بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1349


میدانی یک مرد چه میخواهد؟
 اینکه از لابلای آن پوسته سخت و سفتش بگذری, آن لایه های ظاهری رویش را بشکافی, دست بگذاری روی قلب عریانش, چشمهایش را ببندد, آرام شود ...


+ از میان همینطوری های روزانه



1347


یک ماه اثاث میاوردن. یک ماه تمام دیوارای راه پله رو تراشیدن ریختن پائین. از این مبلهای استیل غول پیکر و میز نهار خوری بزرگ, یخچال ساید بای ساید و... وانت نیسان و خاور بود که وسیله می آورد. چطوری اون بالا جاشون کردن هنوز جزء معماهای حل نشده ست! هر روز هم کلی آدم این بالا سر ما تو سرو کله هم میزدن که جهاز عروس ببینن و احتمالن کلی هم پشت سر عروس و دوماد و خونواده هاشون حرف بزنن. نصف گلدونائی که با خون دل خوردن تو راه پله گذاشته بودم و سبز شده بودن لت و پار کردن, یه شب هم عروس و دوماد رو آوردن انداختن تو خونه و رفتن. الان یک ماهه این دختر پسر اینجان هر روز دعوا دارن, هر روز بحث دارن, صبح میرن و شب برمیگردن دعوا میکنن. دیروز صبح هم بلند بلند پسره موقع پائین اومدن گفت : دو دقیقه وا میستم نیومدی من میرم!



+ از میان همینطوری های 



1346


میگه حتمن عیبی دارم که هیچ مردی حاضر نیست باهام بمونه.
میگم به لحاظ ظاهری و فیزیکی که عالی هستی به لحاظ اخلاقی و اینهارو نمیدونم.
میگه نه اخلاقم هم خوبه حداقل اطرافیانم از دستم شکار نیستن. 
میگم به نظر میاد از اون دخترائی باشی که از همون اول رابطه به دنبال ازدواج هستن. 
 میگه خب مگه بده؟ میگم نه بد نیست ولی ممکنه اون آدم واقعن لیاقتشو نداشته باشه, خودتو دست کم میگیری.
 میگه سنم داره بالا میره. میترسم. میگم الان بعضی مردها دنبال تعهد و قبول مسولیتش نیستن, سخته واقعن خب. 
 میگه نه اتفاقن دوست ندارم سربار باشم میخوام هردوتامون با هم بسازیمش.

دیگه چیزی نگفتم ...



1344


امروز دیدمش موهاش سفید بود, ریشاش سفید بود, دندوناش ریخته بود, صورتش چروک بود, موهاش ریخته بود و ... رسول یه روزائی تو زمین خاکی واس خودش افسانه بود, وقتی سال شصت و هفت چندتا از بازیکنای پرسپولیس اومدن تو محل ما با تیم منتخب محل بازی کنن رسول رو سر کرمانی مقدم هِد میزد, دوست داشتیم رسول باشیم, نفس کم نمیاورد, کارگر تراشکاری بود و بعدش شد اوستا و بعدش یه مغازه باز کرد و بعدش ... بعدش نمیدونم چی شد, بیست سالی میشد ندیده بودمش امروز بعد از بیست سال دیدمش. آخرین باری که دیدمش هنوز موهاشو داشت, موهاش مشکی بود, اما الان ...

ما کی بزرگ شدیم که خودمون خبردار نشدیم؟!



+ از میان همینطوری های روزانه



1343


گاه فقط میخواهی کسی باشد بنشیند نگاهت کند, حرف بزنی بشنود و نرم دستهایش را بکشد روی دستهایت,احساسی از درونت جریان پیدا کند و بالا بیاید و برسد به سرانگشتان دستهایش ... گاه فقط میخواهی کسی باشد!
 همین ...


+ از میان همینطوری های روزانه



1341


وضعیت آدم در مواجهه با اتفاقات روزگار گاهی شبیه این معذوریتهای خودساخته در سینمای ایران است, اینکه مثلن مردی بعد از سالها مادرش را میبیند ولی خب چون یک چیزهائی ممکن است یک جائی دچار خطر شوند نمیتواند مادرش را در آغوش بکشد و همینطور که جلویش ایستاده هی نگاهش میکند و دیالوگهای خسته کننده ردوبدل میکند, اینطور مواقع آدم نمیداند با خودش چند چند است هرچند گاهی یکی مثل حاتمی کیا پیدا میشود و در آن صحنه فیلم از کرخه تا راین با فیلمبرداری از فاصله دور جای هما روستا یک مرد میگذارند و لباس زنانه تنش میکنند و صحنه در آغوش کشیدن را برداشت میکنند, گاهی در مواجهه با اتفاقات باید همینطور عمل کرد, لباس زنانه تنش کرد و در آغوشش کشید, فقط اینکه آن یاروی توی لباس زنانه زن نیست!



+ از میان همینطوری های روزانه


1339


به هر حال باید یاد بگیریم نظراتمون اگر مخالف همدیگه ست بتونیم تحمل کنیم، هرچند بعید میدونم به این راحتی بشه.



1338


اینکه زنی تو را دوست بدارد, اینکه بفهمی قلبش برای تو فشرده میشود, تنگ میشود, اینکه بدانی زنی حال خوبش را در میان خاطرات بودنش با تو پیدا میکند خوب است, این خوب است, اینکه بدانی زنی تو را دوست دارد.


ای لیا


1337


آخرش به یک جائی میرسی میفهمی که تنها آدم مورد اعتماد زندگی خودت هستی, خودت تنها کسی هستی که زیر پایت را خالی نخواهد کرد, خودت تنها کسی هستی که خودت را دوست دارد, تنها کسی که حرفت پیش او میماند, خودت هستی, گاه سخت این را میفهمی, گاه در هاله ای از رنج و سوءتفاهمات این را میفهمی.
 اعتماد سخت بدست می آید و راحت از دست میرود.


+ از میان همینطوری های روزانه


1336


بی آر تی ایستگاهِ قبل از میدان ولیعصر نگه میدارد، آدمهای توی ایستگاه را نگاه میکنم، پیرمردی ایستاده است و سوار نمیشود، توی اتوبوس جا هست ولی سوار نمیشود، ته چهره اش شبیه یکی از دوستان دوران دانشگاه است، چند ماهی هست خبری از او ندارم، گوشی توی دستم است، بالا می آورم و دنبال اسمش تو لیست میگردم، اسمش را پیدا میکنم، اسمش را لمس میکنم و جادوی هزاره سوم به کار می افتد و شماره اش را میگیرد، چندتائی زنگ میخورد و بعدش جواب میدهد، احوال پرسی میکنیم، حرف میزنیم، همین تعارفات معمول، اینکه کجا هستی و چکار میکین و از این حرفهای همیشه تکراری. بعدش یکهو وسط این تعارفات حرفی را پرت میکند: "فلانی رو که یادته؟!"
" آره، کجاست راستی؟!"
" سرطان خون داره، الان هم بیمارستانه"
 مثل پتک میخورد توی سرم، اتوبوس پشت چراغ خیابان زرتشت ایستاده است، تایمر روی عدد هفت گیر کرده است. کمی دیگر درباره بیماری اش میگوید و بعدش هم من آدرس بیمارستان را میگیرم که سری بزنم و جویای احوال آن دوست شوم. چند روز میگذرد و من هم انقدر درگیر کار میشوم که به کل فراموش میکنم ماجرای آن دوست بیمار را. امروز شنیدم آن دوست مرده است. بیماری امانش نداده و ته مانده جانش را هم کشیده و خشک کرده. امروز تهران نبودم ووقتی شنیدم یک جائی بالاتر از سطح زمین بودم، شاید پنجاه متر بالاتر، باد سردی می آمد، آن ته توی افق خورشید داشت میرسید به آغوش زمین، یقه کاپشن را جمع کردم بالا، دستهایم را توی جیبم چپاندم و به این فکر کردم:

ناگهان
چقدر زود 
 دیر می‌شود!

+ از میان همینطوری های روزانه

کانال تلگرام من telegram.me/boiereihan



1335 - سی و هشت سالگی


سارا میپرسد چند سالم شده است! چند سالم است واقعن؟ برای شمردن سالهای عمرم اینطور حساب میکنم:

 سه سال از دهه پنجاه، دهه های شصت و هفتاد و هشتاد هرکدام ده سال و دهه نود هم پنج سال، پس میشود سی و هشت سال. سی و هشت سالِ تمام میشود، امشب سی و هشتمین سال عمرم که در گذشته جا مانده تمام میشود و فردا پایم را میگذارم توی سی و نه سالگی و یک سال بعد همین موقع میروم توی چهل سالگی و یازده سال بعد همین موقع میروم توی پنجاه سالگی و ... صبر کن! مگر کسی از آینده خبرت کرده که میشمری سالهای بعد نیامده را؟ مگر میدانی دو دقیقه بعد چطور میشود، همین دیروز یکی از آنهائی که می شناختی از امروز به بعد تبدیل شده است به قاب عکسی روی دیوار و مشتی خاطره از خود باقی گذاشته است! کجا میروی عمو جان؟ ده سال بعد؟! چهل سال بعدت را هم حساب کن خب! اینطور مواقع سرم را برمیگردانم توی گذشته، نمیخواهم آینده را ببینم، باقی عمری که نمیدانم چقدر است برایم جذابیتی ندارد، نگاه میکنم به عمری که گذشته است و چیزهائی که آنجا جا گذاشته ام، چیزهائی که میشود تویشان غرق شد و لحظه ای از هیاهوی برای هیچِ این دنیای وانفسا جدا شد، سرم را میکنم توی گذشته و بوی خوش خاطراتی نمور توی ذهنم میپیچد، لابلای کاغذها و عکسها، من آدم آینده نیستم، من گذشته ای هستم که توی حال زندگی میکند.

سارا تکانم میدهد : بابا چکار میکنی؟ 
 با انگشتهایم دارم میشمرم، انگشتها قاطی میشوند، به سارا می گویم پاهایش را دراز کند، خودم هم دراز میکنم، شروع میکنیم به شمردن، به هفتمین انگشت پای خودم که میرسم میگویم : این توئی سارا! هفت توئی، هفت سالته! بعد دوباره میشمریم، تا سی و هشت قرار است بشماریم!


+ از میان همینطوری های روزانه


1334


زیر پل سوار شدم, عقب دوتا خانم بودند جلو خالی بود نشستم کنار راننده, تا در را بستم گفت :من میپیچم تو فلسطین تا میدون نمیرم. گفتم قبلش پیاده میشم. زنها قبل از میدان توحید پیاده شدند, راننده که افتاد کنار بیمارستان امام شیشه سمت خودش را داد پائین و بعد گفت : از دیروز گیجم هی میخورم به درو دیوار. بیست و خرده ای سال پیش من یکی رو میخواستم باباش بهم نداد, گفت تو عرضه نون در آوردن نداری, هرکاری کردیم نشد, دیروز یکی تو میدون پاستور گفت دربست, یه خانمی هم سن و سال خودم, یه خرده رفتیم جلوتر از تو آینه نگاش کردم هی دیدم آشناست, هی نگاه کردم شک کردم و  بعد شناختمش لیلا بود همونی که میخواستم و بهم ندادنش, سر یه کوچه پیادش کردم و بعد پشت سرمم نگاه نکردم گازشو گرفتم اومدم.
 اینها را که گفت پشت چراغ تقاطع کارگر و بلوار کشاورز بودیم, شیشه را دوباره بالا داد, خواستم حرفی زده باشم مثل احمقها گفتم: عجب! 
 حرفی نزد, قبل از چراغ خیابان وصال پیاده شدم, از کناره بلوار که میرفتم پیش خودم فکر می کردم : زندگی همینقدر کوتاه و همینقدر غیرمنتظره تو را لابلای چرخ خاطراتش خرد میکند.


+ از میان همینطوری های روزانه


1332


مینا خانم را هیچوقت بدون ماتیک قرمز روی لبهایش ندیدم. توی مهمانی ها بیشتر از همه میخندید, بیشتر از همه جنب و جوش داشت, وقتی میخندید ماتیک قرمز دور دندانهای سفیدش بیشتر جلوه میکرد. عادت داشت آقا رسول را رسول جان صدا کند, کمتر دیده بودیم زنی همسرش را با پسوند جان خطاب کند یا حداقل توی فامیل ما نبود. بچه ای نداشتند, چندبار میناخانم عزمش را جزم کرده بود بچه ای بیاورند و بزرگ کنند آقا رسول قبول نمیکرد. هیچوقت هم قبول نکرد. آقا رسول هفت سال پیش مرد, مینا خانم را ندیده بودم تا همین روز دفن عموی بزرگم, توی بهشت زهرا دو ماه پیش. انگار قدش کوتاهتر شده بود چاقتر شده بود, خسته تر از روزهای جوانی اش بود و اینکه دیگر ماتیک قرمز را هم نداشت. آن ماتیک قرمز که جایی پس ذهن خاطرات کودکیمان هنوز جان دارد.



+ از میان همینطوری های روزانه


1330


گاه حال خوبی داری, توی یک زمان و حال خاص, میخواهی مرور کنی, میخواهی یادآوری کنی و لذتش چندباره بخزد زیر تارو پود وجودت ولی میگوئی بگذار همانجا بماند, توی همان لحظه منجمد شده اما یکهو یک جائی بوی آشنائی میپیچد زیر دماغت تمام آن خاطره یکهو باز میشود روی سرت دوباره غرق میشوی, خاطره تو را میبرد.



1329


توی ایستگاه مترو نگاهش میکردم، یکی دوباری برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، انگار سنگینی نگاه روی شانه های آدم می اوفتد، سرم پائین بود آمد نزدیکتر ایستاد، بوی عطرزنانه ای احاطه ام کرد، ایستگاه خلوت بود، قطار رسید درها باز شدند، زن در کنار یکی دو نفر دیگر سوار شدند، من سوار نشدم، ایستادم، صدای بوق درها آمد، سرم را بالا آوردم، نشسته بود روی صندلی رو به من، پلک نمیزد، درها بسته شد، قطار زن و بوی عطرش را برد. بوی عطر زن دوید دنبال قطار، ایستگاه خالی شد، هوای سرد از داخل تونل دوید داخل ایستگاه.



+ داستانک