خانه عمو بودیم، پدر توی حیاط کباب باد میزد ماها در هال خانه توی سروکله هم میزدیم عمو نماز میخواند، من برادر کوچکترم را گرفته بودم زیرم و نشسته بودم رویش هرچه میگفت دارم خفه میشم اهمیت نمیدادم یکهو دیدم یکی دو سه تا پس گردنی خواباند و یک لگدی هم حواله ماتحتمان کرد، عمو بود بعد از چشم غره دوباره برگشت سر نماز و ادامه داد : والضضضضضضااااااللللللین!
اهمیتی ندارد چه کسی هستی، یک آدم ساده و گم شده در میان روزمرههای زندگی یا شخصیتی مشهور و پر از مشغلههای زندگی، هیچکدام اهمیتی ندارد وقتی نتوانی زنی را خوشحال کنی ...
بعضی وقتها آدم یک طوری بی حوصله است که تمام آرزوهایش اگر با هم یکجا برآورده شوند باز کلاف پیچیده حوصلهاش باز نمیشود، رخوت و خستگی چنان دست و پای آدم را میبندد که انگار غم هزاران سال زندگی بشریت روی دوشت سنگینی میکند، چه کنیم؟ هیچ! چای مینوشیم و در خیال آدمهای دیگر خود را رها میکنیم ...
گاه دنبال کسی میگردیم گاه در پی چیزی دست میکشیم به تن خسته زمان، گاه خاطرهای را میجوئیم در آدمی جدید، گاه پی طعم بوسهای میگردیم که جائی در گذشته مدفون مانده است، گاه در پی آغوشی، لمس دست خاطرهای دور ... آدمی همیشه سرگردان است.
اینکه آدمها چکار میکنند کجا میروند کجا میخوابند با که هستند این فقط به خودشان ربط دارد, چه از نظرمن و تو اخلاقی باشد چه نباشد, بیشتر مواقع از حسادتمان شروع میکنیم به کنکاش در زندگی آدمها. به ما ربطی ندارد. این را هرچند وقت یکبار با خودمان تکرار کنیم و بعدش چای بنوشیم و کتاب بخوانیم.
یک نکتهای توی عکسهای دستهجمعی هست، عکسهائی که توی دورهمیها میگیریم، توی سفرها توی سیزدهبهدرها، عروسیها و تولدها، توی این عکسها همیشه آن کسی که شما را دوست دارد به شما نگاه میکند، خودش هم حواسش نیست، عکاس یک لحظه شاتر دوربین را میزند، ولی او دارد به شما نگاه میکند، همه حواسشان به دوربین است به اینکه قشنگ سیب را ادا کنند تا لبخندشان قشنگتر بیافتد، حواسشان است توی عکس بد نباشند ولی او به هیچ کدام اینها اهمیتی نمیدهد، او به شما نگاه میکند، به شما نگاه میکند و گاهی لبخندی هم روی لب دارد ...
اینکه چطور نوک انگشت را روی لاله گوشش بکشی که تمام احساس خوابیده درونش بدود و بیاید و توی چشمهایش و تو ببینی حالش انگار بهتر میشود ... اینها را هرکسی بلد نیست!
راننده تاکسی به یکی پشت گوشی گفت: عزیزمی حاج خانم واس شام هرچی دوست داری بپز فقط یه کاسه واس حاجیت ماست خیار درست کن قربونت برم!
دلمون حال اومد یه جورائی.
باران نرم میزند، هنوز خنکی اردیبهشت جایش را به گرمای خرداد نداده است، قطرههای باران روی گونههایت مینشیند خنکی میدود زیرپوستت تنت مور مور میشود دوست داری کسی باشد تو را در آغوشش تنگ بفشارد ... یک زن سی و چند ساله اینطور است. همینقدر لطیف و آرام.
پیرمرد دست مرا گرفت و نشاند کنار خودش توی قطار مترو، حرفی نزدم او حرف زد از اینکه این مملکت چرا اینقدر با خودش سر جنگ دارد اینکه چرا آدمها دیگر مهربان نیستند چرا کسی نمیفهمد همه داریم در یک باتلاق فرو میرویم حرفی نزدم، پلک هم نزدم، توی ایستگاه نواب کمی مکث کرد، نگاه کرد به نوشته های روی دیوار و بعد گفت من شادمان باید پیاده میشدم هیچ چیز سرجای خودش نیست من هم سرجای خودم نیستم، پیاده شد درها بسته شد زنی آمد نگاه کرد به جای خالی پیرمرد خودم را کشیدم سمت جای خالی پیرمرد زن نشست بین من و حفاظ شیشه ای صندلی آخر.
همه ما یک روزی عاشق بودهایم یا شدهایم یا قرار است بشویم، هرکداممان هم توی آن دنیای خلسهآلود عشق چیزهائی درک کردهایم، چیزهائی را دیدهایم در خواب و بیدار نشئهآلودش گاه عقل هم از کف دادهایم و دچار توهم شدهایم ولی خب تجربهیِ عشق چیز عجیبیست آدم را صیقل میدهد صاف میکند ( دهنش را البته! ) و اینکه عشق یکبار رخ میدهد، اینکه عشق یکبار در روح و جسممان تجلی دارد، الباقی تکرار بیهودهایست، به دنبال همان تکرار عشق اول هستیم، حال این عشق در جسم آدمها رخ میدهد یا در موجودیت و وجودی فراتر از آدمها.
گاه زندگی شبیه بوی عطر زنیست که در گرمای عصرگاهی از خلوت کوچهای عبور کرده است.