پسر!
تو این دورو زمونه حتی ! به دوغ هم نمی تونی اعتماد کنی. نهار منزل ابوی تشریف دارین،کباب و پلو و ایضا دوغ که مجوعه دلفریبی تشکیل داده اند.
روش نوشته بدون گاز. با خیال راحت سر سفره نشستی و تکونش می دی از اینکه ابوی محترم شمارو آدم حساب کردن و این مسولیت خطیر رو بر دوش شما نهادن در حالت خلسه ای بس روحانی تشریف دارید.
چند باری هم محض احتیاط ته ظرف دوغ رو هم میزنی زمین تا همه مطمئن بشن و به یقین برسن شما اینکاره ای.
مشغول سماع و اتساع روح هستید.
تصور طعم لذیذ کباب به همراه دوغ بازگشته از این مراسم روحانی لحظه ای شما رو رها نمی کنه.
خیال خودتون و الباقی از این راحت شده که دوغ کاملن مراحل عرفانی اختلاط رو طی کرده.
درب بطری رو باز می کنید...پاف...
.......اسلوموشن......
از پشت پرده نازک قطرات دوغ که مثل فوران گدازه های آتشفشان در هوا ،منظره بدیعی رو تو فضای حال منزل ابوی به وجود آوردن ... می تونی چهره ابوی رو ببینی که یه دستش روی زانوش و اون یکی دستش هم زیر چونش و داره عمیق فکر می کنه.
دوغ رفته به فضا دوباره بر می گرده و شما اینبار می تونید از بارش دوغ هم لذت ببرید.
خدایا می دونم همه چی رو با هم به کسی نمی دی اما می خوام بدونم به اونایی که عقل نمی دی چی می دی که جاش رو پر کنه..
خلاء به این بزرگی رو با اورست هم نمی شه پر کرد ...
حکایت بیشتر ماها شبیه داستان اون پسربچه است که مادرش برد پیش آهنگر و گفت به بچه م آهنگری یاد بده.
دو روزبعد رفت پیش آهنگر و گفت بچم دیگه نمی یاد.آهنگره گفت چرا؟ مادره گفت پسرم آهنگری یاد گرفته می خوام براش آهنگری بزنم. آهنگر ننه مرده هم در حالیکه چارچرخش هوا شده بود گفت: چجور می شه آخه؟! مادر هم گفت: پسرم می گه آهن داغ و می کشی میل می شه می زنی سرش بیل می شه
آهنگر هم دلشو می گیره و در حالیکه از خنده رو به موته می گه: عجب بچه نابغه ای.هم خودش یاد گرفته هم به مادرش یاد داده.
+ از میان همینطوری های روزانه
گاهی که دلت به درد اومد نمی خواد دنبال زخم و نامروتیهای روزگار بگردی!
فکر کن ببین ظهر چی کوفت کردی ...
تا حالا شنیدی کسی بگه سرش رو مثل خر انداخته پائین داره می یاد.
یا شده کسی بهت بگه مثل گاو زور داری
یا شده کسی بگه عین خر نگاه می کنی.
یا شده کسی بگه کره گاو!
بالاخره طویله هم نظم خودش رو می خواد.
+ از میان همینطوری های روزانه
نگران آمدن
ای ابر دیر زمانیست نمی باری
یا که با ما قهری.
یا که شاید در سر هوای دیگری داری.
انتظار خشکید،
اشک در چشمان خورشید رقصید.
از کودکی دف زن
ستاره انگار نوری می خرید،
ای ابر با ما بگو
از قصه های سرزمین آسمان
ای ابر بگو
صبر انگار خریداری ندارد
من ماندم و یک دشت پر انتظار
خالی شدم لیک
این پیمانه را دیگر مشتری نیست.
ای لیا
رشت - مرداد هفتاد و نه