بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1432


خانه عمو بودیم، پدر توی حیاط کباب باد میزد ماها در هال خانه توی سروکله هم میزدیم عمو نماز میخواند، من برادر کوچکترم را گرفته بودم زیرم و نشسته بودم رویش هرچه میگفت دارم خفه میشم اهمیت نمیدادم یکهو دیدم یکی دو سه تا پس گردنی خواباند و یک لگدی هم حواله ماتحتمان کرد، عمو بود بعد از چشم غره دوباره برگشت سر نماز و ادامه داد : والضضضضضضااااااللللللین!



+ از میان همینطوری های روزانه


1431


اهمیتی ندارد چه کسی هستی، یک آدم ساده و گم شده در میان روزمره‌های زندگی یا شخصیتی مشهور و پر از مشغله‌های زندگی، هیچکدام اهمیتی ندارد وقتی نتوانی زنی را خوشحال کنی ...



+ از میان همینطوری‌های روزانه


1430


بعضی وقتها آدم یک طوری بی حوصله است که تمام آرزوهایش اگر با هم یکجا برآورده شوند باز کلاف پیچیده حوصله‌اش باز نمیشود، رخوت و خستگی چنان دست و پای آدم را می‌بندد که انگار غم هزاران سال زندگی بشریت روی دوشت سنگینی می‌کند، چه کنیم؟ هیچ! چای مینوشیم و در خیال آدمهای دیگر خود را رها میکنیم ...



1429


گاه دنبال کسی می‌گردیم گاه در پی چیزی دست می‌کشیم به تن خسته زمان، گاه خاطره‌ای را می‌جوئیم در آدمی جدید، گاه پی طعم بوسه‌ای میگردیم که جائی در گذشته مدفون مانده است، گاه در پی آغوشی، لمس دست خاطره‌ای دور ... آدمی همیشه سرگردان است.



+ از میان همینطوری‌های روزانه


1425


اینکه آدمها چکار میکنند کجا میروند کجا میخوابند با که هستند این فقط به خودشان ربط دارد, چه از نظرمن و تو اخلاقی باشد چه نباشد, بیشتر مواقع از حسادتمان شروع میکنیم به کنکاش در زندگی آدمها. به ما ربطی ندارد. این را هرچند وقت یکبار با خودمان تکرار کنیم و بعدش چای بنوشیم و کتاب بخوانیم.



1423


یک نکته‌ای توی عکسهای دسته‌جمعی هست، عکسهائی که توی دورهمی‌ها میگیریم، توی سفرها توی سیزده‌به‌درها، عروسی‌ها و تولدها، توی این عکسها همیشه آن کسی که شما را دوست دارد به شما نگاه می‌کند، خودش هم حواسش نیست، عکاس یک لحظه شاتر دوربین را می‌زند، ولی او دارد به شما نگاه میکند، همه حواسشان به دوربین است به اینکه قشنگ سیب را ادا کنند تا لبخندشان قشنگتر بیافتد، حواسشان است توی عکس بد نباشند ولی او به هیچ کدام اینها اهمیتی نمیدهد، او به شما نگاه میکند، به شما نگاه میکند و گاهی لبخندی هم روی لب دارد ...



+ از میان همینطوری‌های روزانه


1420


اپیزود اول
کیسه ادرار بیمار رو چک میکنه، پیرزنی هفتاد ساله‌ست. خوابه، میشینه کنار صندلی پیرزن، ساعت دو و چهارده دقیقه بامداده، از شیشه کوچیک روی در نور راهرو میزنه تو اتاق، بلند میشه مقنعه‌اش رو کمی جابجا میکنه، میاد بیرون، طرفه رو میبینه که از استیشن پرستاری میره سمت راه‌پله، میاد سمت استیشن، میشینه رو صندلی، فلاسک چای رو برمیداره یه لیوان چای هل‌دار پر میکنه، جعبه گز رو از تو کشو فلزی میاره بیرون، یکی میذاره کنار لیوان چای، نگاه میکنه به بخار چای، ساعت مچی رو دستشو جابجا میکنه، ساعت دو و بیست و یک دقیقه بامداده.

اپیزود دوم
"کرمی! کرمی! رسول کجائی نوبت توئه، سمت آریاشهر، میری؟"
کرمی لخ و لخ کفشارو میپوشه، نیم ساعتی چرت زده. نگاه میکنه به ساعتش، دو و چهارده دقیقه بامداد، آدرس رو میگیره، مهندس غفوری کوچه هشتم، پلاک ده طبقه سوم!
پیش خودش میگه باز مهندس مهمون داشته بعد جواب خودشو میده : خب به تو چه!
زنگ طبقه سوم رو میزنه. صدای مردی پشت آیفون میگه اگر امکانش هست ده دقیقه صبر کنید. کرمی سر تکون میده میشینه تو پرایدش از فلاسک قهوه‌ای رنگ یه لیوان چای پر میکنه، از تو داشبرد چندتا توت خشک شده برمیداره. ساعت سبز رنگ روی داشبرد روی دو و بیست و یک دقیقه بامداده.

اپیزود سوم
زن میره به سمت پنجره آشپزخونه نگاه میکنه تو کوچه، برمیگرده سمت اتاق ساعت روی دیوار دو و چهارده دقیقه بامداد رو نشون میده، چای خشک رو میریزه تو قوری، آب جوش رو میریزه روی چای. قوری رو میذاره رو کتری میشینه پشت میز آشپزخونه، گوشی رو برمیداره میره تو پروفایل تلگرام مرد، عکسهای پروفایل رو نگاه میکنه، رو هرعکس مکث میکنه، چیزی توی ذهنش جابجا میشه لبخند میدوئه رو لباش، ساعت گوشی دو و بیست‌و‌یک دقیقه بامداده.


1417


سرویس سارا زنگ زد گفت نمیاد اونم ساعت هفت صبح خوابالو خوابالو بلند شدم صورت نشسته شلوارمو کشیدم بالا و سارا رو برداشتم بردم تو راه یکی از دوستای سارارو دیدیم مادرش از این مامانای سانتی مانتاله با کلی ادا و اطوار گفتم سوارشون کنم پیاده نرن با اون قیافه خوابالو و ریش زیاد شیشه رو دادم‌ پائین گفتم سلام تشریف بیارید بالا برسونمتون، خانم اول یه نگاهی کرد و بعد با اکراه گفت نه پیاده میریم! گذشت تا اینکه چند روز پیش قرار شد بریم مدرسه کارنامه بگیریم ترو تمیز کرده بودم تی‌شرت و شلوار راسته و ... بیرون تو حیاط منتظر بودیم با سارا یهو همون خانم پیداش شد و بعد گفت عه شما بابای ساراجان هستید من مامان فلانی هستم و بعد سر حرف باز شد و بعد گفتم اتفاقن چند روز پیش صبح هم خودم بودم همون بابای سارا جان!
خلاصه که "نه! همین لباس زیباست نشان آدمیت"


+ ازمیان همینطوری‌های روزانه


1414


اینکه چطور نوک انگشت را روی لاله گوشش بکشی که تمام احساس خوابیده درونش بدود و بیاید و توی چشمهایش و تو ببینی حالش انگار بهتر میشود ... اینها را هرکسی بلد نیست!



1413


‏بعضی وقتها میخوای گریه کنی خودت هم ‌نمیدونی چرا، بدبختی اینجاست که اصلن گریه‌ات نمیاد!



1412


‏راننده تاکسی به یکی پشت گوشی گفت: عزیزمی حاج خانم واس شام هرچی دوست داری بپز فقط یه کاسه واس حاجیت ماست خیار درست کن قربونت برم!

دلمون حال اومد یه جورائی.



+ از میان همینطوری های روزانه


1411


باران نرم میزند، هنوز خنکی اردی‌بهشت جایش را به گرمای خرداد نداده است، قطره‌های باران روی گونه‌هایت می‌نشیند خنکی میدود زیرپوستت تنت مور مور میشود دوست داری کسی باشد تو را در آغوشش تنگ بفشارد ... یک زن سی و چند ساله اینطور است. همینقدر لطیف و آرام.



1409


پیرمرد دست مرا گرفت و نشاند کنار خودش توی قطار مترو، حرفی نزدم او حرف زد از اینکه این مملکت چرا اینقدر با خودش سر جنگ دارد اینکه چرا آدمها دیگر مهربان نیستند چرا کسی نمیفهمد همه داریم در یک باتلاق فرو میرویم حرفی نزدم، پلک هم نزدم، توی ایستگاه نواب کمی مکث کرد، نگاه کرد به نوشته های روی دیوار و بعد گفت من شادمان باید پیاده میشدم هیچ چیز سرجای خودش نیست من هم سرجای خودم نیستم، پیاده شد درها بسته شد زنی آمد نگاه کرد به جای خالی پیرمرد خودم را کشیدم سمت جای خالی پیرمرد زن نشست بین من و حفاظ شیشه ای صندلی آخر.



+ از میان همینطوری های روزانه


1408


همه ما یک روزی عاشق بوده‌ایم یا شده‌ایم یا قرار است بشویم، هرکداممان هم توی آن دنیای خلسه‌آلود عشق چیزهائی درک کرده‌ایم، چیزهائی را دیده‌ایم در خواب و بیدار نشئه‌آلودش گاه عقل هم از کف داده‌ایم و دچار توهم شده‌ایم ولی خب تجربه‌یِ عشق چیز عجیبی‌ست آدم را صیقل میدهد صاف میکند ( دهنش را البته! ) و اینکه عشق یکبار رخ میدهد، اینکه عشق یکبار در روح و جسممان تجلی دارد، الباقی تکرار بیهوده‌ای‌ست، به دنبال همان تکرار عشق اول هستیم، حال این عشق در جسم آدمها رخ میدهد یا در موجودیت و وجودی فراتر از آدمها.

+ عشق با دوست داشتن توفیر دارد، ممکن است برای بار دوم و سوم هم فکر کنید عاشق شده‌اید ولی خب عاشق نشده‌اید در دام دوست داشتن کسی گرفتار شده‌اید، دوست داشتن سایه‌یِ کمرنگی از عشق است.


1406


گاه زندگی شبیه بوی عطر زنی‌‌ست که در گرمای عصرگاهی از خلوت کوچه‌ای عبور کرده است.


+ از میان همینطوری‌های روزانه