آخرش چه میکنی؟
درنگ جایز نیست!
ای لیا
تو می آیی،
و من هنوز به دنبالِ نگاهت
که جا مانده روی آبِ ریخته یِ پیِ سفرِ دیروزت،
نگران از بعد از ظهری گرم
میان دست های خالی از خواب کوچه
پی توهمِ شیرین خاطره کودکی در زهدان تاریخِ ،
می گردم.
تو می آیی
وعشق را بر گستره سبز نگاهت
خریداری پیر
بی سکه
بی چانه
به انتظار نشسته.
تو می آیی
و من تورا به وسعت تمام کرانه های دوستی
در آغوش خواهم داشت.
نگاهی حیران
بوسه ای تنها
سینه ای سرشار از بوی انتظار
در تمنای خودم
رو ح صد پاره ام
با دلم بیگانه خواهد شد.
تو می آیی
و می دانم
تشنگی و عاشقی
دو گدای کوی سرگردانی اند.
ای لیا
رشت - اردیبهشت 78
صدای کودکی در شبی خالی از درد زایمان زمین
ناله های شوق انگیز زنی بین تارو پود دیوار،
عبور خالیِ ترس از بین دستان مردی تنها،
و دختری میان موهایش
صدای خاطره ای که شیرین ،خنک
می دوید
لابلای لب هایش.
ای لیا
سکوتی می شکند
خواب خورشید را.
پلکی می نشیند
سحرگاه شرم را.
چشمی
به پشت نگاه پنجره می زند
مردی می آید
زیبا روئی می خندد
خاطره ای میان گیسوان باد
شانه می کند زخم های کهنه را.
ای لیا
خستگی می زند بر پشت در
مردی بی بالاپوش
دستی پر از هوس
لبخندی تنها
خالی از تکرار مکرر آئینه ها
می نشیند کنار خاطره ای دور
که ساعتی پیش
پی یک جرعه نگاه کشیده شد
ای لیا
بیا برویم
جایی دور
دورتر از مرز نگاه و باد
دورتر از خالی مرگ
روی دیوار باغ.
دور از جایی که پلک خدا هم خواب است
جایی دور
دورتر از آسمانی
مردد میان رنگ پرتقال و انار
جایی که شالیزار می رسد به دست باد
به دامن زنی
که خاطرش نازک تر از خیال جام است.
جایی دور
دورتر از هر نگاهی
که پی گاه و بیگاهی ست ...
پی بی خوابی ست
پی دختر شب های خیالی ست
بیا برویم ... دور شویم ... دور.
ای لیا
تو چشمهایت را داری و من ...
ای لیا
هیچ میدانی
+ ی سری هم اینطوری ابراز میکنن لابد!
:))
چشمهایت
ای لیا
صفحه را از دفتر جدا میکنم، تکه تکه میکنم، تکه ها را باز تکه تکه میکنم، آنقدر ریز که نشود کنار هم جمعشان کرد، داخل سطل کنار صندلی می ریزم. خیره میشوم به منظره بیرون، تپه ها و مزارعی که گاه گداری از بینشان پیداست اوج میگیرند و دوباره پائین می آیند. به سمت جلوی اتوبوس میروم، از راننده آب میخواهم، کلمن آبی رنگی را نشان میدهد، با همان لیوانی که احتمالن مسافری جذامی هم از آن یک روزی آب خورده است، آب میخورم، برمیگردم که صدایم میکند:" بیا، چند دقیقه بشین اینجا پیش من" صندلی کنار خودش را نشان میدهد. می نشینم کنار راننده. از شیشه جلوی اتوبوس که به جاده خیره میشوی انگار این خودت هستی که روی جاده در حال پرواز کردنی، همه چیز می آید توی صورتت.
نایلن تخمه را نشان میدهد، میگویم که خیلی هم تخمه خور نیستم! دست میکند داخل نایلن و یک مشت تخمه را برمیدارد و با سر اشاره میکند که کف دستت را بیاور، ناچارن تخمه ها را میگیرم، تخمه ها رامی خورد و پوستش را میریزد روی دستمالی که پهن کرده است روی داشبورد. چندتائی می خورم و به جاده خیره میشوم، آفتاب از روبرو میزند، دستهایم را باز کرده ام، روی جاده پرواز میکنم، باد میخورد توی صورتم، چشمهایم را میبندم ...
+ از فصل ششم رمان "اتوبوسی بر خط افق"
(در حال نگارش)