-
1464
شنبه 7 بهمن 1396 13:09
سارا میگه شما بزرگترها چرا اینقدر الکی تعارف میکنید، ما کوچکترا اینطور نیستیم مثلن هی الکی نمیگیم شما بفرمایید. وقتی دقت میکنم میبینم راست میگه. ما بزرگترها درگیر تعارفات الکی هستیم اونم فقط برای اینکه خوب جلوه کنیم ولی در واقعیت بعنوان مثال حین رانندگی اون خود واقعیمون رو نشون میدیم. یا حتی همینجا خیلی راحت گاهی...
-
1463
شنبه 30 دی 1396 11:33
پیاده شدم چرخ پنچرش رو عوض کردم، آب آورد دستام رو شستم از تو ماشینش حوله آورد دستامو خشک کردم دست کرد تو ماشین یه مشت پسته ریخت کف دستم، تشکر کردم، تشکر کرد، حالش خوب شد حالم خوب شد رفت منم رفتم. + از میان همینطوریهای روزانه
-
1462
شنبه 30 دی 1396 11:29
پدرم زنگ زد کلی حرف زدیم آخرش خواستم خداحافظی کنم گفتم: "قربونت برم " خودم هم جا خوردم. این "قربونت برم بابایی" رو به سارا میگم. شما فقط اینو بدون پدرم وقتی زنگ میزنه ما اگه دراز کشیده باشیم بلند میشیم میشینیم، پامون دراز باشه جمع میکنیم. حاجی صداش میکنیم.
-
1461
شنبه 30 دی 1396 11:26
لحظهای میرسد که باید رها کنی، خودت را بگذاری و بروی، دور شوی پشتسرت را هم نگاه نکنی، لحظهای میرسد که خداحافظی قریب است و غریب! ایلیا
-
1460
سهشنبه 26 دی 1396 12:53
بهش نگو : بیام دنبالت؟ بهش بگو: میام دنبالت.
-
1459
یکشنبه 26 آذر 1396 11:21
زنها که عاشق میشوند، همه چیز را می گذارند در پشت سر و تمام پل های پشت شان را منفجر می کنند، چون قصدی برای برگشت ندارند، همه چیز در پیش رویشان است، ... ولی مردها، ولی مردها ... ولی مردها یکی از این پل های کنفی که در جنگل ها از این سوی رودخانه به ان سوی رودخانه بسته اند را نگه می دارند، خدای را چه دیدید شاید فیلشان یاد...
-
1458 رازی در کوچه ها - فریبا وفی
یکشنبه 26 آذر 1396 11:15
رازی در کوچه ها فریبا وفی ناشر : نشر مرکز تعداد صفحه: 183 نوبت چاپ: سوم 1388 داستان کتاب روایت دختری به نام "حمیرا"ست که برای عیادت از پدر پیر خود به نام "عبو" راهی زادگاه خود می شود. زادگاهی که با توصیف خانم وفی بیشتر تداعی کننده مناطق جنوب شرقی کشور است. فضا سازی داستان مانند بقیه کتاب های خانم...
-
1457
شنبه 18 آذر 1396 11:08
آنسوی شب، پشت خیابانهای خالی از باران، در انتهای یک تنهائی ابدی، کسی تو را دوست دارد ... ایلیا
-
1456
شنبه 18 آذر 1396 11:07
"دو روز پیش یک جوان ۲۷ ساله دو برادر معلول خود را در آبشار دوگنبدان رها کرد که هر دو به دلیل ناتوانی در شنا کردن غرق شدند. سپس با شلیک گلوله پدر بیمار ۸۵ ساله خود را هم کشت. قاتل ساعتی بعد خودش را به کلانتری معرفی کرد و گفت از نگهداری آنها خسته شده بود." آدمی گاه ناتوان میشود، گاه نگاه میکند به همهی...
-
1454
شنبه 11 آذر 1396 10:37
زنی نشسته روی صندلی.صندلی راحتی روی بالکن ساختمانی با آجرهای قرمز. بالکنی که سالهاست همین روبروی پنجره شرکت آویزان ساختمانی قدیمی ست. از این بالکن هایی که چند گلدان هم دوره اش کرده اند. بالکن هایی که دیگر فقط در خاطرات عابرینی مانده که پیاده خیابان های تهران را طی می کردند و هر ازگاهی دختری هم آویزان می شد از لبه ی آن...
-
1453
شنبه 11 آذر 1396 10:36
بنویس زندگی! می نویسم : زنده ای؟! بنویس دوستی! می نویسم: بودی؟! بنویس عاشقی! می نویسم: لایقی؟! بنویس ... جوهرش تمام شد. ایکاش می نوشتم : نگاهت طعم زندگی ست و دوستی تو لیاقت می خواهد و ... سکوت می ریزد در تنهایی کلمات زندگی رفته است. ای لیا.م
-
1452
شنبه 11 آذر 1396 10:35
شعری هست که زنی را بین کلماتش به آغوش می کشد شعری هست که چشمان زنی را می بوید و شعری هست که لب های احساس زنی را ... یادم نیست ولی می دانم شعری هست و زنی هست و هوایی که طعم نفس های خاطره میداد. ای لیا.م (نوشته ای از سال های دور با کمی جرح و تعدیل ... 1380- بهار - رشت)
-
1451
شنبه 27 آبان 1396 11:10
+ المیرا خوش هیکله، به خودش میرسه. - قدبلنده، دوست پسرشو دیدی اومد در موسسه دنبالش؟ + همون سوناتائیه؟ دوست پسرش نبود که داداششه. المیرا دوست پسر نداره. - دوست پسرشه بابا، از کجا میگی داداشه؟ پسر اولی از پنجره اتوبوس به بیرون خیره میشود، دوستش از توی گوشی چیزی نشانش میدهد. "اینستاگرام المیراست ببین عکساشو پسره هم...
-
1450
شنبه 27 آبان 1396 11:06
الان رقابت بین کافههاست که سفارش رو تو عجیبترین ظرف ممکن بیارن، دمنوش رو بریرن تو استانبولی یا کیک رو تو الک بیارن!
-
1449
شنبه 27 آبان 1396 11:05
سارا میگه بابا شما چرا من رو نمیزنی؟ میگم بچههارو نباید زد کلن آدمهارو نباید زد. میگه پس چرا اون موقعها بچههاشون رو میزدن؟ مثلن باباحاجی شمارو میزد، با کمربند میزد. میگم اونموقعها اونجور تربیت میکردن ما هم حرف گوش نمیکردیم! شر بودیم. میگه خب منم حرف گوش نمیکنم! میگم آره ولی خب باز بهت تذکر میدیم. میگه آخه شده تا...
-
1448
شنبه 27 آبان 1396 11:04
و انسان گناه بود سرشار از عذاب وجدان ...
-
۱۴۴۷
شنبه 13 آبان 1396 14:43
دوست داشتن تو شبیه باران است می بارد و نمی پرسد که چرا کسی چتر ندارد؟ ای لیا
-
1446
سهشنبه 4 مهر 1396 13:04
یکم - هشت سال است بیوقفه کار کرده است، چون مجرد است صبح زود آمده و آخر وقت رفته. تمام کارهایشان را انجام میداده حتی دفتر را هم گاهی تی میکشیده، دوست پسر نداشته، همیشه میگفت وقت این کارها را ندارم. هیات مدیره خواسته بودند از او تشکر کنند یکیشان بعد از سفر ایتالیا برایش یک ساعت گرانقیمت آورده و با تقدیرنامه تقدیمش...
-
1445
سهشنبه 4 مهر 1396 13:04
برای فراموش کردن آن که دوستش داری و نباید دوستش داشته باشی رنج میکشی، فراموش نمیکنی!
-
1444
سهشنبه 4 مهر 1396 13:03
بهترین روزهای زندگیمان همانهائی بودند که به بیتفاوتی گذشت.
-
1443
شنبه 11 شهریور 1396 10:09
نفس های تو که می رود لب های خاطره که می آید و بوسه ای که پنهان می شود ، گم می شود بین کلمات شعری که نگفتم شعری که در تنهایی زمان تکرار می شود ای لیا
-
1442
شنبه 11 شهریور 1396 10:08
مادر می گفت : پسر حشمت خانم تبریز قبول شده. حقوق! حالا چی هست این حقوق؟! گفتم : مادر جان یعنی وکالت. گفت : مثل همین هایی که سر سفره عقد حاج اقا می پرسید وکیلم؟! یعنی بعد از دانشگاه دفترخونه می زنه؟! گفتم : چیزی شبیه همین که می گید! عباس تک فرزند حشمت خانم و همه ی سهمش از دنیای فانی بود. شوهر حشمت خانم سال های پیش از...
-
1441
شنبه 4 شهریور 1396 11:41
یکی از همکارهای خانم تعریف میکردن که رفتن کیش و پسر دو سالشون رو هم با خودشون بردن استخر، میگه یه سری خانمها با بی کی نی بودن و یه سری هم بی کی نی رو باز کرده بودن کلن، آفتاب بگیرن مثلن، این بنده خدا میگفت اینا تمام جونشون پیدا بود هرازگاهی هم یکی میاومد میگفت خانما لطفن بپوشونید یکی از اون آفتاببگیرا برگشته به پسر...
-
1440
شنبه 21 مرداد 1396 11:51
نان لواش گرفته بودم، بوی نان تازه آدم را دیوانه میکند، توی ماشین بوی نان پیچیده بود. گرسنهام شد. ماشین را توی پارکینگ گذاشتم نانها را برداشتم یک تکه از نان را کندم و پلهها را بالا آمدم نان را تکه تکه میخوردم جلوی طبقه اول زن همسایه دست گذاشته بود روی دیوار و با چرخاندن پا سعی میکرد کفش سبک و راحتیاش رو چفت پایش...
-
1439
شنبه 21 مرداد 1396 11:50
یکسال توی رشت خانه گرفتیم خانه که نه دوتا از اتاقهای یک خانه را اجاره کردیم در خروجی جدا بود و میشد گفت مستقل است ولی اتاق ما یک در داشت که به هال خانه همسایه باز میشد که قفلش کرده بودند، یکی از بچهها یک تلوزیو سیاه و سفید قرمز رنگ چهارده اینچ داشت. همین تلوزیونهای کوچکی که کانال با چرخاندن یک سلکتور عوض میشد و همیشه...
-
1438
شنبه 21 مرداد 1396 11:49
میگه مرد شکمو خوبه قهر هم که کنه وقتی گشنش بشه خودش برمیگرده.
-
1437
شنبه 21 مرداد 1396 11:49
عاشق میشدیم از این عشقهای مثلن آسمانی از همینهائی که خجالت می کشیدم مثلن به موهایش فکرکنیم چه برسد به جای دیگرش! میگفتیم گناه است باید در وجودش خلاصه شد، باید در مقابلش هیچ شد و به عدم رسید، میگفتیم این عشق تصویری از آن عشق الهی ست آن عشق ازلی که باعث رشد میشود، ما را به کمال می رساند. چند سالمان بود مگر، شانزده هفده!...
-
1436
شنبه 21 مرداد 1396 11:48
دلمان به این خوش است که فراموش میکنیم، اینکه یادمان میرود، دوباره برمیگردیم و از سر خط شروع میکنیم اما یک جائی یکهو یک بو، یک آهنگ آشنا، یک تصویر، یک خیابان تو را برمیگرداند ...
-
1435
شنبه 21 مرداد 1396 11:48
منتظرت بودیم کسی آمد که تو نبودی!
-
1434
شنبه 21 مرداد 1396 11:47
آدمهائی توی زندگیمان می آیند و میروند که گاه اسم دوست را با خودشان یدک میکشند، برای معرفی میگوئیم فلانی دوستمان است اما بعضی ها میشوند رفیق، می آیند نزدیکتر می آیند تا "فصول منجمد"* درونمان را گرم کنند، اینها زندگی بخش هستند، رفیق جان است ...