بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

350


گاهی آدمها می آیند و جای پایشان را روی دلمان میگذارند و میروند، آدم بعدی که بیاید ممکن است جای پایش جای پای قبلی را پر نکند! دلتنگ می مانیم ...



+ از میان همینطوری های روزانه



345


زن را میکشد در آغوش،


طعم خیابان عوض میشود،


خاطره ای از گوشه چشم زن،


می غلتد روی گونه مرد ...



ای لیا



343


من دچار


تو هَم دچار


چاره چیست، جز هم آغوشی!



ای لیا



341


در تقاطع یک خاطره و چای عصرگاهی


لبهای زنی


بوسیده میشوند.



ای لیا



337


این بوها تو را رها نمی کند


یک روز ناغافل


چند سال بعد


در پیچ کوچه ای


باز تو را زمین می زند!



ای لیا


336


من نشسته ام اینجا تنها،


آغوش تو هم تنها،


انصاف نیست!



ای لیا



334


برای عصرهای جمعه ات،


یک آغوش تنگ،


در خیال هم میشود،


لب های تو را بوسید!



ای لیا



329


کودکی


دست شیرین روزگار است

که می ریزد

دانه دانه بودن ها را.

دست می کشد

روی خواب نازک تردید


سرنوشت دور می شود

خاطره ها همه سبزند

شالیزاری بود

بوی تر چیزی

لابلای تورق ذهن خیال

و دست خدا در آن

پی زندگی می گشت

صدای سکوت می آمد

در باد بوی تشویش می پیچید .

همسایه ی ما

سر دیوارش

همیشه تنهایی بود

خیال بود

که خرد می شد

روی نگاه شکوفه ها

روی طعم بهارنارنج

کنار چای دم ایوان.


کودکی

کوچه ای بود

بی دیوار

فقط در بود

همه ی درها باز

دختری به میان تاریکی

سنگ می ریخت

وهم دور می شد

پدرم هم بود

دستانی پر از بوی احساس

پر بود جیبش

از یاد دوست داشتن ها

دوستت دارم ها.


کودکی

دور بود

دور شد

دور رفت

ولی درها باز مانده اند

به روی خاطره

به روی تنهایی پروانه ها

که می رفتند روی فصل آشنایی دوباره شفیره شوند.

چرخ زندگی را خرسی در سیرک می فهمید

دلقکی به حماقت بشر می خندید.

سگی پارس نمی کرد

تا خواب گنجشکی ترک برندارد.


کودکی

ساز بی آهنگ روی دیوار بود

عکس خواننده ای در پشت درب کمدی

عابری بی گذر بود 

که معطل می ماند در پشت کوچه ی خواب خورشید.

زنی بود

که آب می ریخت

آب نمی ریخت ، تماشا می کرد آب را.

زن زیبا بود

ظهر تابستانی گرم بود

یکی به پشت شهر یادگاری می نوشت

یکی داشت دانه دانه تردید می کاشت در دل یقین.



ای لیا



326


شعر است دیگر ،


گاهی لبانت را می بوسد


و گاهی دهانت را می دوزد!



ای لیا



325


 

نگاهت


طعم بوسه دارد ،


می بوسد رد نگاه تورا


آغوش تَر یک تنهایی.



ای لیا




324


بازار شعر عجیب شلوغ است ،


دیروز یکی به پشتم زد و گفت : چطوری شاعر!؟


نمی دانم شعر کدام شاعر تنم بود!



ای لیا



323


رفتی و کم کم دارد به نبودنت عادتمان می شود ،


کاش خاطراتت را هم می بردی .



ای لیا




322


دستم به روی تاریکی ست ،


سیاه نمی شود


رنج می دهد بغض کلمات را .


پاره می شود زهدان جملات


شعری ناقص متولد می شود ،


نه چشم رفتن دارد


نه دست نوشتن


و سرش متورم است از خیالی تنها.


در این توهم روشن و تاریک


چه کند شعر


که نمی تواند ببیند


تنهایی شاعر را.


و سیاه نمی شود


کلمه ای که به شعر می نشیند


فقط می گریاند نفس مانده در راه گلوی خاطره را.



ای لیا



318


پهلو به پهلو میشود، 


خاطره مرد آمده است و نشسته است کنار تخت، 


دست کرده است توی موهای زن.



ای لیا



316


زندگی را 


توی شالیزار


روی گل های صورتی رنگ پیرهنِ 


دختری دوازده ساله دیده بودم،


دست را سایبان صورتش کرده


لبخند میزند.



ای لیا