم هنوزم دوسش داری؟ نگاه کرد به کف دستاش و گفت : میشه دوسشن نداشت؟ آره دوسش دارم ولی دیگه بهش فکر نمیکنم! گفتم یعنی چی؟ " یعنی اینکه اون الان سهم یکی دیگه ست، تو زندگی یکی دیگه ست، مال یکی دیگه ست، میفهمی!" سعی کردم بفهمم. خواستم فلافلمو گاز بزنم هرچی گشتم پیداش نکردم، تو آش فروشی بودیم. گفت آشتو بخور!...
-
874
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:20
باران است دیگر خاطره تو را برمیدارد پرت میکند توی آغوش خیالم! ای لیا
-
873
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:20
مادر حواسش هست قرصهای خودش را سر وقت بخورد. مادر حواسش هست پدر قرصهایش را سروقت بخورد. مادر حواسش هست وقتی بچه ها مریض شده اند قرصهایشان را بخورند. مادر حواسش هست من که مریض میشوم زنگ بزند و یادآوری کند قرصهایم را بخورم. مادر حواسش هست. مادر حواسش هست کسی چیزی یادش نرود. مادر حواسش هست. مادر ... telegram.me/boiereihan
-
872
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:19
گاهی صداش میکنم نون برنجی، اونم جواب میده "چیه نخودچی؟" + مکالمات پدر و دختری.
-
871
پنجشنبه 12 آذر 1394 15:18
دختر پانزده شانزده ساله به مادرش گفته است من هم دوست پسر میخواهم. مادر و پدر مانده بودند چه کنند. دختر از این درس خوان هاست. دیده بود یک سری دوست پسر دارند و به قول خودشان لاو میترکانند و او هم خواسته بود. تصمیم میگیرند که دخترشان با پسر یکی از همکاران زن البته با هماهنگی مادر پسر که همسن و سال دختر بوده دوست شود. چند...