-
959
جمعه 18 دی 1394 16:52
گفت : مردها به زنها خیانت میکنن و زنها به خودشون ...
-
958
سهشنبه 8 دی 1394 21:03
عصر جمعه ات را بردار و بیاور یک آغوش تنگ بودن را بنوشیم! ای لیا
-
957
سهشنبه 8 دی 1394 21:03
مردی خواب میبیند صدای زنی را ... ای لیا
-
956
سهشنبه 8 دی 1394 21:02
احمقی میگریست یادش رفته بود دوست داشته شود! ای لیا
-
955 - باور غلط!
سهشنبه 8 دی 1394 21:01
میگفت : پدرمان نگاه نافذی داشت، طوری که اگر هم میخواست تنبیه کند نگاهمان میکرد، آب میشدیم، میمردیم. نگاه کردن مستقیم توی چشمهایش کار سختی بود. عکسی از خودش انداخته بود که زده بودیم دیوار خانه. عکس طوری بود که انگار داشت خیره نگاه میکرد. یعنی هرجای خانه بودیم عکس داشت ما را می پایید. پدر میگفت من از توی این عکس رفتار...
-
954
سهشنبه 8 دی 1394 21:00
عصر ماشین را روشن میکرد، از این سر شهر میرفت آن سر شهر، میبرد توی کوچه شان یک گوشه ای پارک میکرد، خیره میشد به در خانه شان. توی اتمسفر هوایی که زن نفس کشیده بود خودش را رها میکرد. کرخت میشد، ساعت را فراموش میکرد ... + داستانک.
-
953
سهشنبه 8 دی 1394 20:59
باران بود میخورد روی شیشه ماشین تو بودی من نبودم! ای لیا
-
952
سهشنبه 8 دی 1394 20:59
دوست داشتن واجب است. دوست داشته شدن واجب تر!
-
951
سهشنبه 8 دی 1394 20:58
+ دیروز داشتم فکر میکردم "بوسه" طعم چى میداد؟! - طعم یک خیال در تراس خانه ای که پنجره هایش به هیچ کجا باز نمیشود! + فکر کنم اینجوری باشه . ترکیب رویا و امنیت.
-
950
سهشنبه 8 دی 1394 20:57
پیرزن هنوز لیلی بود، مرد اما دیگر مجنون نشد! ای لیا
-
949
سهشنبه 8 دی 1394 20:57
اولین بار است که سارا را سوار مترو میکنم. میخواهم ببیند و بداند. ساعت خلوتی ست. کلی جای خالی هست. نشسته ایم. روبروی ما خانمی نشسته است. پا روی پا انداخته است، از این شلوار جینهایی پوشیده که چند جاییش پاره است، سارا آستینم را میکشد، سرم را پایین می آورم که حرفش را بزند، میگوید : بابا این خانم چرا شلوارش پاره ست؟ خنده...
-
948
سهشنبه 8 دی 1394 20:56
یک بار هم توی تاکسی همه مثل آدم نشسته بودند، نه کسی خودش را به کسی مالید، نه راننده بحث های صد من یک غاز(قاز،قاض،غاظ،...) کرد، نه کسی بوی بد میداد، سر کرایه کسی چانه نزد، همه چیز سر جایش بود ولی تو نیامدی!
-
947
سهشنبه 8 دی 1394 20:55
ماشین را برداریم و بزنیم به جاده، یک سلکشن دارم از موسیقی های ناب، هرکدام را خواستی پلی کنی، جاده اش مهم نیست، مهم این است که تو باشی و رایحه سبک گیسوانت، که ریه های من و ماشین را پر کند. بخندی، زمان سکته کند، بایستد، دستم روی دنده ماشین، دست بگذاری روی دستم، مشتش کنی. زندگی همینقدر ساده است. همینقدر سبک. بیا! تو را و...
-
946
سهشنبه 8 دی 1394 20:55
میگفت : شما آقایون از یه سری چیزها محرومید، مثل درک کردن لذت همین دیدن دست مردی که دوسش داری روی دنده ماشین که به جلو هم خیره شده!
-
945
سهشنبه 8 دی 1394 20:54
گفت از همه ی دنیاتان همین پنجره اتوبوس که آنطرفش زنی توی پیاده رو حال زمین را دگرگون میکرد! ای لیا
-
944
سهشنبه 8 دی 1394 20:54
توی تاکسی نشسته است پشت سر راننده، من وسط نشسته ام و کنار دستم هم زنی میانسال. گوشی اش زنگ میخورد، گوشی برگشت صدا دارد، یعنی اگر نخواهم هم، میشنوم چه می گویند : "عزیزم خوبی، قربونت برم من!" "کجایی تو پس؟" " تو تاکسی ام، دارم میرم خونه!" " نمیخوام، تو باید بیای پیش من"(اینجا را...
-
943
سهشنبه 8 دی 1394 20:53
میخواستم از بودن تو بنویسم و از رایحه گیسوانت، از طعم خوش چشمانت وقتی خیره نگاه میکنی، از رنگ لبهایت لابد، وقتی جمعشان میکردی و شیرین میشد طعم همه خیابانهایی که میخواستم با تو بروم و نرفتم، خودت نخواستی، خود خودت، گاه زود دیر میشود بی آنکه من و تو در بودنش دخالت کرده باشیم. زندگی منتظر نمیماند، من سوارش شدم، بگذار به...
-
942
سهشنبه 8 دی 1394 20:52
زندگی یک حقیقت عریان است هم میشود در آغوشش هم خوابه شد هم میشود از دور نگاهش کرد و لذت برد ... ای لیا
-
941
سهشنبه 8 دی 1394 20:51
تاریک است، کوچه باریک و کوتاه تاریک است، از آن سر کوچه زنی وارد میشود، می ایستد. احتمالن هیبت سیاه مرا میببند، مردد است که ادامه دهد، برمیگردم، کوچه را برمیگردم، پشت سرم میشنوم صدای پاهایش می آید. می ایستم سر کوچه، رد میشود و میرود، وارد کوچه میشوم. کوچه هنوز تاریک است. بوی عطر نرمی توی فضای کوچه تاب میخورد. + از میان...
-
940 - ازدواج!
سهشنبه 8 دی 1394 20:50
ازدواج آدم را محدود میکند. قید میزند به زندگی، و این چیز بدی هم نیست. یک نظم اجباری را وارد زندگی ات میکند، البته اگر درک کنی. هدف برایت ایجاد میکند، البته اگر باز هم درک کنی. یک شریک احساسی و روحی و ایضن در بخش مهمترش جنسی برایت ایجاد میکند. یک شریک جنسی مطمین که دم دستت هم هست، البته اگر باز هم درک کنی و بفهمی که...
-
939
سهشنبه 8 دی 1394 20:48
کاش میشد خاطرات را پوست کند و دید که تو هنوز تازه ای، مثل همان وقتها که زندگی هنوز خاطره نبود! ای لیا
-
938
سهشنبه 8 دی 1394 20:48
تذکر: ممکن است این متن طعم تلخ خیانت بدهد.(بر اساس داستان یکی از شمایان) دیدنش حالم را خوب میکرد، چیزی درونم جریان پیدا میکرد. به قول دوستی هورمونهایم تنظیم میشد. حرف زدن با او احساسم را جلا میداد. دوباره میشدم همان زن شادی که بودم. خب من هرچند متاهل بودم، آن مرد هم در شرف جدایی. به حساب این میگذاشتم که آن زن این مرد...
-
397 - تنهائی
سهشنبه 8 دی 1394 20:47
تنهایی تو را وا میدارد که اولین دری که باز شد، اولین آدمی که کمی حالت را خوب کرد، بپذیری. این تنهایی گاه در میان جمع رخ میدهد، گاه در میان نقاب هایی که از ترس بر چهره زده اند. تنهایی گاه تو را در آغوش آدمهایی میگذارد که تنهاترت میکنند!
-
936
سهشنبه 8 دی 1394 20:45
مرد دلش میگیرد، مرد به وقتش چشمهایش طعم گریه دارد، مرد خسته میشود، مرد گاهی کم می آورد، مرد گاهی میخواهد زانو بزند، مشت بکوبد روی زمین ... مرد گاهی یادش میرود که برای خودش هم زندگی کند. مرد خسته است. خسته ... + از میان همینطوری های روزانه
-
935
جمعه 27 آذر 1394 14:52
گفت یکباره به خودت می آیی و میبینی عاشق شارون استون شده ای، در کنار دختر منور خانم که قبل از شارون استون عاشقش شده بودی، همه اینها را میگذاری کنار معلم سوم دبستانت که عاشق بوده ای قبلتر. البته قبلتر از همه عاشق مادر نصرتی شده بودی همان سال اول دبستان که رفته بودی خانه شان تا مشق بنویسید مثلن. بله آدم یکباره به خودش می...
-
934 - درباره سی و چند سالگی یک زن.
جمعه 27 آذر 1394 14:51
یک زن وقتی پا گذاشت آنطرف حصار سی سالگی میشود سی و چند ساله. چهل سالگی هم همین است. همان سی و چند ساله. پنجاه سالگی هم. سی سالگی زن نقطه عطف است. چندبار پیشتر متنی نوشته بودم درباره زنی چهل ساله. قبلترش هم دو سه باری درباره سی و چند سالگی. ولی این متن آخری جمع آنهاست. زن سی را که رد کرد میشود این تفاوت را حس کرد....
-
933
جمعه 27 آذر 1394 14:49
هوا خوب است هوای تو خوب است بودن در هوای تو خوب است ... ای لیا
-
932
جمعه 27 آذر 1394 14:49
گفت : اون یارو رو ببین. اون خیلی بدبخته چون تو رو نداره. اینم برگشت بهش گفت : تو هم همچین خوشبخت نیستی، منو داری ولی نمیبینیم!
-
932
جمعه 27 آذر 1394 14:48
دوستت دارد در خیال ناممکن شب ... ای لیا
-
931
جمعه 27 آذر 1394 14:48
فلافل را گاز میزد، گاه سرش را بالا می آورد و حین جویدن فین فینی هم میکرد. طعم تند سس فین فینش را در آورده بود. نگاه میکرد به اطراف. زن گفت : اینجا میتونم بشینم؟ مرد جابجا شد، زن نشست کنار مرد، مرد سس را تعارف زن کرد، زن سس را گرفت و ریخت روی ساندویچش. مرد یادش رفته بود بگوید این سس تند است. زن لقمه را نجویده اشک جمع...