بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

215


شب باشد



باران باشد



ستاره ببارد



دختری باشد روی ایوان



تو باشی



نگاه که می کنی 



حسرت می نشیند روی خواب ِ خورشید.




باد باشد..



نسیمی شود



بوزد میان گیسوانت



میان این خالی شدن روان شاد آدمیان



دست کند زیر دامانت



برقصاند میان دستانش




دامن چین چین ات



بیافتد میان آغوش باد



ناز کند



بنشیند روی پر و خالی شدن 



شیشه ای که تا میان



خاطره بود و نیم دیگرش در پی خاطره ای ست.




تو باش



باران هم نبود ، نبود



چه حاجت ، که باران نیز به شادی نگاه تو می آید



تو باش ، همه هستند ... 



حتی آن کودک بازیگوش خاطره شیرین بعد از ظهر.




ای لیا



214


انسان در قالب تن می نشست



همه به صف بودند



شیطان پیامک هایش را می خواند



لبخندی زد



دکمه ای را فشار داد



گوشه ای دیگر فرشته ای



خنده بر لبانش نشست



عصیان و تاریکی



دست به دست می شد



بشر از خاک بر می خواست



گناه هم .




چیزی بود در این میان



کسی نمی دانست چیست



گناه نبود ، یکی گفت : نامش تقواست .




بشر، هم چنان خلق می شد



شیطان به ساعتش نگاهی کرد



وقت تنگ می آمد



زمان کشیده می شد



و انسان بر می خواست



توده ای خاک 



شکل می گرفت



و گناه هم.




فرشته ای لبخند می زد



شیطان در دلش آب تکان می خورد



عصیان سالها پیشتر شکل گرفته بود



در پستویی به دور از چشم میکائیل




و انسان بر روی پاهایش بر می خواست



اولین گام شکل گرفت



و زمان همچنان تنگ می آمد



همه نشستند بر زانو ، و سجده آغازی بود بر یک پایان.



آدم نگاه می کرد ... غرور زاده شد




و شیطان



شهوتِ گناه را 



عصیان را 



برتری جویی را 



بلوتوث می کرد ... ویادش رفت ،سجده نکرد!


و آدم خلق شده بود.




ای لــــــیا



214


انسان در قالب تن می نشست



همه به صف بودند



شیطان پیامک هایش را می خواند



لبخندی زد



دکمه ای را فشار داد



گوشه ای دیگر فرشته ای



خنده بر لبانش نشست



عصیان و تاریکی



دست به دست می شد



بشر از خاک بر می خواست



گناه هم .




چیزی بود در این میان



کسی نمی دانست چیست



گناه نبود ، یکی گفت : نامش تقواست .




بشر، هم چنان خلق می شد



شیطان به ساعتش نگاهی کرد



وقت تنگ می آمد



زمان کشیده می شد



و انسان بر می خواست



توده ای خاک 



شکل می گرفت



و گناه هم.




فرشته ای لبخند می زد



شیطان در دلش آب تکان می خورد



عصیان سالها پیشتر شکل گرفته بود



در پستویی به دور از چشم میکائیل




و انسان بر روی پاهایش بر می خواست



اولین گام شکل گرفت



و زمان همچنان تنگ می آمد



همه نشستند بر زانو ، و سجده آغازی بود بر یک پایان.



آدم نگاه می کرد ... غرور زاده شد




و شیطان



شهوتِ گناه را 



عصیان را 



برتری جویی را 



بلوتوث می کرد ... ویادش رفت ،سجده نکرد!


و آدم خلق شده بود.




ای لــــــیا



205


رایحه زنی،


یک فنجان چای،


و لب های مردی 


که تر میشود در میان مرور خاطرات!



ای لیا



211 - خیانت و بوسه


خیانت 


مترُ مقیاس ندارد که، 


زن و مرد ندارد که، 


بوسیدن را که فراموش کنی، خیانت شروع میشود!



+ از میان همینطوری های روزانه



201


خیابانی،


که هیچ بارانی نشسته باشد از روی احساسش،


رایحه بودن زنی را!



ای لیا



197


کجا؟


صبح است و آفتاب باریک می تابد از میان شطرنجی های پرده


بیا در آغوش،


بگذار بوی صدایت را مزه کنم!



ای لیا



196


صدای تَن عرق کرده ای


قاب میشود روی ضربان احساس اتاق


بوی یک صدای خیس


بوسه ای ترد


طعم پائیز


از میان دهان اتاق


آوار میشود روی تن عریان تخت.



ای لیا


189


بروم و به دختری که


در زیر شمد نازک خیالاتم خوابیده بگویم :


برخیز نمازت قضا شد!



ای لیا



188


تو هستی؟


نیستی؟


چه فرقی دارد


وقتی باران به وقت نگاه تو می بارد


یا باد روی گیسوان خیالت پهن می شود.


 


چه فرقی دارد! 


وقتی خاطره ها همه رنگ دیروزند


و یا زنی دیگر شانه نمی زند


گیسوانش را روی پرش لحظه به لحظه تاریخ.


گاو سیر از نصیحت دیروز


خر پروار از فهمیدن یونجه هر روز است.


 


چه فرقی دارد که هستی،


وقتی همه بوی انکار می دهند


و یا کوچه ها همه طعم تلخ فراموشی دارند.


دیگر نارونی نمی خواند


و لمس نمی کند صورت گرم خورشید را.


 


چه فرقی دارد نبودن تو


بین این همه نابینایی


بین روشنایی پاشیده شده روی خیال روز.


 


تو هستی؟


نیستی ؟


تو می دانی که هستی یا نه!


من را به چه کارت.


پس باش ...



ای لیا



187


دختری بود

در پرده نازک خیالم

روزی نشست و دگر برنخواست.


می آمد

آتش میزد

می سوزاند همه خاطرات کودکی را

نمی رفت

اما خیال همچنان می سوخت.


روزی نوشت روی دیواری

دستی پنهان

که تورا چندی ست

می شناسد

این ذهن مرده مغروق ِ در خیال

چشم ِ سبز

ناگزیر نگاهش سبز نیست.


دل که سبز باشد

جوانه می زند

سبز می شود

از نگاه می ریزد بیرون .


دخترک هنوز هست 

در خیال خالی پرده

پاک نمی شود.


نگاه سبز،

می نشیند روی خاطره همه این سالها

هر خاطره ای را سبز می کند

جوانه می زند

روی خیال نازک تنهایی.



ای لیا



186


بیا و مشتی از خنکی ِخاطره باران بردار


بپاش بر روی صورت ِ


کوچه های خالی از خواب خورشید.



شاید خنک شود، 


خیال زن نشسته بر هشتی ِ درب ِ تنهایی.



ای لیا



185


خیابانی یک طرفه


تابلوئی زنگ زده


نامی روی آن : عدالت


و بشری که خرد می شد


پنجه به صورت آسمان می کشید.



ای لیا


184


آه ...


متن که با آه شروع شود


حقنه می کند خیال مخاطب را.


اخته می شود


همه خاطرات ِ جمع شده ی ِ پشت عینک خوش بینی!



ای لیا



183


برای تویی که بیداری می نویسم ...


همه چیز به شکل مسخره ای در داغی شب دم کرده قشنگتر می شه... چیلیک چیلیک عرقِ که از سر و صورتت می ریزه ... لیوان آب با یخای توش و قطرات بخار که چنگ زدن به شیشه لیوان تا پائین نریزن ... رابطه خالق و مخلوق! 


دوست دارم این زیرپیرهن رکابی رو هم در بیارم ..همین یه خط در میون نسیم مستقیم بزنه رُ پوست تنم ... از منافذ پوستم بره برسه به اون خاطراتی که چال شدن تو  گندیدگی این زندگی نذار ...


دستم به روشن کردن کولر هم نمی ره ... ماه پیش قبضش که اومد سه فازمون رُ پروند! دیگه فقط یه نول دارم ...


چند وقتی هست میز رُ آوردم کنار پنجره ... از این بالا شب ابهت بیشتری داره ... چراغایی که روشنن و تو هر کدومشون چند نفری مشغول زندگی ... مشغول زنده موندن ..


نسیمی به زحمت از پنجره آویزون شده و می خواد خودشو ب ِکشه تو ... چه خوب می شد اگه یه بارونی هم می زد و بوی خاک می پیچید ... صدای شر شرش و گاهی افتادن چندتا قطره ای ازش رُ صورتت ... 


 


دختری بود

در پرده نازک خیالم

روزی نشست و دگر برنخواست.


می آمد

آتش میزد

می سوزاند همه خاطرات کودکی را

نمی رفت

اما خیال همچنان می سوخت.


روزی نوشت روی دیواری

دستی پنهان

که تورا چندی ست

می شناسد

این ذهن مرده مغروق ِ در خیال

چشم ِ سبز

ناگزیر نگاهش سبز نیست.


دل که سبز باشد

جوانه می زند

سبز می شود

از نگاه می ریزد بیرون .


دخترک هنوز هست 

در خیال خالی پرده

پاک نمی شود.


نگاه سبز،

می نشیند روی خاطره همه این سالها

هر خاطره ای را سبز می کند

جوانه می زند

روی خیال نازک تنهایی.