چند برش کوتاه از زندگی
یکم - ( روز/خارجی/اتوبان یادگار) پشت سرم دارد می آید، پشت فرمان یک ماتیز سبز رنگ نشسته است، چندباری صدای بوق آمد، هربار نگاه میکردم تو آینه میدیدم سرش پائین است، نحوه حرکت سر و دستش نشان میداد آن پائین با گوشی مشغول است، همزمان هم چیزی میخورد، یکبار منحرف شد و نزدیک بود با نیسان کناری تصادف کند، نیسان کناری برایش بوق زد، راننده ماتیز عصبانی چیزهائی به راننده نیسان گفت.
دوم - (روز/ داخلی/ اداره دولتی یا خصوصی) توی اتاق پشت کامپیوتر نشسته است، سرش پائین است، در میزنم، سرش را بالا می آورد و نگاه میکند و بله ای میگوید و دوباره سرش را توی گوشی میکند، سراغ نامه را میگیرم، همانطور که سرش پائین است می گوید آقای فلانی نیامده، امروز نمی آید یعنی بروم و فردا بیایم!
سوم - ( روز/ خارجی/ اتوبان قزوین به سمت تهران) پشت سرم چراغ میزند، راه را باز میکنم، آرام آرام از کنار من میگذرد، یک لجظه سرم را به راست می چرخانم، همینطور که آرام از کنارم رد میشود میبینم تمام سرنشینهای خودرو سرشان پائین است، سرم را میگردانم به سمت جاده، پراید حالا کامل از کنارم رد شده است و میتوانم نوشته پشتش را بخوانم، ( نیم کیلو باش، مرد باش)
چهارم - (شب/ داخلی/ توی یک مهمانی ) پسر پانزده ساله یکی از فامیلها سراغ پسوورد وای فای را میگیرد، میگویم "ما تو این خونه اینترنت نداریم، رو گوشی دارم که اونم اینجا خوب آنتن نمیده" حرفم را تائید میکند و میگوید بله گوشی خودش و پدرش هم آنتن ندارد سر همین سراغ وایفای خانه آمده. نگاه میکنم از توی آشپزخانه و میبینم صدی نود جمعیت سرشان توی گوشی ست.
پنج - (روز/ داخلی /کافه) قرار گذاشته ایم همدیگر را ببینیم، همیانجا بیرون کافه گوشی را خاموش میکنم، دور هم نشسته ایم گاهی حرف میزنند و بعد سرشان را میکنند توی گوشی، یکیشان انگار از گوشی جواب نمیگیرد تبلت را باز میکند، یکی دو نفر دیگر هم می آیند و اضافه میشوند به جمعیت "سر تو گوشی"
ششم - (روز / خارجی/ اتوبان صیاد به سمت شمال) میرسم پشت پراید هاچ بک چراغ میزنم، کنار نمیرود، سرعتم کم میشود، پراید با سرعت پنجاه کیلومتر توی لاین سبقت آرام آرام میرود، بوق میزنم باز کنار نمیرود، می آیم از سمت راست سبقت بگیرم و نگاه میکنم به راننده، سرش توی گوشیست انگار چیزی را هم تایپ میکند.
هفتم - ندارد.
هشتم -( روز / داخلی/ خانه) سارا میپرسد اینترنت چیست، کمی توضیح میدهم و بعد میگوید من کی میتونم استفاده کنم؟ جوابی نمیدهم دست به سرش میکنم، نمیخواهم فعلن درگیر شود، بعدن شاید بشود راه درست و درمانی پیدا کرد برای اینکه بتواند از اینترنت کنترل شده استفاده کند و معتادش نشود.
+ از میان هیمنطوری های روزانه
سه تا بودند، چهارمی کمی دورتر بود، دست کم پانزده سال بیشتر نداشتند، شاید هم کمتر، روی نیمکت پارک دختر بچه دوازده سیزده ساله ای را دوره کرده بودند، اینکه میگویم سن دختر دوزاده سیزده ساله بود چون جثه اش کوچکتر بود ممکن است او هم همسن پسرها بوده باشد، اولش فکر کردم دور هم نشسته اند به بگو بخند ولی چیزی اینوسط درست نبود یکی از پسرها دست گذاشته بود روی شانه دخترک و گاهی دست را میبرد زیر مانتوی مدرسه دخترک، آن یکی هم که کنارش نشسته بود دست میکشید روی ران دخترک، حدس زدم با دخترک ور میروند، رفتم و گفتم که جمع کنند و بروند یکیشان که گنده تر بود آمد جلو گفت :" به تو ربطی نداره حاجی! راتو بکش برو" یک آن حس کردم دختر بچه هم خودش نمیداند چرا آنجاست البته از خنده های ریز ریزش میشد فهمید با پسرها دوست است و اعتراضی ندارد، پیش خودم گفتم فرض کن ساراست، بچه است آسیب پذیر است خودش نمیداند ولی تو میدانی. دوباره گفتم اینبار پسرگ آمد جلوتر هم قد من بود درشت بود با دست خواست بزند تخت سینه ام انگشت اشاره اش را گرفتم چرخاندم پشت سرش فشار دادم درد میکشید نشست روی زمین باز فشار دادم، مچاله شد، گفت : غلط کردم! قطعن حس قهرمان نداشتم، حس اینکه دارم حساب چند جانی را می رسم نه! اینها بچه بودند، خوشحال نبودم از این برخورد ولی میدانستم کار درست همین است اینکه آن دختر بچه شاید خودش نداند چرا این برخورد را کرده ام ولی خودم میدانستم، دست پسرک را ول کردم، بلند شد و با آن سه تای دیگر در رفتند دورتر که شدند چندتائی فحش خارمادری هم دادند، یک تکان دادم به خودم که یعنی میخواهم بگیرمشان دویدند یکیشان خورد زمین دلم سوخت، دختر بچه نشسته بود همانجا روی نیمکت، حرف نمیزد، پرسیدم کلاس چندمی گفت هفتم! گفتم کسی هست که بتونی درباره این ماجرا باهاش حرف بزنی گفت خالم دانشجوئه گفتم به همون بگو! بلند شد و رفت.
+ از میان همینطوری های روزانه
کاش میشد به زنها گفت که چقدر خوبند چقدر خوشگلند چقدر ... کاش سوءتفاهم نمیشد و میشد توی خیابان به زنی که از روبرویت می آید لبخند بزنی، یکهو که سرت را توی ترافیک میچرخانی و با راننده زن کناری چشم توی چشم میشوی لبخندی بزنی. کاش میشد به آن دخترک خستهیِ پشت صندوق داروخانه گفت که چقدر زیباست، چقدر انرژی مثبت دارد. کاش میشد ...
+ از میان همینطوریهای روزانه
یه حس کولرخاموش کردن مستتری درونم هست هی دارم در برابرش مقاومت میکنم، آخرش میرم کولرو خاموش کنم بعد میگم ای بابا مگه چندسالمه میخوام برگردم ولی خب بعدش خاموش میکنم چند دقیقه بعد دخترو میره روشنش میکنه! از اونور داد می نه کولرو خاموش نکنید. منم به این یارو کولرخاموشکن درون میگم هوا سرد نیست خوبه تو هم بتمرگ سرجات!پ
+ از میان همینطوری های روزانه.
تو فلافل فروشی بودیم سفارش دادیم حاضر که شد پیرزنی رسید و گفت کمک کنید، رفیق ما گفت پول نمیدم ولی غذا اگر میخوای برات بگیرم گفت نوهام اینجاست دو نفریم دوتا فلافل برامون بگیر. فلافلها را از روی پیشخوان برداشت دوتا نوشابه هم گرفت داد به پیرزن و بعد به پسرک پشت پیشخوان گفت دوتای دیگر برای ما بزن. پسرک مشغول کارش شد وسط کار برگشت گفت : من این پیرزن رو میشناسم خالی میبنده گرسنه نیست فقیر نیست خیلی هم پولداره نباید گول اینارو بخوری. رفیق ما گفت عه! چه خوب که فقیر نیست چه خوب که نوهاش گرسنه نیست. من و این رفیقم فرض میکنیم امروز نفری دوتا فلافل خوردیم. گفتم سه تا! گفت هان!؟ گفتم من یکی دیگه میخورم. میشه سه تا!
کارگاه دوتا توالت داشت یکی برای بچه های دفتر فنی و سرپرست کارگاه که سرجمع هفت هشت نفر بودن و قفل هم داشت و یکی هم برای بقیه کارگرا که حدود هشتاد نفر بودن. تو فیلم "هایدن فیگور" کوین کاستنر رفت زد تابلوی توالت رنگینپوستان رو کشید پائین و گفت بعد از این تو ناسا توالت جدا نداریم. خلاصه جو مارو هم گرفت و گفتیم توالت بچه های فنی هم باید درش باز باشه و همه بتونن از هردوتا توالت استفاده کنن. کارگرا خوشحال شدن کلی خداپدرتو بیامرزه گفتن و همه چیز شد شبیه بوی گل سوسن و یاسمن و فلان! این اقدام انقلابی و پوپولیستی ما یکباره درصد محبوبیت مارو افزایش داد. یه مدت بر وفق مراد بود همه چی تا اینکه یواش یواش آثار تصمیم هیاتی ما برملا شد. هردوتا توالت شبیه هم شدن. کثیفِ کثیف. یه روز یکی از بچه های فنی اومد گفت مهندس بیا ببین چه خبره. رفتیم توالت و دیدیم یکی از کارگرا آثار گل سوسن و یاسمنشو پاک نکرده. یه کپه همونجا ول کرده بود رفته بود. دو سه بار دیگه هم رخ داد و سرآخر مجاب شدم که گاهی سیستم طبقاتی چیز بدی هم نیست. دوباره توالتو قفل کردیم و گفتیم موسی به دین خود عیسی به دین خود.
اردی بهشت همینش خوب است، همینش که شبیه زن جوان لج بازی ست که تو را به بازی میگیرد به راحتی کام دلت را نمیدهد، تو را از کوچه پس کوچه های هوای یک خط در میان ابری و بارانی اش پیش میکشد، تو را نیمه جان میکند ...
بعضی وقتها میرسیم به جائی که میخوایم ببریم، میخوایم ول کنیم، خسته میشیم، ولی بعدش نگاه میکنیم به اطرافمون، به آدمهائی که چشمشون به ماست، آدمهائی که از ما انرژی میگیرن و بعد بی خیال بریدن میشیم، چند صباح دیگه ادامه میدیم.
میگم چه خبرا خوبی، کجائی چکار میکنی؟
میگه :"آرومم ولی همه ش یه چیزی کمه"
میگم همیشه چیزی هست که نیست!
و همیشه چیزی یک جائی کم است، توی آدمها، توی ذهنمان، توی خاطراتمان، توی ...