-
1343
جمعه 6 اسفند 1395 21:49
گاه فقط میخواهی کسی باشد بنشیند نگاهت کند, حرف بزنی بشنود و نرم دستهایش را بکشد روی دستهایت,احساسی از درونت جریان پیدا کند و بالا بیاید و برسد به سرانگشتان دستهایش ... گاه فقط میخواهی کسی باشد! همین ... + از میان همینطوری های روزانه
-
1342
جمعه 6 اسفند 1395 21:49
گاه فقط میخواهی کسی باشد لابلای خستگی هایت صدایت کند و تو هم بگوئی جانم ... ای لیا telegram.me/boiereihan Instagram : iliya.7
-
1341
جمعه 6 اسفند 1395 21:48
وضعیت آدم در مواجهه با اتفاقات روزگار گاهی شبیه این معذوریتهای خودساخته در سینمای ایران است, اینکه مثلن مردی بعد از سالها مادرش را میبیند ولی خب چون یک چیزهائی ممکن است یک جائی دچار خطر شوند نمیتواند مادرش را در آغوش بکشد و همینطور که جلویش ایستاده هی نگاهش میکند و دیالوگهای خسته کننده ردوبدل میکند, اینطور مواقع آدم...
-
1340
جمعه 6 اسفند 1395 21:47
به دوست دخترش گفته بود بیا خونمون یه طوطی دارم آشپزی میکنه, دوست دختره هم کلی خندیده بود, وقتی پسره گوشی رو قطع کرد طوطیه به پسره گفت : باور نکرد نه؟ من برم غذام ته نگیره! telegram.me/boiereihan
-
1339
پنجشنبه 21 بهمن 1395 12:19
به هر حال باید یاد بگیریم نظراتمون اگر مخالف همدیگه ست بتونیم تحمل کنیم، هرچند بعید میدونم به این راحتی بشه.
-
1338
سهشنبه 19 بهمن 1395 13:47
اینکه زنی تو را دوست بدارد, اینکه بفهمی قلبش برای تو فشرده میشود, تنگ میشود, اینکه بدانی زنی حال خوبش را در میان خاطرات بودنش با تو پیدا میکند خوب است, این خوب است, اینکه بدانی زنی تو را دوست دارد. ای لیا telegram.me/boiereihan
-
1337
سهشنبه 12 بهمن 1395 14:11
آخرش به یک جائی میرسی میفهمی که تنها آدم مورد اعتماد زندگی خودت هستی, خودت تنها کسی هستی که زیر پایت را خالی نخواهد کرد, خودت تنها کسی هستی که خودت را دوست دارد, تنها کسی که حرفت پیش او میماند, خودت هستی, گاه سخت این را میفهمی, گاه در هاله ای از رنج و سوءتفاهمات این را میفهمی. اعتماد سخت بدست می آید و راحت از دست...
-
1336
سهشنبه 12 بهمن 1395 14:10
بی آر تی ایستگاهِ قبل از میدان ولیعصر نگه میدارد، آدمهای توی ایستگاه را نگاه میکنم، پیرمردی ایستاده است و سوار نمیشود، توی اتوبوس جا هست ولی سوار نمیشود، ته چهره اش شبیه یکی از دوستان دوران دانشگاه است، چند ماهی هست خبری از او ندارم، گوشی توی دستم است، بالا می آورم و دنبال اسمش تو لیست میگردم، اسمش را پیدا میکنم، اسمش...
-
1335 - سی و هشت سالگی
سهشنبه 12 بهمن 1395 13:05
سارا میپرسد چند سالم شده است! چند سالم است واقعن؟ برای شمردن سالهای عمرم اینطور حساب میکنم: سه سال از دهه پنجاه، دهه های شصت و هفتاد و هشتاد هرکدام ده سال و دهه نود هم پنج سال، پس میشود سی و هشت سال. سی و هشت سالِ تمام میشود، امشب سی و هشتمین سال عمرم که در گذشته جا مانده تمام میشود و فردا پایم را میگذارم توی سی و نه...
-
1334
سهشنبه 28 دی 1395 13:06
زیر پل سوار شدم, عقب دوتا خانم بودند جلو خالی بود نشستم کنار راننده, تا در را بستم گفت :من میپیچم تو فلسطین تا میدون نمیرم. گفتم قبلش پیاده میشم. زنها قبل از میدان توحید پیاده شدند, راننده که افتاد کنار بیمارستان امام شیشه سمت خودش را داد پائین و بعد گفت : از دیروز گیجم هی میخورم به درو دیوار. بیست و خرده ای سال پیش...
-
1333
دوشنبه 29 آذر 1395 15:26
باران می بارید روی تنهایی خیابان خواب درخت پریشان بود تو را گم کردم در التهاب دستانِ خاطره ای دور. باران می بارد دور بودی خیال ما را میبرد نزدیکِ تو شاید هوا آفتابی ست. ای لیا
-
1332
دوشنبه 29 آذر 1395 15:25
مینا خانم را هیچوقت بدون ماتیک قرمز روی لبهایش ندیدم. توی مهمانی ها بیشتر از همه میخندید, بیشتر از همه جنب و جوش داشت, وقتی میخندید ماتیک قرمز دور دندانهای سفیدش بیشتر جلوه میکرد. عادت داشت آقا رسول را رسول جان صدا کند, کمتر دیده بودیم زنی همسرش را با پسوند جان خطاب کند یا حداقل توی فامیل ما نبود. بچه ای نداشتند,...
-
1331
دوشنبه 29 آذر 1395 15:25
برف می بارید, عصر شروع شده بود و حالا آرام گرفته بود, آلما سیگار را بین انگشت اشاره و شست گرفت, ته سیگار را نگاه کرد, شیوا داشت با راننده چک و چانه میزد برگشت به آلما گفت : " میگه امشب هردوتانو میخوام." "بهش بگو گوه اضافه نخور" ماشین دو سه تائی نور بالای چراغ را پرت کرد سمت آلما, محل نداد. سیگار را...
-
1330
دوشنبه 29 آذر 1395 15:23
گاه حال خوبی داری, توی یک زمان و حال خاص, میخواهی مرور کنی, میخواهی یادآوری کنی و لذتش چندباره بخزد زیر تارو پود وجودت ولی میگوئی بگذار همانجا بماند, توی همان لحظه منجمد شده اما یکهو یک جائی بوی آشنائی میپیچد زیر دماغت تمام آن خاطره یکهو باز میشود روی سرت دوباره غرق میشوی, خاطره تو را میبرد.
-
1329
دوشنبه 29 آذر 1395 15:22
توی ایستگاه مترو نگاهش میکردم، یکی دوباری برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، انگار سنگینی نگاه روی شانه های آدم می اوفتد، سرم پائین بود آمد نزدیکتر ایستاد، بوی عطرزنانه ای احاطه ام کرد، ایستگاه خلوت بود، قطار رسید درها باز شدند، زن در کنار یکی دو نفر دیگر سوار شدند، من سوار نشدم، ایستادم، صدای بوق درها آمد، سرم را بالا...
-
1328
دوشنبه 29 آذر 1395 15:20
آدمها می آیند و میروند هر کدام طعمی دارند لابد, نمیخواهی وابسته شوی میخواهی شبیه کودکی باشی که رهایش کرده اند توی یک قنادی, لابلای آبنباتها و شکلاتها میچرخد از همه شان هم میخواهد, برایش مهم نیست که قند و شکر در آینده چه بلایی سرش خواهد آورد, همه اینها میگذرد و یک جایی نگاه میکنی و میبینی افتاده ای در آغوش تنهایی, گاه...
-
1327
دوشنبه 29 آذر 1395 15:18
وقتی با آدمها سرو کار داریم تا وقتی مطمئن نیستیم اینقدر نزدیکشون نشیم که توشون حس تعلق ایجاد بشه, بعدش هم که نزدیک شدیم هی پشیمون نشیم و عقب بکشبم و بعدش دوباره دلمون اون آدمو بخواد و باز بهش نزدیک بشیم. تو بحث مقاومت مصالح بهش میگن ایجاد تنش و در نهایت خستگی و سرانجام گسیختگی. این عقب جلو رفتن تو رابطه اون مخاطب رو...
-
1326
دوشنبه 29 آذر 1395 15:17
بدبختی یک حالی هست نه تنهائی به سر شود نه باتو به سرانجامی رسد. گاه تکلیفت با نفس کشیدنت هم معلوم نیست.
-
1324
دوشنبه 29 آذر 1395 15:16
گفت میدانی چیست کسی را دوست دارم که توی زندگی آدم دیگریست, توی خیال با او زندگی میکنم حرف میزنم حسش میکنم آنقدر نزدیک است که بوی تنش توی ذهنم میپیچد ولی میدانم نباید دوستش داشته باشم هرچند آدمی ست دیگر گاه بوی عطری بی تابش میکند ...
-
1323
دوشنبه 29 آذر 1395 15:15
کاش باران بگیرد, آرام آرام قطراتش بخورد روی کانال کولر, بوی خاک نم زده دوباره بپیچد توی اتاق. بعدش تند بشود. گوشه پنجره را باز بگذاری, رطوبت و سردی هوا بخزد داخل, مچاله شوی زیر پتو, کاش باران بگیرد, شسته شود تنهایی خاک نشسته بر دیوار ... ای لیا
-
1322
دوشنبه 29 آذر 1395 15:14
بی منت مثل همین باران که میبارد و نمیپرسد که چرا کسی چتر ندارد ای لیا
-
1321
دوشنبه 29 آذر 1395 15:13
آمدیم کنار پنجره, از برجی که توی یکی از آپارتمانهایش زندگی میکرد پنت هاوسی را نشانم داد گفت : ببین مهندس من باید یه همچین چیزی بخرم و توش زندگی کنم نه این آپارتمان زپرتی. آن آپارتمان زپرتی که گفت دویست و چند متر بود و همه اطرافش پنجره داشت. آشپزخانه اش را کمپلت از یک شرکتی توی آلمان وارد کرده بود. پارکتش فلان بود دکور...
-
1320
دوشنبه 29 آذر 1395 15:11
بوسه ای روی لبهای تو بوسه ای روی لبهای من جا میماند تا ابد و آغوشی که دیگر نیست تا تنگ بفشارد بودنت را. زندگی همین است بی رحم است و دست ها و پاهایش پیچیده در بندهای عادت است. تکرار و تکرار میشویم هربار کسی اما دیگر تو نیست همه شمایند شبیه دیوار. ای لیا
-
1319
دوشنبه 29 آذر 1395 15:09
یک چیز را میدانی اینکه آدم وقتی خسته میشود باید استراحت کند, بخوابد دراز بکشد, خستگی جسمی اینطور رفع میشود ولی وقتی احساست خسته است, روحت خسته است فقط کافی ست به او فکر کنی, یا اگر "اوئی که باید باشد نیست" حتی میشود به آدمی که دوستش داری فکر کنی اینکه بداند یا نداند مهم نیست همین که تو دوستش داری و فکر کردن...
-
1319
دوشنبه 29 آذر 1395 15:08
اومد تو بانک گفت یکی به من کرایه ماشین بده. مشتری من بودم و بقیه کارمند, آخر وقت بود. من سرم تو پر کردن فیش بود, چندبار دیگه گفت, هیچکدوم محل ندادیم. رفت شماره بگیره یکی از کارمندا گفت کارِت چیه؟ زنه برگشت گفت میخوام شماره بگیرم. دوباره پرسید میگم کارت چیه؟ زنه گفت میخوام شماره بگیرم برا گدائی! کارمنده گفت یعنی چی, من...
-
1318
دوشنبه 29 آذر 1395 15:07
گاه با کسی هستی، زمان متوقف میشود، مکان به هم میریزد، جائی در مرز خیال و واقعیت، میشود چیزی شبیه رویا، بعد که میرود، بعد که می فهمی رفته است، انگار از خواب بیدار شده ای، شبیه گیجی بعد از یک ضربه،مثل یک تصادف که از ماشین پیاده میشوی و نمیدانی چه شده. بعد هرچه فکر می کنی نه مکان را یادت می آید و نه زمان، فقط خاطراتی که...
-
1317
دوشنبه 29 آذر 1395 15:05
علی پروین بعد از آن بازی چهار یک که به فجر سپاسی توی تهران باختند جلوی دوربین گفت ما رفتیم خداحافظ پرسپولیس خداحافظ فوتبال! رفت و دیگر قبای مربی گری را انداخت روی جالباسی. گاهی رفتن اینطور است, همه چیز را باید بگذاری پشت سرت و بگوئی : خداحافظ! بگوئی و بروی.
-
1316
دوشنبه 29 آذر 1395 15:04
من نه سیاست میدانم و نه تحلیلش را من فقط میدانم بی طعم لبهایت بی ردِ بویت بدون آن وحشی خوابیده در نگاهت جهان چیزی کم داشت. ای لیا
-
1315
دوشنبه 29 آذر 1395 15:00
عادت اگر نبود آدمی نمیدانست با دلتنگی هر لحظه و ثانیه اش چه کند. ای لیا
-
1314 - یلدا ...
دوشنبه 29 آذر 1395 14:59
از دو سه روز قبلش هدیه میگرفتند. توی خانواده ما رسم بود برادرها برای خواهرهایشان چیزی بگیرند و شب یلدا هدیه بدهند. ما یک عمه داشتیم. چهار برادر برای خواهرشان هدیه میگرفتند, عمه توی کرج ساکن بود, شب یلدا میرفتیم خانه عمه جان. همه عموها بودند, انار بود, هندوانه بود, تنقلات بود, دور کرسی جا نمیشد, ما بچه ها توی سروکله هم...