کسی چه می داند
ای لیا
کم کم فراموش می شوی
ای لیا
به کمی بودن هم فکر کنیم
ای لیا
بگذاریم هر کی به هرکی هرچه دلش خواست بگوید ...
یکی می گوید دوستت دارم
آن یکی شاید بگوید پدرت را ...
خودشان می دانند
بگذاریم هرکی هرچه می خواهد بگوید
چند بار که بگوید پدرت را
آخر می فهمد که باید بگوید دوستت دارم را
حتی اگر پدرت را!
ای لیا
زندگی فقط در شادی هایش نیست که زیباست ،
کسی باشد صدایش کنم برویم زیر باران خیس شویم ، بند نیاید باران یکریز بریزد روی عادت هایمان که پهن شده اند روی بند خاطرات و چکه چکه بچکد رنگ تکرار از روی تن عادت ...
خیابان به خیابان بوی خنده هایش پخش شود ، دست بیاندازد در گردن خواهش و لبخندی مهمان کند لب های تر بوسه را !
پائیز هم مضاعف کند شیدایی خیابان را و هوش بپرد از سر حصار بلند تردید و کمی گام بردارد به عقب و برود لابلای آغوش شعری که سالها پیش نوشته بودم روی نیمکتی تنها که خاطره گیسوان دختری را کسی پیش از من رویش حک کرده بود.
بچه ها را اذیت میکرد، چه توی نمره دادن، چه توی اخلاق و رفتارش. دبیر بد بدن و چغری بود به قول یکی از بچه ها! یک روز ظهر ماشینش را هل داده بودند و برده بودند جایی ول کرده بودند. خبر پیچید که این اتفاق افتاده. از آن روز گفتند رفتارش تغییر کرد. هرچند ماشین را هم پیدا نکردند.
چند ماه بعد همسایه های دو کوچه پایین تر از دبیرستان به پلیس خبر میدهند که یک رنو دو سه ماهی ست توی کوچه شان ول شده به امان خدا!
رنوی آقای دبیر فیزیک بود.
+ از میان همینطوری های روزانه