باران که می بارد
کودکی هایم تنهاست
خاطره ای گم شده است
و صورت آب
که کمی تر است انگار
شاید کسی منتظر باران است.
ای لیا
شعری هست
که نمی شود خواند
نمی شود گفت
درد دارند کلماتش
رنج، مضاعف می کنند
بگذار در همان هزار توی تنهایی بماند
لابلای کلماتی که عمری ست مانده اند و گندیده اند.
کسی چه می داند
شاید روزی
کسی دست کند در دل شاعر
و شعر گندیده ای را دست به دست
زندگی سالهاست به فنا رفته است !
باور کن ...
من و تو تصاویری هستیم که پس از میلیاردها سال نوری تازه به هم می رسییم.
ای لیا
میان خطوط زندگی
بوسه ای در دهان گس خاطره،
شبی که باران بود
و طعم خیال
لابلای دهان عادت می گشت.
ای لیا
می آیی
کمی خاطره هم بردار
کمی عادت ، کمی تکرار
و یک بغل بوی باران.
اینجا لبها دیگر
یادشان نمی آید
بوسه چه طعمی داشت.
تن شعر درد می کند
لب های بوسه تر نمی شود
کلمات جان می کنند
جمله ها می میرند
و شعری که در دل شاعر
سینه هیچ مخاطبی را گرم نمی کند
دم نمی زند
ای لیا
دلم برای تو تنگ نیست
برای نبودنت
برای بویت لابلای رگ های دیوار
برای نگاه مانده ات روی ساعت، وقت اذان بی وقت
دلم برای خودم تنگ است
برای خودم که بی تو
دوام آورده است.
ای لیا
کمی آغوش
کمی خاموشی
کمی صدا
تنی خیس
چشمانی بسته شد
و بوسه ای فراموش شد
انتظار
انتظار
انتظار
دیگر نیامد.
دختری را می بینم
نشسته در دشتی
موهایش را شانه می کند
عطر زندگی در رگ های هوا می ریزد
تاج گلی از نرگس
دامنی چین چین
باد که می زند
موهایش در امتداد نفس های هوا
دست به دست می گردد.
دختری را می بینم
باران که می بارد
ذهن شاعر
از خیابان های عادت
بر می گردد به کوچه های احساس ،
و می شوید تن شعر را.
ای لیا