خیانت
+ از میان همینطوری های روزانه
+ شما مردها وقتی با همید درباره چی حرف میزنید؟
- فیزیک کوانتوم، رباتیک، فلسفه خلقت، نانو فن آوری، استراتژی های سیاسی برای حل بحران انرژِی، اِبولا، جرج کلونی، پساپسامدرنیسم، مکتب فرانکفورت و ...
+ :|
(از میان همینطوری های روزانه)
از کراماتش این بود که خلق را توان تمیز بین "شوخی و جدیش" نبود!
+ از میان همینطوری های روزانه
روزگاری هم تصمیم داشتم درس را رها کنم و بروم اصفهان وردست یک استاد زبردست کاشیکار شاگردی کنم و کار یاد بگیرم و ... خط ثلث مینوشتم، همیشه مدهوش کاشیکاری های مساجد بودم. همیشه توی آن آبی فیروزه ای ها سیر میکردم، دیوانه میشدم! ثلث را هم همینگونه یاد گرفتم. کلاس نرفتم، آنقدر نگاه میکردم که کم کم خط نوشتن خودش شکل گرفت!
فرم های ترک تحصیل را گرفتم، پر کردم، چه شد که نشد، نمیدانم. گاهی چیزهائی درونمان به هیجان می آید، قُل میزند، می جوشد ... میرسد به مغزمان! اما نمیشود ...
نمی شود دیگر!
+ از میان همینطوری های روزانه
درباره ریحانه جباری حرف های زیادی شنیده ایم، عمدتن حق را هم داده اند به ریحانه و کسی هم از حال و روز خانواده مقتول خبر نمی گیرد. پرونده پیچیده گی های خودش را دارد، خیلی هامان از روی احساس در اینباره نطر می دهیم، من خودم نمیدانم اصل ماجرا چه جور بوده، من هم همان اوایل حق را داده ام به ریحانه ولی جزئیات را که میخوانی می بینی برخی اظهارات ریحانه هم تناقض دارند.
در این فقره به نظرم جزئیات پرونده را خیلی هامان نمی دانیم. اصل داستان ماجرای مرد و زنیست که مرد کشته است و محتمل ترین حالت هم این است که حرف های ریحانه را باور کنیم ، در کشور ما اکثر موارد نسبت به حق زنها اجحاف شده است ولی چیزهای دیگری در پرونده است که باید فرای این مساله بدان نگاه شود.
اگر حکم اعدام نبود، این همه احساسات حول این پرونده انباشته نمیشد. به هر حال اینکه اعدام مجازات خوبیست یا نه، شاید بگویم نه! ولی من نه حقوق دانم و نه با قوانین آشنائی دارم.
+ کمی فارع از احساسات به این چنین موضوعاتی نگاه کنیم.
نرده را می گیرم و از پنجره آشپزخانه می پرم داخل!
"مثل آدم نمی تونی از در بیای تو؟"
"خره! هنوز نفهمیدی من جسمیت ندارم! من ذهنیت خودتم. همینجوری ولم میکنی اینور و اونور مثل بچه های سر راهی!"
تازه از حموم اومدم و هنوز حوله تنمه. نشستم پشت میز آشپزخانه و نبات داخل چای رو هم میزنم. ی نگاهی میکنم به گلدونای پشت پنجره!
"بیا بشین ی چای برات بریزم!"
می پرد و می نشیند روی پذیرائی کابینت، چهارزانو، کانهو میمونی دست اموز خیره میشود به من و لبخندی هم میزند!
" اون خانمه دیگه نمیاد رو ایوون؟"
دست دراز میکند و چای را از جلوی من بر می دارد و بو میکند و دوباره میگذارد روی میز!
"کدوم خانم؟"
"همون خانم ساختمون روبروئی دیگه! اسکل نکن مارو"
در قندان را پرت میکنم طرفش، جا خالی میدهد، میخورد به گلدان آنطرف هال و واژگون میشود!
از روی سر من می پرد و میرود روی نرده پنجره و یک جست بلند میزند روی بالکن همسایه روبروئی! دست تکان میدهم که یعنی نکن جان مادرت!
نیشخندی میزند و چند ضربه به در شیشه ای همسایه میزند و از همانجا می پرد روی سقف ماشین داخل کوچه و مثل همیشه گورش را گم میکند!
زنی پرده را کنار میزند و نگاه میکند ....
+ از میان همینطوری های روزانه
ولله که یک سری چیزها را نمیشود اینجا نوشت!
+ از میان همیطوری های روزانه
برای تویی که بیداری می نویسم ...
همه چیز به شکل مسخره ای در داغی شب دم کرده قشنگتر می شه... چیلیک چیلیک عرقِ که از سر و صورتت می ریزه ... لیوان آب با یخای توش و قطرات بخار که چنگ زدن به شیشه لیوان تا پائین نریزن ... رابطه خالق و مخلوق!
دوست دارم این زیرپیرهن رکابی رو هم در بیارم ..همین یه خط در میون نسیم مستقیم بزنه رُ پوست تنم ... از منافذ پوستم بره برسه به اون خاطراتی که چال شدن تو گندیدگی این زندگی نذار ...
دستم به روشن کردن کولر هم نمی ره ... ماه پیش قبضش که اومد سه فازمون رُ پروند! دیگه فقط یه نول دارم ...
چند وقتی هست میز رُ آوردم کنار پنجره ... از این بالا شب ابهت بیشتری داره ... چراغایی که روشنن و تو هر کدومشون چند نفری مشغول زندگی ... مشغول زنده موندن ..
نسیمی به زحمت از پنجره آویزون شده و می خواد خودشو ب ِکشه تو ... چه خوب می شد اگه یه بارونی هم می زد و بوی خاک می پیچید ... صدای شر شرش و گاهی افتادن چندتا قطره ای ازش رُ صورتت ...
دختری بود
در پرده نازک خیالم
روزی نشست و دگر برنخواست.
می آمد
آتش میزد
می سوزاند همه خاطرات کودکی را
نمی رفت
اما خیال همچنان می سوخت.
روزی نوشت روی دیواری
دستی پنهان
که تورا چندی ست
می شناسد
این ذهن مرده مغروق ِ در خیال
چشم ِ سبز
ناگزیر نگاهش سبز نیست.
دل که سبز باشد
جوانه می زند
سبز می شود
از نگاه می ریزد بیرون .
دخترک هنوز هست
در خیال خالی پرده
پاک نمی شود.
نگاه سبز،
می نشیند روی خاطره همه این سالها
هر خاطره ای را سبز می کند
جوانه می زند
روی خیال نازک تنهایی.
خسته ام از هر روزهای به نیمه نرسیده ی ِ تمام شده ... دوست دارم در تو تکرار شوم ... هی برگردانی ام و دوباره در دستگاه ضبط صوت زندگی روزمره ات بتپانی.
انقدر تکرار شوم تا لحظه ای برسد که بگویی: " دوسِت ندارم ، حالم ازت بِ هم می خوره ... برو بمیر!"
و من هم بروم در گوشه ای و مشغول مردن های هر روزه خودم بشم ... مردن هایی که هر کدوم به اندازه جدا شدن و پیوستن قاره های زمین طول خواهد کشید.
خسته ام بانو .... خسته تر از آن ام که بخواهم حتی بمیرم ... روحم را در جایی گم کرده ام ...گویا در حوالی تن ات!
تکرار و تکرار و تکرار ...
حالا که آمدی
+ تقریرات من و سید علی صالحی
+ از میان همینطوری های روزانه