زنی که ساعت 7:20 دقیقه صبح قاطی ِ ترافیک همت توی ماشین کناریت نشسته و اون موقع صبح داره با حرص و ولع سیگار دود می کنه و بعد بر می گرده به چهره متعجب تو نگاه می کنه و لبخندی هم میزنه که رنگ قرمر رژش بین دود سیگار قاب قشنگی هم دور دندونای سفیدش درست کرده و از زیر اون عینک پر از دودِ سیاه و سفید هم می تونی چشمهای قرمزش رو تشخیص بدی،
یقینن به اندازه یک رمان بلند حرف برای زدن تو سینه اش چال کرده ...
آهـــــــای مخاطبــــــــ خاص! با تواَم!
کمی هم ســــــــلام.
باران را بوئیدی ؟ قطره ای از آن را چشیدی؟ بارش خاطرات را دیدی؟ حس گام های دونفره را شنیدی؟
این شهر با این باران های یک خط درمیان تب اش نمی خوابد! این شهر همیشه هذیان می گوید ...
دوستی می گفت : هنـــدوانه هم می چسبد در این شب های دم کرده تابستان و همراه شدن با شیرینی آن و گذشتن از تلخی های روزگار ... هندوانه ابتیاع نشد اما هست چند پری از طالبی مانده در گوشه یخچال ... بفرمائید ...
مخاطب خاص با تواَم ...بفرما طالبی!
شما هم بفرمائید ، دوست نشسته بر درگاهی درب انتظار ...
غم را رها کن ساعتی بنشین بر سر این سفره خیال و همراه شو با این خیل شب نشینان هرکدام گرفتار تر از خودت در نشیب زندگی ...
بگذر ..... بفرما طالبــــی! یخ کرد! از دهان افتـــــاد ....
زندگی چیزی ست
شبیه دخترک بازیگوشی که رفته است از درخت شاه توتی بالا
روی شاخه بلندی نشسته است
رد قرمز میوه تازه خلقت روی لبهایش
باد میزند زیر موهایش
چشمهایش میخندند
پاهای کوچکش را تکان تکانی میدهد ...
+ از میان همینطوری های روزانه