بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1456


"‏دو روز پیش یک جوان ۲۷ ساله دو برادر معلول خود را در آبشار دوگنبدان رها کرد که هر دو به دلیل ناتوانی در شنا کردن غرق شدند. سپس با شلیک گلوله پدر بیمار ۸۵ ساله خود را هم کشت. قاتل ساعتی بعد خودش را به کلانتری معرفی کرد و گفت از نگهداری آنها خسته شده بود."

آدمی گاه ناتوان میشود، گاه نگاه میکند به همه‌ی چیزهایی که ندارد و نمیتواند داشته باشد، گاه میخواهد همه‌ی چیزهای نداشته‌اش را جمع کند و بکشد. خسته میشود ...
خبر را میخوانیم شاید چندتایی هم فحش بدهیم و سرآخر برمیگردیم و میخزیم زیر پتوی عادت‌های تکراری زندگی‌های خودمان.


+ از میان همینطوری‌های روزانه



1454


زنی نشسته روی صندلی.صندلی راحتی روی بالکن ساختمانی با آجرهای قرمز. بالکنی که سالهاست همین روبروی پنجره شرکت آویزان ساختمانی قدیمی ست. از این بالکن هایی که چند گلدان هم دوره اش کرده اند.
بالکن هایی که دیگر فقط در خاطرات عابرینی مانده که پیاده خیابان های تهران را طی می کردند و هر ازگاهی دختری هم آویزان می شد از لبه ی آن و تکه کاغذی پرت می کرد و عابر هم بر می داشت و شیرینی ساعت های خوش خواندن نامه می دوید زیر پوست صورتش.

باران هم می بارد البته. زن سیگار می کشد.از اینجایی که من ایستاده ام سیگار می کشد. ولی از انجایی که خودش ایستاده انگار آه می کشد و با بخار دهانش ها می کند روی نفس های تازه شد ی شهر که باران تنگی نفسش را کمی به تاخیر انداخت.

بالکن برای من تازگی دارد. این روزها حوصله ام زود سر می آید. کاری ندارم که انجام دهم. یعنی دارم ولی دستم بهانه خوبیست.بهانه ای برای فهمیدن بیشتر زندگی. اینکه کوچه شرکت درخت هم داشت و من ندیده بودم. اینکه طعم چای را می شود با حوصله زیر پوست احساس ورآمده خاطرات ریخت.
و پنجره ای که یادم نمی آید اصلن اینجا ، روی این دیوار روبروی میزم بوده یا نه. حوصله ام سر می آید. چای را بر می دارم و می نشینم کنار پنجره و آرام آرام احساس بودن را می فهمم.

زن هنوز سیگار می کشد. یا آه می کشد. چه می دانم شاید بخار دهانش را ها می کند ...

چای من هنوز تمام نشده ... ها می کنم روی لیوان چای.



1451


+ المیرا خوش هیکله، به خودش میرسه.
- قدبلنده، دوست پسرشو دیدی اومد در موسسه دنبالش؟
+ همون سوناتائیه؟ دوست پسرش نبود که داداششه. المیرا دوست پسر نداره.
- دوست پسرشه بابا، از کجا میگی داداشه؟
پسر اولی از پنجره اتوبوس به بیرون خیره میشود، دوستش از توی گوشی چیزی نشانش میدهد. "اینستاگرام المیراست ببین عکساشو پسره هم هست، آدم با داداشش اینطوری عکس میگیره؟"
پسرک باز حرفی نمیزند.

لباس فرم مدرسه دارند حداکثر شانزده هفده ساله. المیرا معلم موسسه زبانی‌ست که میروند. این را وسط حرفهایشان میفهمم نشسته‌ام پشت سرشان. پسرک اولی سر باقرخان پیاده میشود پسرک دومی میگوید که هنوز نرسیده‌اند پسرک اولی میگوید میخواهد پیاده برود.


+ از میان همینطوری‌های روزانه



1450


‏الان رقابت بین کافه‌هاست که سفارش رو تو عجیب‌ترین ظرف ممکن بیارن، دمنوش رو بریرن تو استانبولی یا کیک رو تو الک بیارن!



1449


سارا میگه بابا شما چرا من رو نمیزنی؟ میگم بچه‌هارو نباید زد کلن آدمهارو نباید زد. میگه پس چرا اون موقع‌ها بچه‌هاشون رو میزدن؟ مثلن باباحاجی شمارو میزد، با کمربند میزد. میگم اونموقع‌ها اونجور تربیت میکردن ما هم حرف گوش نمیکردیم! شر بودیم. میگه خب منم حرف گوش نمیکنم! میگم آره ولی خب باز بهت تذکر میدیم. میگه آخه شده تا ده‌بار هم گوش نکردم، میگم کتک میخوای دختر؟ میگه تو که بلد نیستی کتک بزنی. راهش رو میگیره میره تو اتاقش.


+ از میان همینطوری‌های روزانه


1446


یکم - هشت سال است بی‌وقفه کار کرده است، چون مجرد است صبح زود آمده و آخر وقت رفته. تمام کارهایشان را انجام میداده حتی دفتر را هم گاهی تی میکشیده، دوست پسر نداشته، همیشه میگفت وقت این کارها را ندارم. هیات مدیره خواسته بودند از او تشکر کنند یکیشان بعد از سفر ایتالیا برایش یک ساعت گرانقیمت آورده و با تقدیرنامه تقدیمش کرده‌اند. ساعت را میبرد قیمت کند، پیرمرد ساعت‌فروش ساعت را نگاه میکند و میگوید شش هفت میلیون می‌ارزد، بعد خیلی جدی میگوید" کدوم پسر رو تیغ زدی مجبورش کردی اینو واست بخره که حالا آوردی بفروشیش؟"


دوم - ۱۰ سالی‌ست تهران ساکن شده کار میکند، چندبار مجبور به جابجائی شده، چند سال قبل عفونت تناسلی داشته بعد از کلی درمان بهبود یافته و اخیرن هم دوباره یک بیماری تناسلی دیگر گرفته، میگوید : دوست پسر درست درمون کیمیاست، منم نیاز دارم هرچند ماه با یکی هستم، با یکیشون یه سال بودم تصمیم داشتم ازدواج کنم که عفونت رو از همون گرفتم! اونم همچین آدم نبود!


سوم - مرد به زن میگوید که بچه را به او نمی‌دهد، شش ماه است دنبال جدائی هستند، زن مهریه را میبخشد، مرد خانه را برمیدارد، بچه را به زن میدهد، یک سال بعدش مرد زن را مجبور میکند بچه را پس بدهد چون زن دوست پسر دارد.


چهارم - دختر و پسر جوان نشسته اند توی ایستگاه اتوبوس، قربان صدقه هم میروند، دستهای همدیگر را گرفته‌اند، دختر سرش را روی شانه پسر گذاشته، میشود از همین فاصله هم حرارت عشق و علاقه درونیشان را حس کرد، قطعن از زندگی فعلی‌شان لذت میبرند.


پنجم - زن و مرد تصمیم گرفته‌اند مدتی از هم جدا زندگی کنند، طلاق نگیرند ولی توی خانه‌های جدا زندگی کنند، مرد خانه‌ای اجاره میکند، بعد از مدتی زن و مرد آدمهای جدیدی را پیدا میکنند، هنوز طلاق نگرفته‌اند.



+ از میان همینطوری‌های روزانه



1445


‏برای فراموش کردن آن که دوستش داری و نباید دوستش داشته باشی رنج می‌کشی، فراموش نمیکنی!



1444


‏بهترین روزهای زندگیمان همانهائی بودند که به بی‌تفاوتی گذشت.



1442


مادر می گفت : پسر حشمت خانم تبریز قبول شده. حقوق! حالا چی هست این حقوق؟!

گفتم : مادر جان یعنی وکالت.
گفت : مثل همین هایی که سر سفره عقد حاج اقا می پرسید وکیلم؟! یعنی بعد از دانشگاه دفترخونه می زنه؟!
گفتم : چیزی شبیه همین که می گید!

عباس تک فرزند حشمت خانم و همه ی سهمش از دنیای فانی بود. شوهر حشمت خانم سال های پیش از انقلاب با وانتی که از شمال برنج می آورد، رفت ته دره های گردنه کوهین و دیگر هم بر نگشت. حشمت خانم هم مادر بود برای عباس و هم پدر.

چه ولیمه ای داد سر قبولی عباس. آبگوشت! همسایه ها انگار عروسی دعوت بودند.یک محله بود و یک عباس که دانشگاه قبول شده بود. تمام ِبود و نبود حشمت خانم همین عباس بود. می گفتند که بچه دار نمی شد و نذر کرده بود اگر بچه دار شود و پسر بزاید، اسمش را بگذارد عباس ... 

عباس حین اعزام به جبهه دانشگاه قبول شده بود. به خان جان(مادربزرگ من) گفته بود : میرم جبهه و از ترم دوم هم میرم دانشگاه ولی مادرم راضی نیست ، شما راضیش کنید.

خان جان هر وقت اسم عباس می آمد گریه می کرد. ریز ریز گریه می کرد. روسریش را می گرفت جلوی چشمانش. حشمت خانم راضی نمی شد ولی شد. فقط به احترام خان جان.

و عباس رفت ... هرچند برنگشت ... جسدش هم ماند آنور مرز. این اواخر هم چند تکه استخوان آورده بودند و به حشمت خانم می گفتند که عباس است ! ولی خدابیامرز اصلن یادش نبود که عباس پسرش بوده. آلزایمر امانش رو بریده بود. ولی من فکر می کنم خدا می خواست این زن آخر عمری کمتر عذاب بکشد. تمام ذهنش پاک شده بود ... فقط نگاه می کرد. سیخ می شد تو چشمای آدمها. ته چشماش تنهایی داد می زد ...

خان جان هر پنج شنبه می رفت بهشت زهرا سر قبر عباس. این اواخر می گفتم : "خان جان! سرما برات بده. چه اصراری داری بری سر قبر؟! از همین جا فاتحه بخون براش."
گریه می کرد ، می گفت : عباس که پدر نداشت نمی خوام بدون مادر هم باشه.

(یکی از همین زندگی های اطراف ما که دیگر نیست)



1441


یکی از همکارهای خانم تعریف میکردن که رفتن کیش و پسر دو سالشون رو هم با خودشون بردن استخر، میگه یه سری خانمها با بی کی نی بودن و یه سری هم بی کی نی رو باز کرده بودن کلن، آفتاب بگیرن مثلن، این بنده خدا میگفت اینا تمام جونشون ‌پیدا بود هرازگاهی هم یکی می‌اومد میگفت خانما لطفن بپوشونید یکی از اون آفتاب‌بگیرا برگشته به پسر دوساله گفته "وا کوچولو جوجوهای مارو دید نزنی ها" اینم بچه رو برداشته برده بیرون که یه وقت جوجوهاشونو دید نزنه.

اینو گفتم که بگم ... چی بگم اصلن. چیزی واس نوشتن نداشتم گفتم خاطره همکارمونو بنویسم.


1440


نان لواش گرفته بودم، بوی نان تازه آدم را دیوانه میکند، توی ماشین بوی نان پیچیده بود. گرسنه‌ام شد. ماشین را توی پارکینگ گذاشتم نانها را برداشتم یک تکه از نان را کندم و پله‌ها را بالا آمدم نان را تکه تکه میخوردم جلوی طبقه اول زن همسایه دست گذاشته بود روی دیوار و با چرخاندن پا سعی میکرد کفش سبک و راحتی‌اش رو چفت پایش کند، سلام و احوال‌پرسی کردیم، چشمهایش به نانها بود، تعارف کرد گفتم زنده باشید و سلام برسانید و پله‌ها را آمدم بالا، بوی نان چنگ زده بود به دیوارهای راهرو، به پاگرد نرسیده برگشتم، زن رسیده بود به در ساختمان نان تعارف کردم، کمی دست‌دست کرد بعد دوتا از نانها را برداشت و گفت من دو نفرم خب!



+ از میان همینطوری‌های روزانه



1439


یکسال توی رشت خانه گرفتیم خانه که نه دوتا از اتاقهای یک خانه را اجاره کردیم در خروجی جدا بود و میشد گفت مستقل است ولی اتاق ما یک در داشت که به هال خانه همسایه باز میشد که قفلش کرده بودند، یکی از بچه‌ها یک تلوزیو سیاه و سفید قرمز رنگ چهارده اینچ داشت. همین تلوزیونهای کوچکی که کانال با چرخاندن یک سلکتور عوض میشد و همیشه هم برفک داشت بازی آرژانتین و آلمان در جام‌جهانی ۸۶ را هم توی همینها دیده بودم. این تلوزیونها قدرت خاصی داشتند طوری که اگر در خانه های اطراف کسی ویدئو تماشا میکرد یا آتاری بازی میکرد این تلوزیونها تصویر را میگرفت. یک شب از سر تصادف که کانالها را میچرخاندیم تصویر زنی آمد که میرقصید اول فکر کردیم باکو یا جای دیگری را گرفته‌ ایم ولی بعد معلوم شد شوی هفتادو‌هفت استودیو طنین است و سرآخر فهمیدیم صاحبخانه ویدئو خریده است. شبها معمولن فیلم‌فارسی و شو نگاه میکردند ولی بعضی روزها مخصوصن صبح که کسی خانه نبود فیلمهای صحنه‌دار هم میدیدند بعد فهمیدیم ‌پسر بیکار خانواده صبحها که کسی نیست فیلم‌های دیگری نگاه می‌کند. مثلن یکبار تایتانیک را می‌دید ما هم می‌دیدیم آنور در، روی صحنه‌ها هی تصویر را عقب و جلو میکرد لابد میخواست دقت کند، گاهی هم استوپ را میزد و صحنه فریز میشد، یکبار خواستم به در بزنم که "بزنم بره جلو". روی فیلم هم‌ میزد،آنموقع‌ها میگفتند روی فیلم اگر عقب و جلو برود فیلم خراب میشود، رسید سر صحنه خوابیدن کیت و لئونارد توی ماشین، این صحنه را صدبار عقب و جلو کرد، هی نگاه کرد و دوباره زد عقب. البته هرچقدر منتظر ماندیم فیلم خاک بر سری بیاورد و نگاه کند، اینکار را نکرد حالا یا پیدا نکرد یا اینکه نخواست خاک برسریترین فیلمی هم که دید و ما هم دیدیم غریره اصلی بود.



+ از میان همینطوری‌های روزانه



1437


عاشق میشدیم از این عشقهای مثلن آسمانی از همینهائی که خجالت می کشیدم مثلن به موهایش فکرکنیم چه برسد به جای دیگرش! میگفتیم گناه است باید در وجودش خلاصه شد، باید در مقابلش هیچ شد و به عدم رسید، میگفتیم این عشق تصویری از آن عشق الهی ست آن عشق ازلی که باعث رشد میشود، ما را به کمال می رساند. چند سالمان بود مگر، شانزده هفده! در خلسه یادآوری لحظه لحظه اش خاکستر میشدیم و لذتش تا عمق وجودمان را می لرزاند. کاش بزرگ نمیشدیم و همانقدر احمقانه به واقعیت های زندگی خیره میشدیم.
عشق هم عشقهای قدیم ...


1436


دلمان به این خوش است که فراموش می‌کنیم، اینکه یادمان می‌رود، دوباره برمیگردیم و از سر خط شروع می‌کنیم اما یک جائی یکهو یک بو، یک آهنگ آشنا، یک تصویر، یک خیابان تو را برمیگرداند ...



1434


آدمهائی توی زندگیمان می آیند و میروند که گاه اسم دوست را با خودشان یدک میکشند، برای معرفی میگوئیم فلانی دوستمان است اما بعضی ها میشوند رفیق، می آیند نزدیکتر می آیند تا "فصول منجمد"* درونمان را گرم کنند، اینها زندگی بخش هستند، رفیق جان است ...