"دو روز پیش یک جوان ۲۷ ساله دو برادر معلول خود را در آبشار دوگنبدان رها کرد که هر دو به دلیل ناتوانی در شنا کردن غرق شدند. سپس با شلیک گلوله پدر بیمار ۸۵ ساله خود را هم کشت. قاتل ساعتی بعد خودش را به کلانتری معرفی کرد و گفت از نگهداری آنها خسته شده بود."
+ از میان همینطوریهای روزانه
زنی نشسته روی صندلی.صندلی راحتی روی بالکن ساختمانی با آجرهای قرمز. بالکنی که سالهاست همین روبروی پنجره شرکت آویزان ساختمانی قدیمی ست. از این بالکن هایی که چند گلدان هم دوره اش کرده اند.
بالکن هایی که دیگر فقط در خاطرات عابرینی مانده که پیاده خیابان های تهران را طی می کردند و هر ازگاهی دختری هم آویزان می شد از لبه ی آن و تکه کاغذی پرت می کرد و عابر هم بر می داشت و شیرینی ساعت های خوش خواندن نامه می دوید زیر پوست صورتش.
باران هم می بارد البته. زن سیگار می کشد.از اینجایی که من ایستاده ام سیگار می کشد. ولی از انجایی که خودش ایستاده انگار آه می کشد و با بخار دهانش ها می کند روی نفس های تازه شد ی شهر که باران تنگی نفسش را کمی به تاخیر انداخت.
بالکن برای من تازگی دارد. این روزها حوصله ام زود سر می آید. کاری ندارم که انجام دهم. یعنی دارم ولی دستم بهانه خوبیست.بهانه ای برای فهمیدن بیشتر زندگی. اینکه کوچه شرکت درخت هم داشت و من ندیده بودم. اینکه طعم چای را می شود با حوصله زیر پوست احساس ورآمده خاطرات ریخت.
و پنجره ای که یادم نمی آید اصلن اینجا ، روی این دیوار روبروی میزم بوده یا نه. حوصله ام سر می آید. چای را بر می دارم و می نشینم کنار پنجره و آرام آرام احساس بودن را می فهمم.
زن هنوز سیگار می کشد. یا آه می کشد. چه می دانم شاید بخار دهانش را ها می کند ...
چای من هنوز تمام نشده ... ها می کنم روی لیوان چای.
لباس فرم مدرسه دارند حداکثر شانزده هفده ساله. المیرا معلم موسسه زبانیست که میروند. این را وسط حرفهایشان میفهمم نشستهام پشت سرشان. پسرک اولی سر باقرخان پیاده میشود پسرک دومی میگوید که هنوز نرسیدهاند پسرک اولی میگوید میخواهد پیاده برود.
+ از میان همینطوریهای روزانه
الان رقابت بین کافههاست که سفارش رو تو عجیبترین ظرف ممکن بیارن، دمنوش رو بریرن تو استانبولی یا کیک رو تو الک بیارن!
سارا میگه بابا شما چرا من رو نمیزنی؟ میگم بچههارو نباید زد کلن آدمهارو نباید زد. میگه پس چرا اون موقعها بچههاشون رو میزدن؟ مثلن باباحاجی شمارو میزد، با کمربند میزد. میگم اونموقعها اونجور تربیت میکردن ما هم حرف گوش نمیکردیم! شر بودیم. میگه خب منم حرف گوش نمیکنم! میگم آره ولی خب باز بهت تذکر میدیم. میگه آخه شده تا دهبار هم گوش نکردم، میگم کتک میخوای دختر؟ میگه تو که بلد نیستی کتک بزنی. راهش رو میگیره میره تو اتاقش.
یکم - هشت سال است بیوقفه کار کرده است، چون مجرد است صبح زود آمده و آخر وقت رفته. تمام کارهایشان را انجام میداده حتی دفتر را هم گاهی تی میکشیده، دوست پسر نداشته، همیشه میگفت وقت این کارها را ندارم. هیات مدیره خواسته بودند از او تشکر کنند یکیشان بعد از سفر ایتالیا برایش یک ساعت گرانقیمت آورده و با تقدیرنامه تقدیمش کردهاند. ساعت را میبرد قیمت کند، پیرمرد ساعتفروش ساعت را نگاه میکند و میگوید شش هفت میلیون میارزد، بعد خیلی جدی میگوید" کدوم پسر رو تیغ زدی مجبورش کردی اینو واست بخره که حالا آوردی بفروشیش؟"
دوم - ۱۰ سالیست تهران ساکن شده کار میکند، چندبار مجبور به جابجائی شده، چند سال قبل عفونت تناسلی داشته بعد از کلی درمان بهبود یافته و اخیرن هم دوباره یک بیماری تناسلی دیگر گرفته، میگوید : دوست پسر درست درمون کیمیاست، منم نیاز دارم هرچند ماه با یکی هستم، با یکیشون یه سال بودم تصمیم داشتم ازدواج کنم که عفونت رو از همون گرفتم! اونم همچین آدم نبود!
سوم - مرد به زن میگوید که بچه را به او نمیدهد، شش ماه است دنبال جدائی هستند، زن مهریه را میبخشد، مرد خانه را برمیدارد، بچه را به زن میدهد، یک سال بعدش مرد زن را مجبور میکند بچه را پس بدهد چون زن دوست پسر دارد.
چهارم - دختر و پسر جوان نشسته اند توی ایستگاه اتوبوس، قربان صدقه هم میروند، دستهای همدیگر را گرفتهاند، دختر سرش را روی شانه پسر گذاشته، میشود از همین فاصله هم حرارت عشق و علاقه درونیشان را حس کرد، قطعن از زندگی فعلیشان لذت میبرند.
پنجم - زن و مرد تصمیم گرفتهاند مدتی از هم جدا زندگی کنند، طلاق نگیرند ولی توی خانههای جدا زندگی کنند، مرد خانهای اجاره میکند، بعد از مدتی زن و مرد آدمهای جدیدی را پیدا میکنند، هنوز طلاق نگرفتهاند.
+ از میان همینطوریهای روزانه
مادر می گفت : پسر حشمت خانم تبریز قبول شده. حقوق! حالا چی هست این حقوق؟!
گفتم : مادر جان یعنی وکالت.نان لواش گرفته بودم، بوی نان تازه آدم را دیوانه میکند، توی ماشین بوی نان پیچیده بود. گرسنهام شد. ماشین را توی پارکینگ گذاشتم نانها را برداشتم یک تکه از نان را کندم و پلهها را بالا آمدم نان را تکه تکه میخوردم جلوی طبقه اول زن همسایه دست گذاشته بود روی دیوار و با چرخاندن پا سعی میکرد کفش سبک و راحتیاش رو چفت پایش کند، سلام و احوالپرسی کردیم، چشمهایش به نانها بود، تعارف کرد گفتم زنده باشید و سلام برسانید و پلهها را آمدم بالا، بوی نان چنگ زده بود به دیوارهای راهرو، به پاگرد نرسیده برگشتم، زن رسیده بود به در ساختمان نان تعارف کردم، کمی دستدست کرد بعد دوتا از نانها را برداشت و گفت من دو نفرم خب!
یکسال توی رشت خانه گرفتیم خانه که نه دوتا از اتاقهای یک خانه را اجاره کردیم در خروجی جدا بود و میشد گفت مستقل است ولی اتاق ما یک در داشت که به هال خانه همسایه باز میشد که قفلش کرده بودند، یکی از بچهها یک تلوزیو سیاه و سفید قرمز رنگ چهارده اینچ داشت. همین تلوزیونهای کوچکی که کانال با چرخاندن یک سلکتور عوض میشد و همیشه هم برفک داشت بازی آرژانتین و آلمان در جامجهانی ۸۶ را هم توی همینها دیده بودم. این تلوزیونها قدرت خاصی داشتند طوری که اگر در خانه های اطراف کسی ویدئو تماشا میکرد یا آتاری بازی میکرد این تلوزیونها تصویر را میگرفت. یک شب از سر تصادف که کانالها را میچرخاندیم تصویر زنی آمد که میرقصید اول فکر کردیم باکو یا جای دیگری را گرفته ایم ولی بعد معلوم شد شوی هفتادوهفت استودیو طنین است و سرآخر فهمیدیم صاحبخانه ویدئو خریده است. شبها معمولن فیلمفارسی و شو نگاه میکردند ولی بعضی روزها مخصوصن صبح که کسی خانه نبود فیلمهای صحنهدار هم میدیدند بعد فهمیدیم پسر بیکار خانواده صبحها که کسی نیست فیلمهای دیگری نگاه میکند. مثلن یکبار تایتانیک را میدید ما هم میدیدیم آنور در، روی صحنهها هی تصویر را عقب و جلو میکرد لابد میخواست دقت کند، گاهی هم استوپ را میزد و صحنه فریز میشد، یکبار خواستم به در بزنم که "بزنم بره جلو". روی فیلم هم میزد،آنموقعها میگفتند روی فیلم اگر عقب و جلو برود فیلم خراب میشود، رسید سر صحنه خوابیدن کیت و لئونارد توی ماشین، این صحنه را صدبار عقب و جلو کرد، هی نگاه کرد و دوباره زد عقب. البته هرچقدر منتظر ماندیم فیلم خاک بر سری بیاورد و نگاه کند، اینکار را نکرد حالا یا پیدا نکرد یا اینکه نخواست خاک برسریترین فیلمی هم که دید و ما هم دیدیم غریره اصلی بود.
+ از میان همینطوریهای روزانه
دلمان به این خوش است که فراموش میکنیم، اینکه یادمان میرود، دوباره برمیگردیم و از سر خط شروع میکنیم اما یک جائی یکهو یک بو، یک آهنگ آشنا، یک تصویر، یک خیابان تو را برمیگرداند ...
آدمهائی توی زندگیمان می آیند و میروند که گاه اسم دوست را با خودشان یدک میکشند، برای معرفی میگوئیم فلانی دوستمان است اما بعضی ها میشوند رفیق، می آیند نزدیکتر می آیند تا "فصول منجمد"* درونمان را گرم کنند، اینها زندگی بخش هستند، رفیق جان است ...