-
930
جمعه 27 آذر 1394 14:46
زن از ماشین که پیاده میشد بوی سیگارش را جا گذاشت، مرد نگاه کرد به آینه روی آفتابگیر، دنبال چشمهای زن بود لابد! + داستانک
-
929 - برای یک دوست
جمعه 27 آذر 1394 14:46
تو شبیه یک باران نرمی، خیس نمیکنی، احساس آدمی را طراوت میدهی، شبیه یک خیابان در یک عصر پاییزی، با برگهای زرد و نارنجی روی پیاده رو هایش، گرم و سرد، ملس، لابلای رایحه سبک یک یادآوری خوش، یک پیاده روی کوتاه و حرفهایی که هرکدام چند لایه دارند. دیدن خوابت هم گاه ناغافل لابلای روزمره های پیچیده در عادت های سخیف زندگی، حال...
-
928
جمعه 27 آذر 1394 14:44
میگفت : شماره موبایل مثل لباس زیر آدمه، به هرکسی نباس نشونش بدی!
-
927
جمعه 27 آذر 1394 14:44
گفتم خیلی خوشگلی ها بلا! گفت میدونم. گفتم با من دوست میشی؟ گفت نه من با میلاد دوستم، با دو تا پسر نمیشه دوست شد! خندم میگیره، مامانش از تو کیف یه بیسکوییت میده دستش، من نشستم کنار پنجره، اون نشسته کنار من سمت راهروی اتوبوس. مامانش میگه عمو رو اذیت نکن، مهشید میگه : مامان دیگه عمو نیست، دوستمه! + از میان همینطوری های...
-
926
جمعه 27 آذر 1394 14:43
حرف زیاد است، وقت کوتاه، لبهای تو را می بوسم ... ای لیا telegram.me/boiereihan
-
925
جمعه 27 آذر 1394 14:42
آنروزها من هم جزء مخالفهای این تصمیمش بودم. هرچند به خودش نگفته بودم. تابستان هشت سال قبل بود. نشسته بودم زیر باد سرد کولر گازی توی یکی از پروژه های جنوب کشور، گوشی زنگ خورد. مادر همین رفیقمان بود کلی گله کرد و گفت که مگر شما رفیقش نیستید، شما جای برادر نداشته اش، چرا باهاش حرف نمیزنید؟ چرا نمیگید این مادرت داره داغون...
-
924 - برای زنی سی و چند ساله
شنبه 21 آذر 1394 20:21
سی و چند سالگی یک زن را هرکسی نمیفهمد. سی و چند سالگی یک زن یعنی جمع دلفریبی و شیطنت ضرب در وقار و متانت. زن سی و چند ساله را توی یک مهمانی با لباس شب مشکی و موهایی که از پشت سر جمع کرده باید دید، لباس بلندی که گاه روی زمین کشیده میشود، خرامیدنش و گام های شمرده شمرده اش را. زن سی و چند ساله تازه اول پختگی ست، سرشار از...
-
923
شنبه 21 آذر 1394 20:20
آدم است دیگر گاه تکلیفش با دلش معلوم نیست ...
-
922
شنبه 21 آذر 1394 20:19
توی یک خیابان، توی یک ساختمان، طبقه چندمش، یکی نشسته است رو به پنجره، خیره به برف نرم نرم بیرون، به بخار چای توی دستش نگاه میکند و تصویر تو را در ذهن می سازد. + از میان همینطوری های روزانه
-
921
شنبه 21 آذر 1394 20:17
امان از آدمهایی که هی نمی آیند ...
-
920
شنبه 21 آذر 1394 20:17
زن پرسید این تاکسی ها تا فلانجا میرن.؟ گفتم بله. نشستیم عقب. تلفتش زنگ خورد. یکی آنطرف خط در جایی منتظرش بود. به نفر پشت خط گفت یک لحظه گوشی و بعد از من پرسید : کی میرسیم؟ گفتم نهایتن پنج دقیقه دیگر. همینها را به نفر پشت خط گفت. آنطرف خط چیزی گفته شد که زن را به خنده انداخت. توی ماشین سرد بود. هوای سرد خیابان با ما...
-
919
شنبه 21 آذر 1394 20:16
هی زور میزنی که بری اونجا، بعدم میری اونجا و میبینی خبری نیست و میخوای دوباره بیای اینجا ولی خب انگار بعد یه مدت آدمها جایگزین میشن!
-
918
شنبه 21 آذر 1394 20:05
برای دوست داشتن تو همیشه وقت کم است همیشه چیزی هست که نیست! ای لیا
-
917
شنبه 21 آذر 1394 20:05
دستور داده یو اس بی های شرکت رو ببندن. بخش تاسیسات صنعتی اینجارو خودم راه انداختم. یعنی هرچی فایل و مدرک و داکیومنت درست شده از سابقه پروژه های قبلی خودم بوده. آوردم اینجا و شروع به کار کردیم و بعد که یه بانک درست و حسابی جمع شده دستور داده اینکارو کنن. منم خیلی شیک و مجلسی اومدم زدم درایو مربوطه رو فرمت کردم. احمقا...
-
916
شنبه 21 آذر 1394 20:04
لب های زن بوسیده شد در خلال خیال یک مرد! ای لیا
-
915
شنبه 21 آذر 1394 20:03
بوها اینطورند یک جایی ناغافل تو را در یک کوچه بن بست گیر می آورند زیر مشت و لگد خاطرات خرد میکنند! ای لیا
-
914
شنبه 21 آذر 1394 20:02
گفت خوشحال شدم دیدمت! ندیده بود. ای لیا
-
913
شنبه 21 آذر 1394 20:02
گفتم : دو نفر اگر تصمیم گرفتن کاری کنن به خودشون ربط داره. نه به من نه به تو نه به هیچکس! گفت : اگر یکیشون یا هردوشون دارن خیانت میکنن چی؟ گفتم : باز به خودشون ربط داره! گفت : ادای روشنفکرارو در میاری. گفتم : نه! ادای آدمی رو در میارم که سرش تو کار خودشه! در ضمن من گذشته آدمهارو نمیدونم. درباره آدمها با دونستن وضعیت...
-
912
شنبه 21 آذر 1394 20:00
زن سی و چندساله تازه عقد کرده به دکتر گفته است شوهرم میگه دور چشمات چروک شده، بعدش پشت رون پات هم چروک شده، شدی شبیه پیرزنها. دکتر هم برگشته گفته : هانی! خب عمل زیبایی برای همین وقتاست دیگه عزیز. برات نوبت میزنم. همه ما پیر خواهیم شد. همه ما روزی چروک خواهیم شد، بعضی هامان زودتر بعضی هامان دیرتر. همان شوهر هم روزی...
-
911
شنبه 21 آذر 1394 19:53
من در توام در تنت احساس گناه نکن مردم حرف می زنند به درک بگذار شیرینی گناهمان در خیال خیابانها جاری شود. ای لیا
-
910
جمعه 20 آذر 1394 12:40
من آن آه توام نشسته گوشه دلت که گاه میرسم بین لبهایت ... ای لیا
-
909
جمعه 20 آذر 1394 12:39
گفته بود آن زن را میبینی، آن زن حال مرا خوب میکند، آن زن نفس های بودن را در میان این همه "نبود" جا می آورد. و آن زن لابد حال خوبی داشته با مرد که حال مرد را خوب میکند. + از میان همینطوری های روزانه
-
908
جمعه 20 آذر 1394 12:39
بعضی هامون توهم داریم، در مدل های مختلف ...
-
907 - در دنیای تو ساعت چند است.
جمعه 20 آذر 1394 12:38
تمام خاطرات را آورد آوار کرد روی سرم، تمام آن خیابان های خیس، آن راه رفتن های بی پایان، بارانی که تمامی نداشت، پاهایی که میرفتند، محله به محله، کوچه به کوچه، آن دیوارهایی که سیمانشان را هم خزه و سبزی جویده بود، آن رطوبت همیشگی، آن آدم ها، او ... او! لعنتی! #در_دنیای_تو_ساعت_چند_است
-
906
جمعه 20 آذر 1394 12:37
دیدن زن و شوهرایی که هنوز بعد ده بیست سال با هم دیگه شوخی میکنن و به هم تیکه میندازن و گاهی همدیگرو اسکل میکنن حس خوبی داره. تداوم گاهی در همین چیزهای ساده ست، در همین موارد دم دستی که فراموشمون میشه. دوست داشتن خیلی بگیر و ببند نداره، میشه ساده دوست داشت. ساده ...
-
905
جمعه 20 آذر 1394 12:37
تنهایی یک زن را چیزی پر نمیکند جز خاطره تنهایی هایش! ای لیا
-
904
جمعه 20 آذر 1394 12:36
یه سری هم دنبال جوراب میگشتم گمونم، همونطور که رو مبل نشسته بود و کتاب میخوند یه دفعه برگشت گفت : تو یخچاله! نگاش کردم و رفتم سمت یخچال، دستمو که انداختم به دستگیره، گفت : یعنی واقعن فکر میکنی تو یخچاله؟! "یعنی نیست؟!" آدمه دیگه، گاهی رد میکنه! + از میان همینطوری های روزانه
-
903
جمعه 20 آذر 1394 12:36
متن از حمید سلیمی در میهمانی بسیار شلوغ ، لابلای سلبریتیهای سرگرم شکار و آدمهای معمولی مستی که یکدیگر را میرقصیدند و مینوشیدند و میلیسیدند و میبلعیدند ، من کناری ایستاده بودم خسته و بی حوصله ، و تمام جانم چشم شده بود و مانده بود روی رقص دلبرانه دخترک ظریف چشم سیاهی که آن وسط ، بین همه دستها با دستهای کوچک بوسیدنی...
-
902
جمعه 20 آذر 1394 12:35
آن لیمو ها را آن واسطه ی بین بودن و نبودن آدمی آن همه ی احساس را رها کن رها کن تا شهر در رایحه خوش خیال غرق شود. تا بوی لیمو مست کند ذهن خمار بودن را! ای لیا
-
901 - جررررررر
پنجشنبه 19 آذر 1394 22:42
تا نشستم یه صدای جررری اومد. گفتم لابد حاصل تماس پشت مبارک و صندلی لاستیکی پیکان بوده. میدون شهرداری(رشت) پیاده شدم. یه خریدی بود انجام دادم. خواستم سوار تاکسی بشم پیش خودم گفتم پیاده برم. پیاده راه افتادم اومدم تا رسیدم دانشکده پایه سر منظریه. حدود نیم ساعت پیاده روی توی یک عصر خنک بهاری. از اونجا رفتم خونه یکی از...