همه ی عاشقانه هایت
لابلای ورق های خاطره تکرار می شوند.
تو به این تکرار عادت می کنی
و من در عادتهای تو تکرار می شوم.
ای لیا
شب گذشت
وسوسه هنوز بیدار است.
انتهای سایه را می جوید.
ته این سایه چیزی نیست
یک شبح مانده تنها
و شاید کودکی
مست شده از بازی روز
روی سنگی می تراشد
جریان بودن تو.
باغبانی انگار
راه نشان می داد به آب
انتهای سایه ها
شاید پیرمردی
چرخ زندگی را رها می کرد
از شیب یقین به سمت دره ی شک .
آنجا شاید
باد می ریزد در آغوش زنی
که تنهایی بودن را در زمزمه ی خواهشی شیرین
در جام کلمات می ریخت
شعر می شد همه اینها
و بوسه ی زن را کمی شیرین می کرد.
انتهای سایه
چیزی نیست
شاید وسوسه هنوز بیدار است.
ای لیا
رشت - خرداد 1380
میان این همه پرانتز
بین این سه نقطه ها
دنبال تن کسی می گردم
پی گودی کمر ذهن دختر خیال زده ی
نشسته روی طراوت باران .
روی انحنای سینه ی زن خوابیده روی دستان خالی از نور خورشید ،
دستی پی چیزی می گردد
خنده ای که سال پیش
گریه می کرد وقتی همه سنگ بر می داشتند .
و کسی می گفت : این شعر را
مردی روی دهان زنی ها می کرد
بوی فلسفه می آمد
منطق چیزی می گفت و زن
لباس شبی قرمز به تن تاریکی می کرد.
پرانتز بسته نمی شود
سه نقطه ها تمامی ندارند
و من هنوز نمی دانم
که جای بوسه کجای دائره المعارف زندگی ست
کجای تاریکی شب تصویر زنی
روی دستان مردی می میرد.
و کجای دفتر خاطره ها هنوز
یکی کلمه می نویسد
یکی جمله هارا می بلعد
و من خط به خط تو را می بویم .
ای لیا
تهران - زمستان 84 (با کمی تغییر)
من می دانستم
که تو همانی که می پنداشتم
ولی تو مرا در صف فلسفه ی دکارت پیر کردی!
ای لیا
یکی می گفت : آزادی
یکی در صف سکه فلسفه می خواند
یکی می گفت : حق مسلم ماست
و آن دیگری در صف مرغ ضربه مغزی می شد.
ای لیا
زن و مرد توی تاکسی دعوایشان میشود، راننده می گوید : صلوات بفرستید، مردی که در صندلی جلو نشسته است صلوات می فرستد، همه به اون نگاه میکنند، میزنند زیر خنده، تاکسی پشت چراغ می ایستد، کسی حرف نمیزند!
+ از میان همینطوری های روزانه