دردم می آید
چرخی می خورد تا بیخ گلویم
می فشارد
فریاد نمی شود
درد می شود
زخم می شود
می خواهد هبوط کند در کویر
اما چشمی ندارد
تا راهی را پیدا کند
پس می نشیند و
دردش می آید.
ای لیا
توی این چند روزه احساس تهوع آوری داشتم . این حس بهم دست میداد که دارم خیانت می کنم .... حالم به هم می خوره از ریخت خودم ... از ته دلم یه حرفی قُل می زنه می رسه به حلقم دوباره می ره پائین.
می خوام وایستم کنار جوب و دستم و بگیرم به تیر چراغ برق ... انگشت بندازم ته حلقم و همه این احساس لعنتی رو با حواشیش بریزم تو جوب.
تمام جونم بوی تهوع آمیز این حس لعنتی رو گرفته. اگر می شد می رفتم مثل اون قدیما تو جنوب شهر و کنار یکی از این موتور آبا ،وا میستادم زیرش تا همه این بوی گند بره.... اما این بو انگار چسبیده به جونم .باید یه خنجر سامورایی پیدا کنم و بندازم از پائین نافم تا زیر دیافراگم سینه ام و تمام امحا و احشام رو بریزم روی آسفالت داغ خیابونه شونزدهم. کارگرای ساختمون هم از اون بالا زل بزنن به این حماقت. امّا!
راحت نشدم، هنوزم بو میده ...
تمام ناگفته های ذهنم را
در زرورق خیال می پیچم و بر دیوار شیشه ای دلت می کوبم،
شاید ترکی بردار.
ای لیا
این خانه هنوز بوی نگاهت را می دهد.
گوشه گوشه اش پر است از رایحه بهار نارنج.
همان شبی که تا صبح فقط بوی تو بود
مانند نابینایی دست بر دیوار آمدم تا پای این آینه.
بوی نگاهت در آینه جا مانده.
ای لیا
سالهاست خسته است.
من گذشته از تو،
پشت سرت را که نگاه نکردی،
شاید افتاده بودم...
ای لیا
کاش همان روز دنبالت کرده بودم،
همان روزی که تِل قرمز به سر از اتوبوس پیاده شدی،
نگاهی کردی و رفتی ایستگاه را هم با خود بردی همه را بردی
حتی همین نیمکت زهوار در رفته ای که ساعتهای تنهائیم را پر می کرد ...
نشد پایم در قیر شک بود انگار تردید کنده نشد سنگین شده بود
ایکاش برگشته بودی ... نگاهی حواله می کردی دوباره، بلکم جانی بگیرد این پای وامانده.
اتوبوس باز می رود ،اما تو همان یک بار بودی، تکرار نمی شوی!
+ از میان همینطوری های روزانه
حرف هم که نزنی ،
نمی گویند لال است.
گاهی زبانت را هم نگاه کن.
شاید تاریخ مصرفش گذشته باشد.
ای لیا