گاهی آدمها می آیند و جای پایشان را روی دلمان میگذارند و میروند، آدم بعدی که بیاید ممکن است جای پایش جای پای قبلی را پر نکند! دلتنگ می مانیم ...
+ از میان همینطوری های روزانه
کودکی
دست شیرین روزگار است
که می ریزد
دانه دانه بودن ها را.
دست می کشد
روی خواب نازک تردید
سرنوشت دور می شود
خاطره ها همه سبزند
شالیزاری بود
بوی تر چیزی
لابلای تورق ذهن خیال
و دست خدا در آن
پی زندگی می گشت
صدای سکوت می آمد
در باد بوی تشویش می پیچید .
همسایه ی ما
سر دیوارش
همیشه تنهایی بود
خیال بود
که خرد می شد
روی نگاه شکوفه ها
روی طعم بهارنارنج
کنار چای دم ایوان.
کودکی
کوچه ای بود
بی دیوار
فقط در بود
همه ی درها باز
دختری به میان تاریکی
سنگ می ریخت
وهم دور می شد
پدرم هم بود
دستانی پر از بوی احساس
پر بود جیبش
از یاد دوست داشتن ها
دوستت دارم ها.
کودکی
دور بود
دور شد
دور رفت
ولی درها باز مانده اند
به روی خاطره
به روی تنهایی پروانه ها
که می رفتند روی فصل آشنایی دوباره شفیره شوند.
چرخ زندگی را خرسی در سیرک می فهمید
دلقکی به حماقت بشر می خندید.
سگی پارس نمی کرد
تا خواب گنجشکی ترک برندارد.
کودکی
ساز بی آهنگ روی دیوار بود
عکس خواننده ای در پشت درب کمدی
عابری بی گذر بود
که معطل می ماند در پشت کوچه ی خواب خورشید.
زنی بود
که آب می ریخت
آب نمی ریخت ، تماشا می کرد آب را.
زن زیبا بود
ظهر تابستانی گرم بود
یکی به پشت شهر یادگاری می نوشت
یکی داشت دانه دانه تردید می کاشت در دل یقین.
ای لیا
بازار شعر عجیب شلوغ است ،
دیروز یکی به پشتم زد و گفت : چطوری شاعر!؟
نمی دانم شعر کدام شاعر تنم بود!
ای لیا
دستم به روی تاریکی ست ،
سیاه نمی شود
رنج می دهد بغض کلمات را .
پاره می شود زهدان جملات
شعری ناقص متولد می شود ،
نه چشم رفتن دارد
نه دست نوشتن
و سرش متورم است از خیالی تنها.
در این توهم روشن و تاریک
چه کند شعر
که نمی تواند ببیند
تنهایی شاعر را.
و سیاه نمی شود
کلمه ای که به شعر می نشیند
فقط می گریاند نفس مانده در راه گلوی خاطره را.
ای لیا
زندگی را
ای لیا