-
1373
شنبه 12 فروردین 1396 23:44
سلام عزیز من دلم برایت تنگ است, دلم سخت فشرده میشود از نبودنت, وقتی نیستی همه نیستند, همه یِ خیابانها گم میشوند, وقتی نیستی انگار چیزی سر جایش نیست و واقعن نیست, من سر جای خودم نیستم, گم میشوم و کسی نیست پیدایم کند. عزیز من زندگی کوتاه است به قدر سر خوردن قطره اشکی از گونه کودک گرسنه ای, سخت نگیر, دل ما تنگ است و جای...
-
1372
شنبه 12 فروردین 1396 23:43
رفتی و جای نبودنت شبیه حفره ای ست که پر نمیشود و هربار یادآوری خاطره ای عمیقترش میکند! خاطره ای که بوی تو را در میان بازوانش دارد. ای لیا
-
1371
شنبه 12 فروردین 1396 23:42
توی جاده تند نمیرفتم نگاه میکردم به جاده ای که رفته بود و جائی توی افق گم شده بود, سرچرخاندم, خوابیده بود, زیبا بود, توی خواب زیبا بود, چشمهایش را زیبا بسته بود, کمی از شیشه ماشین پائین بود, سرش را تکیه داده بود به ستون ماشین و باد میزد زیر موهایش, انگشتم را گذاشتم روی لبهایم, گذاشتم روی لبهایش. بیدار نشد توی خواب آهی...
-
1370
شنبه 12 فروردین 1396 23:42
گفت مهندس پشت سرت حرف میزنن. گفتم پشت سر کی حرف نمیزنن! گفت فکر کنم کسی پشت سر من حرف نزنه. سعی کردم کارم درست باشه. گفتم بیا بشین برات بگم چیا پشت سرت میگن! حرف هم نداشته باشی برات بالاخره حرف درست میکنن, سخت نگیر زندگیتو بکن!
-
1369
شنبه 12 فروردین 1396 23:41
پشت چشمهایت خیال مردی خوابیده است که تو را جور دیگری دوست دارد. ای لیا telegram.me/boiereihan
-
1368
شنبه 12 فروردین 1396 23:40
تو این پروژه جدیدمون یه خانمی هست که تو خود سایت از طرف کارفرما مسولیت کنترل پروژه رو داره. بعضی وقتها میشه دید روش واقعن فشار هست. تو محیط مردونه این شکلی کار کردن سخته. معمولن تو پروژه تو خود سایت خانمها نیستن. چند روز پیش تو سایت داشتیم صحبت میکردیم مدیرعامل هم اومده بود سایت بحث کنترل پروژه شد و کنترل پروژه خودمون...
-
1367
یکشنبه 6 فروردین 1396 08:33
ایکاش فراموش کردن آدمها همینقدر راحت بود, دراز میکشیدی و چشمهایت را می بستی و بعد پوووف... تمام! ولی خب لعنتی اینطور تمام نمیشود, اصلن فراموش نمیشود, یک جائی یک چیزی یک کوفتی تو را وا میدارد دوباره یادش بیافتی, دوباره بویش را بشنوی, آهنگ صدایش را مرور کنی و دنبال خودت توی چشمهایش بگردی و ... گاه فقط یک مرور کوتاه است...
-
1366
یکشنبه 6 فروردین 1396 08:32
دراز میکشیم رو به شب رو به یک بی انتهائی ابدی جائی که چشمان کسی منتظر است لابد! ای لیا
-
1365
سهشنبه 1 فروردین 1396 11:51
سال که میخواهد نو شود، بچه ها عزا می گیرند. حال نه اینکه مدرسه ها تعطیلند و خوشحالی لاجرم میرود زیر پوستشان ولی خوب مقوله خانه تکانی از آن مواردی ست که جوانان را در همان عنفوان کودکی پیر میکند. خانه بزرگ داشتن، هم نعمت است هم مصیبت. مصیبتش می ماند برای صاحب عزا یعنی همین ماهائی که دوران کودکی و نوجوانیمان در خانه بزرگ...
-
1364
سهشنبه 1 فروردین 1396 11:27
این بارانهای آخرهای اسفند و اولهای فروردین پدر امثال من را در می آورد، آنقدر با خودش بار احساسی و نوستالوژیک دارد که مثلن شب بیدار میشوم و میروم توی آشپزخانه، گوشه پنجره را باز می گذارم، کتری را میگذارم روی گاز ، می نشینم کنار میز و بعدش نگاه میکنم و به قطره هائی که میچسبند روی شیشه ای که همین دیروز تمیز کرده بودیم،...
-
1363
سهشنبه 24 اسفند 1395 18:42
نشسته باشی زیر سایه درختی و پاهایت را فرو کرده باشی توی برکه آب کنار درخت و دستهایت را ستون کرده باشی کنارت و سرت را داده باشی عقب و چشمهایت را بسته باشی و نسیم خنکی بزند توی صورتت و خنکی از توی آب بدود و بیاید بالا و برسد به لبهایت, صورتت , جانت ... زن شبیه این حس خوشایند است, درون جانت را خنک میکند, حتی وقتی که آتشت...
-
1362
سهشنبه 24 اسفند 1395 18:42
گفتم ولیعصر, از آن وسط تا بیاید کنار چندتایی فحش خورد عقب سه تا خانم بودند نشستم جلو, نرسیده به پاتریس ترمز زد یکهو در باز شد, اصلن از اول هم بسته نشده بود, هرچقدر با در ور رفت در بسته نشد خواهش کرد تا ولیعصر در را نگه دارم تا توی ولیعصر یک خاکی توی سرش بریزد, در را گرفتم, قبل از توحید زنها پیاده شدند پشت بیمارستان...
-
1361
سهشنبه 24 اسفند 1395 18:41
این طعم شیرین پیچیده در احساس شب این غلظت سهمگین بوی تن تو بین کدام خاطره بیدار شده ای؟ ای لیا
-
1360
سهشنبه 24 اسفند 1395 18:40
گفت این قرصارو بخور یادت نره. نگاه کردم به کف دستش, گفتم چرا هردوتاش آبیه؟ گفت قرار بود چه رنگی باشه پس. گفتم یکیش باید قرمز باشه, مثل فیلم ماتریکس که بخوام انتخاب کنم. خودشو کشید عقب قرصارو گذاشت تو پیش دستی. گفتم پرستو کجاست؟ رفت تو آشپزخونه. "پرستو کجاست؟" "دیگه نمیاد" " تو کی هستی...
-
1359
یکشنبه 8 اسفند 1395 15:13
یقه کاپشن را جمع کردم بالا، هائی کردم و بخار سرمای آخر بهمن توی هوا گم شد، باران می بارید، باران رشت اینطور است، می بارد، قطع میشود، میبارد، قطع میشود، همه جا خیس است، حتی خود خیسی هوا هم خیس است، سرما از میان خیسی آسفالت خیابان میدود توی خیسی کفشهایت و بعد هم صاف می آید بالا تا برسد به نوک دماغت و مفت را آویزان کند....
-
1358
شنبه 7 اسفند 1395 17:59
رها میکنیم اندوه چسبیده بر دل را خستگی هرچند می ماند یک جائی خودش را پرت میکند توی آغوش تنهائی ای لیا کانال تلگرام من : telegram.me/boiereihan
-
1357
جمعه 6 اسفند 1395 22:03
وقتی کسی می آید و توی دلت برای خودش جائی باز میکند و آنجا لم میدهد و میخندد و دندانهایش در میان لبهایِ ماتیک قرمزش قاب میشود, میدانی وقتی میرود جایش شبیه حفره ای میماند؟ میدانی آن اثر توی قلبت میماند؟ میدانی آدم دیگری آن اثر را نمیتواند محو کند؟ میدانی که آن جای خالی حفره ای میشود و گاهی توی قفسه سینه ات سنگینی خاطره...
-
1356
جمعه 6 اسفند 1395 22:01
اینکه زنی تو را دوست بدارد, اینکه بفهمی قلبش برای تو فشرده میشود, تنگ میشود, اینکه بدانی زنی حال خوبش را در میان خاطرات بودنش با تو پیدا میکند خوب است, این خوب است, اینکه بدانی زنی تو را دوست دارد. ای لیا
-
1355
جمعه 6 اسفند 1395 21:58
ایکاش میشد همه مشکلات رو با کشیدن پتو روی سر و قایم شدن زیرش حل کرد, بری زیر پتو و پاهاتو جمع کنی تو خودت و مچاله بشی!
-
1354
جمعه 6 اسفند 1395 21:57
می گفت رفاقت زن و مردی را تا وقتی توقع ایجاد نشود میشود حفظش کرد، تا وقتی آدمها درک کنند که آن رفاقت دوستانه است و مخلفات و حواشی ندارد میشود حفظش کرد، وقتی توقع ایجاد شد و رفت به سمت احساسی شدن خراب میشود.
-
1353
جمعه 6 اسفند 1395 21:56
دست میکند توی موهای زن، گوشه یِ موها را جمع میکند پشت گوش زن، زن نگاه میکند به جائی بیرون ماشین، انگشت اشاره را میکشد روی لاله گوش زن، نگاه میکند به خط نگاه زن، مرد دستش را جمع میکند و میکشد زیر بینی، بوی موهای زن دوباره پر میشود توی سینه اش. زندگی همین یکی دو ثانیه های زودگذریست که قدرش را نمیدانیم!
-
1352
جمعه 6 اسفند 1395 21:56
یک چیز را میدانی, دوست داشتن راهش را توی وجودت پیدا میکند و بعدش به خودت می آئی و میبینی در تارو پود یک اتفاق خلسه آلود که گاه شیرین است و گاه با بیم و امید همراه است گیر افتاده ای, و گاه رنج میکشی, عزیز من, دوست داشتن یکهو می آید و به این راحتی نمیرود ... به گمانم باید خودت را رها کنی تو آغوشش, بگذاری تو را آرام آرام...
-
1351
جمعه 6 اسفند 1395 21:55
حتی وقتی نیستی هم زیبائی ... ای لیا
-
1350
جمعه 6 اسفند 1395 21:54
لیوان چای از دستش رها میشود تو خرد میشوی کف آشپزخانه. ای لیا
-
1349
جمعه 6 اسفند 1395 21:53
میدانی یک مرد چه میخواهد؟ اینکه از لابلای آن پوسته سخت و سفتش بگذری, آن لایه های ظاهری رویش را بشکافی, دست بگذاری روی قلب عریانش, چشمهایش را ببندد, آرام شود ... + از میان همینطوری های روزانه
-
1348
جمعه 6 اسفند 1395 21:52
امروز دو نفر همدیگر را بوسیدند به قدر یک بوسه از اندوه جهان کم شد ... ای لیا
-
1347
جمعه 6 اسفند 1395 21:52
یک ماه اثاث میاوردن. یک ماه تمام دیوارای راه پله رو تراشیدن ریختن پائین. از این مبلهای استیل غول پیکر و میز نهار خوری بزرگ, یخچال ساید بای ساید و... وانت نیسان و خاور بود که وسیله می آورد. چطوری اون بالا جاشون کردن هنوز جزء معماهای حل نشده ست! هر روز هم کلی آدم این بالا سر ما تو سرو کله هم میزدن که جهاز عروس ببینن و...
-
1346
جمعه 6 اسفند 1395 21:51
میگه حتمن عیبی دارم که هیچ مردی حاضر نیست باهام بمونه. میگم به لحاظ ظاهری و فیزیکی که عالی هستی به لحاظ اخلاقی و اینهارو نمیدونم. میگه نه اخلاقم هم خوبه حداقل اطرافیانم از دستم شکار نیستن. میگم به نظر میاد از اون دخترائی باشی که از همون اول رابطه به دنبال ازدواج هستن. میگه خب مگه بده؟ میگم نه بد نیست ولی ممکنه اون آدم...
-
1345
جمعه 6 اسفند 1395 21:50
وقتی زن زیبائی میمیرد واقعیت آوار میشود روی سرت ... ای لیا
-
1344
جمعه 6 اسفند 1395 21:50
امروز دیدمش موهاش سفید بود, ریشاش سفید بود, دندوناش ریخته بود, صورتش چروک بود, موهاش ریخته بود و ... رسول یه روزائی تو زمین خاکی واس خودش افسانه بود, وقتی سال شصت و هفت چندتا از بازیکنای پرسپولیس اومدن تو محل ما با تیم منتخب محل بازی کنن رسول رو سر کرمانی مقدم هِد میزد, دوست داشتیم رسول باشیم, نفس کم نمیاورد, کارگر...