بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

757


سرباز یک گلوله داشت


ماشه را چکاند


خاطره ها از روی سیم عادت پریدند.




ای لیا



756 - انتظار


کسی چه می داند


که این بوی انتظار


از سینه زنی در ایستگاه قطار به مشام می رسد


کسی چه می داند 


که بوسه ای


روی لب های زن شوق خاطره ای دارد.


و کسی چه می داند


که این خاطره هر ثانیه تکرار می شود.


فقط زنی می داند


که مَردش رفت تا خواب خورشید را تعبیر کند .




ای لیا



755


فشار خون دریا هم بالاست


موج بالا می آورد




ای لیا



754


کم کم فراموش می شوی


خودت را به مردن میزنی


جایی کلاغی روی مترسکی


فضله ای می ریزد


مترسک می خندد


به مردن تو فکر می کند


که هیچ کلاغی هم نیست


که درنگی بنشیند و فضله ای هم رویت بیاندازد.




ای لیا




753


مرگ را 


مترسکی می فهمد ،


که هیچ کلاغی رویش نمی نشیند.




ای لیا



750


ای آغاز یک رفتن


کمی آرام تر ،


خاطره هنوز خواب است .




ای لیا



749


به کمی بودن هم فکر کنیم


وقتی باران به خواهش کودکی می بارد 


و زندگی کوچک می شود


بین دستان دخترکی بازیگوش.




ای لیا



746


باد که می آید


گَرد خاطره ای از روی سنگ قبری 


می ریزد در آغوش باد.



ای لیا



745


بگذاریم هر کی به هرکی هرچه دلش خواست بگوید ...


یکی می گوید دوستت دارم


آن یکی شاید بگوید پدرت را ...


خودشان می دانند


بگذاریم هرکی هرچه می خواهد بگوید


چند بار که بگوید پدرت را


آخر می فهمد که باید بگوید دوستت دارم را


حتی اگر پدرت را!




ای لیا




744


صدای تنهایی ست


که می پیچد در گوش باد


به گمانم باد ما را برده است.




ای لیا



742


زندگی فقط در شادی هایش نیست که زیباست ، 


زندگی با غمهایش هم زیباست ، 


با نبودن گاه به گاه دوست داشتن ها. 


زندگی چون هست ، زیباست ... 


زندگی به بودن عادتهایش است ، 


به بودن همین دلخوری ها و گاه غصه خوردن هایش زیر لحاف شب . 


زندگی به همین تکرار هر شب تنهایی 


به همین خواندن چند خطی غم 


نوشیدن دوخط چای بی وفایی ، زندگی به همین بودن است که زیباست.


نیاز نیست نفست از جای گرم بلند شود


در سرمای روزگار هم 

امیدی هست که بگوید : اندکی صبر سحر نزدیک است.

زندگی به امید است که زیباست

به بودن نفس های عادت

پشت گردن احساس

زندگی در غمهایش هم زیباست

نه فقط در روی شادش.



ای لیا

(تابستان 84 - با کمی تغییرات)


741 - کسی بیاید ...


کسی باشد صدایش کنم برویم زیر باران خیس شویم ، بند نیاید باران یکریز بریزد روی عادت هایمان که پهن شده اند روی بند خاطرات و چکه چکه بچکد رنگ تکرار از روی تن عادت ...
خیابان به خیابان بوی خنده هایش پخش شود ، دست بیاندازد در گردن خواهش و لبخندی مهمان کند لب های تر بوسه را !
پائیز هم مضاعف کند شیدایی خیابان را و هوش بپرد از سر حصار بلند تردید و کمی گام بردارد به عقب و برود لابلای آغوش شعری که سالها پیش
 نوشته بودم روی نیمکتی تنها که خاطره گیسوان دختری را کسی پیش از من رویش حک کرده بود.

و زندگی را بریزم در چمدانی به سنگینی آفتاب ظهری در تابستان و کودکی شوم که دستان دختری را می بوئید.

کسی باشد صدایش کنم ، کسی باشد صدایم کند ، کسی باشد لبهایش طعم صدای شاعری را بدهد که عاشقانه لب های خاطره را می بوسید.


کسی بیاید که صدایم کند...


740


شبی 


به دیدار خودمان رفتیم


همه خواب بودند!




ای لیا



739


گاه رفته ای


کسی اما نمی بیند ... سرها در گریبان است!



738


بچه ها را اذیت میکرد، چه توی نمره دادن، چه توی اخلاق و رفتارش. دبیر بد بدن و چغری بود به قول یکی از بچه ها! یک روز ظهر ماشینش را هل داده بودند و برده بودند جایی ول کرده بودند. خبر پیچید که این اتفاق افتاده. از آن روز گفتند رفتارش تغییر کرد. هرچند ماشین را هم پیدا نکردند. 

چند ماه بعد همسایه های دو کوچه پایین تر از دبیرستان به پلیس خبر میدهند که یک رنو دو سه ماهی ست توی کوچه شان ول شده به امان خدا!

رنوی آقای دبیر فیزیک بود.



+ از میان همینطوری های روزانه