-
1433
شنبه 14 مرداد 1396 14:38
تو خود بارانی تازه می کنی نفس های بودن را ، حتی وقتی نمی باری ... ای لیا
-
1432
یکشنبه 8 مرداد 1396 14:16
خانه عمو بودیم، پدر توی حیاط کباب باد میزد ماها در هال خانه توی سروکله هم میزدیم عمو نماز میخواند، من برادر کوچکترم را گرفته بودم زیرم و نشسته بودم رویش هرچه میگفت دارم خفه میشم اهمیت نمیدادم یکهو دیدم یکی دو سه تا پس گردنی خواباند و یک لگدی هم حواله ماتحتمان کرد، عمو بود بعد از چشم غره دوباره برگشت سر نماز و ادامه...
-
1431
دوشنبه 2 مرداد 1396 13:38
اهمیتی ندارد چه کسی هستی، یک آدم ساده و گم شده در میان روزمرههای زندگی یا شخصیتی مشهور و پر از مشغلههای زندگی، هیچکدام اهمیتی ندارد وقتی نتوانی زنی را خوشحال کنی ... + از میان همینطوریهای روزانه
-
1430
دوشنبه 2 مرداد 1396 13:37
بعضی وقتها آدم یک طوری بی حوصله است که تمام آرزوهایش اگر با هم یکجا برآورده شوند باز کلاف پیچیده حوصلهاش باز نمیشود، رخوت و خستگی چنان دست و پای آدم را میبندد که انگار غم هزاران سال زندگی بشریت روی دوشت سنگینی میکند، چه کنیم؟ هیچ! چای مینوشیم و در خیال آدمهای دیگر خود را رها میکنیم ...
-
1429
دوشنبه 2 مرداد 1396 13:36
گاه دنبال کسی میگردیم گاه در پی چیزی دست میکشیم به تن خسته زمان، گاه خاطرهای را میجوئیم در آدمی جدید، گاه پی طعم بوسهای میگردیم که جائی در گذشته مدفون مانده است، گاه در پی آغوشی، لمس دست خاطرهای دور ... آدمی همیشه سرگردان است. + از میان همینطوریهای روزانه
-
1428
شنبه 24 تیر 1396 10:37
حال مرا چرا پرسی بی تو رنجورم و هیچ فریادرسی نیست ... ای لیا
-
1427
شنبه 24 تیر 1396 10:34
چرا تنهائی وقتی هنوز کسی هست تو را به نوشیدن چای در هالهای از عطر موهایش مهمان کند ... ایلیا
-
1426
شنبه 24 تیر 1396 10:33
زن در خاطره نوشیدن یک چای مردی را مرور میکند. ایلیا
-
1425
شنبه 24 تیر 1396 10:33
اینکه آدمها چکار میکنند کجا میروند کجا میخوابند با که هستند این فقط به خودشان ربط دارد, چه از نظرمن و تو اخلاقی باشد چه نباشد, بیشتر مواقع از حسادتمان شروع میکنیم به کنکاش در زندگی آدمها. به ما ربطی ندارد. این را هرچند وقت یکبار با خودمان تکرار کنیم و بعدش چای بنوشیم و کتاب بخوانیم.
-
1424
شنبه 24 تیر 1396 10:32
مرد زن را بغل میکند، زن خودش را فرو میکند در آغوش مرد، از مرد کوتاهتر است، میخواهد توی تن مرد خودش را گم کند، مرد دستها را باز میکند که جدا شود، زن سرش روی شانه مرد است، دستها را دور کمر مرد حلقه کرده است... + داستانک
-
1423
شنبه 24 تیر 1396 10:31
یک نکتهای توی عکسهای دستهجمعی هست، عکسهائی که توی دورهمیها میگیریم، توی سفرها توی سیزدهبهدرها، عروسیها و تولدها، توی این عکسها همیشه آن کسی که شما را دوست دارد به شما نگاه میکند، خودش هم حواسش نیست، عکاس یک لحظه شاتر دوربین را میزند، ولی او دارد به شما نگاه میکند، همه حواسشان به دوربین است به اینکه قشنگ سیب را...
-
1422
چهارشنبه 14 تیر 1396 13:57
زندگی چیزیست شبیه انحنای تن زنی دلفریب همانقدر زیبا همانقدر دور ... ایلیا
-
1421
چهارشنبه 14 تیر 1396 13:56
دل، تنگ میشود منتظر نمیماند. ایلیا
-
1420
چهارشنبه 14 تیر 1396 13:55
اپیزود اول کیسه ادرار بیمار رو چک میکنه، پیرزنی هفتاد سالهست. خوابه، میشینه کنار صندلی پیرزن، ساعت دو و چهارده دقیقه بامداده، از شیشه کوچیک روی در نور راهرو میزنه تو اتاق، بلند میشه مقنعهاش رو کمی جابجا میکنه، میاد بیرون، طرفه رو میبینه که از استیشن پرستاری میره سمت راهپله، میاد سمت استیشن، میشینه رو صندلی، فلاسک...
-
1419
چهارشنبه 14 تیر 1396 13:53
کافیست کمی باشی هوا را تازه میکنی ... ایلیا
-
1418
چهارشنبه 14 تیر 1396 13:52
در من حرفیست بی هیچ اشارتی طعنهای نکتهای حرفیست برای روز مبادا روزی که در سالهای پشت سر جا مانده! ایلیا
-
1417
یکشنبه 28 خرداد 1396 12:14
سرویس سارا زنگ زد گفت نمیاد اونم ساعت هفت صبح خوابالو خوابالو بلند شدم صورت نشسته شلوارمو کشیدم بالا و سارا رو برداشتم بردم تو راه یکی از دوستای سارارو دیدیم مادرش از این مامانای سانتی مانتاله با کلی ادا و اطوار گفتم سوارشون کنم پیاده نرن با اون قیافه خوابالو و ریش زیاد شیشه رو دادم پائین گفتم سلام تشریف بیارید بالا...
-
1416
یکشنبه 28 خرداد 1396 12:13
مهم نیست بقیه فکر کنن تو باحالی یا نه، مهم اینه که خودت فکر کنی باحالی، شبیه خودت راه برو!
-
1415
یکشنبه 28 خرداد 1396 12:12
سارا گاهی میگه فلان کار پسرونه ست؟ میگم نه! میگه پس چرا بعضیا میگن اون کار پسرونه ست این کار دخترونه؟ میگم تو به این حرفها گوش نده ما همه آدمیم چه پسر چه دختر چه زن چه مرد. تو هرکاری میتونی انجام بدی! میگه حتی میتونم دانشمند بشم میگم حتی میتونی رهبر بشی. ذوق میکنه. + تو راه اصفهان گفت میخوام منم بنزین بزنم، اومد کلی...
-
1414
یکشنبه 28 خرداد 1396 12:11
اینکه چطور نوک انگشت را روی لاله گوشش بکشی که تمام احساس خوابیده درونش بدود و بیاید و توی چشمهایش و تو ببینی حالش انگار بهتر میشود ... اینها را هرکسی بلد نیست!
-
1413
یکشنبه 28 خرداد 1396 12:10
بعضی وقتها میخوای گریه کنی خودت هم نمیدونی چرا، بدبختی اینجاست که اصلن گریهات نمیاد!
-
1412
یکشنبه 28 خرداد 1396 12:09
راننده تاکسی به یکی پشت گوشی گفت: عزیزمی حاج خانم واس شام هرچی دوست داری بپز فقط یه کاسه واس حاجیت ماست خیار درست کن قربونت برم! دلمون حال اومد یه جورائی. + از میان همینطوری های روزانه
-
1411
یکشنبه 28 خرداد 1396 12:03
باران نرم میزند، هنوز خنکی اردیبهشت جایش را به گرمای خرداد نداده است، قطرههای باران روی گونههایت مینشیند خنکی میدود زیرپوستت تنت مور مور میشود دوست داری کسی باشد تو را در آغوشش تنگ بفشارد ... یک زن سی و چند ساله اینطور است. همینقدر لطیف و آرام.
-
1410
یکشنبه 28 خرداد 1396 12:02
صداش میکنم "سارا" اون الف آخر رو میکشم میگه بله! میگم هیچی بابائی از اینور خونه دلش واست تنگ شد دوست داشت صدات کنه، صدا میکنه " بابا " میگم جانم میگه من دلم واست تنگ نشده بود ولی، بعد میخنده پدرسوخته! + از میان همینطوری های روزانه
-
1409
یکشنبه 28 خرداد 1396 12:02
پیرمرد دست مرا گرفت و نشاند کنار خودش توی قطار مترو، حرفی نزدم او حرف زد از اینکه این مملکت چرا اینقدر با خودش سر جنگ دارد اینکه چرا آدمها دیگر مهربان نیستند چرا کسی نمیفهمد همه داریم در یک باتلاق فرو میرویم حرفی نزدم، پلک هم نزدم، توی ایستگاه نواب کمی مکث کرد، نگاه کرد به نوشته های روی دیوار و بعد گفت من شادمان باید...
-
1408
یکشنبه 28 خرداد 1396 12:01
همه ما یک روزی عاشق بودهایم یا شدهایم یا قرار است بشویم، هرکداممان هم توی آن دنیای خلسهآلود عشق چیزهائی درک کردهایم، چیزهائی را دیدهایم در خواب و بیدار نشئهآلودش گاه عقل هم از کف دادهایم و دچار توهم شدهایم ولی خب تجربهیِ عشق چیز عجیبیست آدم را صیقل میدهد صاف میکند ( دهنش را البته! ) و اینکه عشق یکبار رخ...
-
1407
یکشنبه 28 خرداد 1396 12:00
میروم ولی خودم را جا میگذارم برای مرور خاطراتت! ای لیا
-
1406
یکشنبه 28 خرداد 1396 11:53
گاه زندگی شبیه بوی عطر زنیست که در گرمای عصرگاهی از خلوت کوچهای عبور کرده است. + از میان همینطوریهای روزانه
-
1405
یکشنبه 28 خرداد 1396 11:52
چند برش کوتاه از زندگی یکم - ( روز/خارجی/اتوبان یادگار) پشت سرم دارد می آید، پشت فرمان یک ماتیز سبز رنگ نشسته است، چندباری صدای بوق آمد، هربار نگاه میکردم تو آینه میدیدم سرش پائین است، نحوه حرکت سر و دستش نشان میداد آن پائین با گوشی مشغول است، همزمان هم چیزی میخورد، یکبار منحرف شد و نزدیک بود با نیسان کناری تصادف کند،...
-
1404
یکشنبه 28 خرداد 1396 11:48
سه تا بودند، چهارمی کمی دورتر بود، دست کم پانزده سال بیشتر نداشتند، شاید هم کمتر، روی نیمکت پارک دختر بچه دوازده سیزده ساله ای را دوره کرده بودند، اینکه میگویم سن دختر دوزاده سیزده ساله بود چون جثه اش کوچکتر بود ممکن است او هم همسن پسرها بوده باشد، اولش فکر کردم دور هم نشسته اند به بگو بخند ولی چیزی اینوسط درست نبود...