هوائی جابجا میشود،
و حس
چه تنها می شد اگر
خاطره ترکی بر نمی داشت ،
و خیالی نمی افتاد
از روی درخت باران
و خیس نمی شد همه ی ذهن ِ مانده در لای چرخ تقدیر.
و چه سرد می شد شعر
اگر حسی نبود در میان
پرو خالی شدن گاه به گاه خطوط وامانده ی درد.
و حس به درد زایمان خلاقیت نمی نشست
اگر کسی نبود که روزی به دختر باران گفته باشد :
گیسوانت طعم ِ باد می دهد
آن زمان که دوستت دارم در بین خواب جنگل گم می شد ...
و حس تنها شده بود.
ای لیا
مخاطب خاصــــ ِ من
ی ِ امشب دستت رُ بده به من ، بریم به حاشیــــــه از متن ...
حاشیه ای همیشه پررنگ تر ازمتن . نگو نمی دانی کجاست .... پشت همین خیال قاچ خورده بعد از گرمای ظهری در یک تابستانی در جایی نه دور و نه خیلی دور ...
همین کنار گوش تنهایی ... پای دیواری که کودکی ات با ذغال سیاه می کرد سیرت همیشه نالان همسایه را...
حاشیه شاید زنی بود که صبح می آمد کشان کشان ... خواب بود ... ترسیدم بیدار شود ... فقط گفتم : " شمائید همانی که هرشب می ریزد در ذهن کودکی در فکر پرواز؟ ... روی بالهای ذهن ِ خدایی که بود روزی ولی حالا پیچیده در گرفتاری های روزمره فلسفه خلقت!؟
سرش که بالا شد ....نگاهش پر از حرارت باران بود ... خیس و چه تلخی لبخندی نشسته بود روی سیرت عریان خیابان ...
یک دم آن کام شیرین از هندوانه فصلت تلخ کردم ... ببخش ... حاشیه همین است ... تلخ ... و اگر بود شیرینی آن را با هم قسمت کنیم ...
اگر لبی به شیرینی ِبوسه ای تر شد ... بنویس برای ما ... من هم یکی از خیل مخاطبان خاص ام یک امشب ... می نشینم آن سوی شیشه پیش شمایان ... شیرین کنیم دهانی به خربزه یِ دوستی که هوس کرده بود ...
یک امشب خودت را بنویس ...نمی گویم شب خوش!
سلام
یک امشب کودکی ام جا مانده ...
پی چیزی شاید ...رفته به میان خاطرات تنهایی، سرک می کشد از درز درب خیال ِ کوچه های باران زده ی ِ وجدانی برهنه.
چشم در چشم زنی ست که بوی خیانتی کهنه می دهد ...
دنبال نگاه مردی ست ، که دهانش طعم گس خوشبختی می دهد!
و ...
نه مخاطب خاصـــ ِ دیشب و هر شب های من ...
کودکی ام این نیست ...کودکی ام نشسته بر لب دیوار باغ تردید... دانه دانه می چیند میوه تلخ جدایی و زمزمه می کند ...
و خـــــــَـــریت مــــــــزمن چندی ستـــــ شـــــــایع شــــده ...
درمـــــانی ندارد ... فقط پیشـــــــگیری!
یکی می گفت :
"شــــــُــتر کوهان دارد."
و ما فقط خـــــندیدیم
هنوز هم می گوید ...
اثبات حقیقت سخت است!
سخت ...
و خـــــــَـــریت مــــــــزمن چندی ستـــــ شـــــــایع شــــده ...
درمـــــانی ندارد ... فقط پیشـــــــگیری!
میوه ممنوعه ی خلقت
بوســــــــــــــه ی تُردی ستــــ
که پی صبح خمــــــاری ، از لـــــب تو چیدمـــــ ...
کودکی ام
جایی جا مانده است
لابلای شیرینی شربت آب لیموی مادربزرگ
زیر خوابیدن در پشه بند روی پشت بام مهتابی
روی خاک های نم خورده بعد از ظهر
بین یادگاری های روی دیوار کو چه های تنهایی
بین طبقات اتوبوسی دو طبقه
روی کاغذی که نوشتم : دوستت دارم و تو نخواندی هرگز
پشت شکیات نماز قضا شده ی پدربزرگ
و میان خالی ِ اعتمادی به تار موی سبیلی!
کودکی ام
در زیر آوار تکرار زندگی
در صف بلند وجدان های رنگارنگ
میان پر و خالی شدن چرخ و فلک ریا
حین اذان بی وقت موذن
روی گلدسته تردید
کودکی ام گم شده است.
کسی یافت
بریزد در همین سطل های بازیافت
شاید کسی بفهمد :
کودکی ام جایی پی چیزی ست ... گم شده است!
ای لیا