جان مادرت چیزی بگویم ، به تریج قبایت بر می خورد؟!
مرد بودن به سبیلی نیست که زنی ندارد ، مرد بودن به شرافتی ست که همان زن بی سبیل حاضر نیست آن را به هر قیمتی به تو بفروشد.
جسارتن بَر خورد ؟... به تریج قبایتان منظورم است!
چیزی برای نوشتن نیست
کلتی نه میلی متری داخل کشوی میز
خاک خرده ی ِ همه این سالهای نفهمیدن
کمی تردید
اطمینانی که از مغز به دست منتقل نمی شد
نگاهی که یک خط در میان روشن و خاموش می شد.
مشتی که باز نمی شد
تا اسلحه را در آغوش بگیرد.
کلماتی که سالها ، نجویده بلعیده بود
روی نگاهش بالا می آورد.
ده فشنگ ... ده شلیک
اما همان یکی هم کافیست تا لخته های مغزش را
فردا کارشناس دایره جنایی
بریزد در کیسه ای .
طرح پاشیده کله ای که همه این سالها
کلمات را زنجیر می کرد
به بند می کشید در قالب متن و خودش می گفت که شعری تازه است.
هنوز فرصت است
برای مردن وقت همیشه کافی ست
زندگی یکبار است که اتفاق افتادنش دردسر به پیش رفتن زن و مردی را می خواهد.
همین یکبار ...
کلت نه میلی متری دوباره گرد خاطره می بلعد
و شاعر سایه مغز پاشیده ی روی دیوار را پاک می کند.
ای لیا
چه خوب است
این طعمهای ذهنت
که می شوند جمله ،
و یا کلـــــــــمه ای پیچیده در زرورق رویا ،
می نشینند در قالب کهنه ی ِ شعری .
و بهتر می شد اگر
دختری که هر روز
می آمد و از لبه قاب شعرت
سطلی خاطره بر می داشت ،
پریشان می شد
گیسوانش رها می شد بین نگاه های از شرم پوشیده خورشید
سینه عریان می کرد در میان خالی وجدان آسوده بشریت
و حقیقت می ریخت
بین خیال ِ جاری در شعر.
یقینن شعرت تماماً بوی خوش دوست داشتن می گرفت.
ای لیا
زندگــــــــی در کرانه های تنهایی درون ، نسبی ست.
زندگــــــــی در پارکینگ خانه ای دوبلکس ، مطلق است.
و زندگــــــــی در باور خـــریت اندیشه سیال ذهن ِ بشریت ، نان خشکیده ای فرو برده در آب و پی تقدیر می گردد.
زن زیباست ...
چه آن زمان که از فرط خستگی ابروانش در هم است
چه آنزمان که خود را می آراید از پس همه خستگیهایش
چه آنزمان که فریاد می زند بر سرت و تو فقط حرکت زیبای لبهایش را مبینی
چه آن زمان که کودکی جانش را به لبانش رسانده و دست بر پیشانی زده و لبخند می زند
زن زیباست...
آن زمانی که خسته از همه تهمتها و نابرابریها باز فراموشش نمی شود مادر است... همسر است ... راحت جان است.
زندگی مشترک اگر مردی هم دارد،آری اگر مردی! هم دارد همین زن است...
زن زیباست...
زمانی که لطافت جسم و روحش را توامان درک کردی، زمانی که خرامیدنش را بین بازوانت فهمیدی، زمانی که نداشته های خودت را به حساب ضعفش نگذاشتی!
عزیز من !
کاسه صبرت که لبریز شد...قربون دستت تو راه و زیر دست و پای مردم نذار!
بذار یه گوشه موشه ای جایی ، چیزی!...
"خاک بر سرت کنن گوساله!"
پسربچه سرش رو پائین می ندازه و خم می شه تا پرتقالای ریخته شده کف میدون تره بارو جمع کنه .
"اون مادر گوربگوریت فقط بلد بود تورو پس بندازه "
از این جمله می شه فهمید که طرف نامادریه پسر بچه است.یه عاقله زن چهل و خورده ای ساله . پشت یه آرایش غلیظ همه این حرفارو تف می کنه تو صورت پسرک.
یه جورایی همه تو غرفه سبزیجات میدون تره بار یخ زدیم. زن دوباره شروع می کنه به فحش دادن، هر کی زیر لب یه چیزی بلغور می کنه :
" حیوونکی گیر عجب حرمله ای افتاده،
زنیکه ایکبیری رو نیگاه، کوفت بخوره تو اون دماغ عمل کردنت!
خدا نصیب گرگ بیابون نکنه این شمرو....."
از بین صف راهو باز می کنم و می رسم به پسرک و می شینم کنارش و چندتا دونه پرتقال مونده رو جمع می کنم می ریزم تو نایلون. دستی به سرش می کشم...
پسرک تو چشام خیره می شه
دلم هری می ریزه. این نگاه برام خیلی آشناست، نفرتی که از ته قلبش زبونه می کشه.......شبیه همون نگاهی که همیشه تو آینه می دیدم!
تنم خیس شده . تصویر زری خانم دوباره سرازیر می شه جلو چشمام. شاید اون شب آخری زری خانم هم وقتی روسری رو دور گردنش خفت می کردم این نگاه رو دیده بود. دلم برا بابام سوخت، شل شدم
افتادم کف میدون، شاگرد مغازه دوئید و زیر بغلام رو گرفت!
زن دوباره فحشی به پسرک داد و کیسه هارو داد دستش، پسرک و زن دور می شدند...... می خوام داد بزنم " نکن این کارو....." حلقم خشک شده!
صدای زنگ موبایل....رینگ.....درینگ
- سلام بفرمائید..
- الو...الو...(صدای با لهجه ترکی شدید یه پیرمرد)....الو!!!
- جانم پدر جان....الو!...
- آقای نعمتی؟!
- نه عزیزم اشتباه گرفتی!
- آقای محمد نعمتی؟!
- نه پدر جان من اصلن نعمتی نیستم...
- شما مگه شمارتون 0912........ نیست!...
- چرا همینه ولی من نعمتی نیستم...
- آقا مطمئنی!!!
- سی و چند ساله مطمئنم.
- چی؟!!
- هیچی پدر جان من نعمتی نیستم......
- بیلیپ......
تلفن قطع شد...
کمتر از یک دقیقه بعد ...دوباره زنگ موبایل..... همون شمارست.
- سلام..
- سلام.....آقای نعمتی؟!
- نه پدر جان! گفتم که این شماره برای منه .....لطفن دیگه تماس نگیرید..
- اگه آقای نعمتی نیستی مگه دلت درد می کنه دوباره جواب می دی....
من :l
هنوزم همین شکلیم.........
به قول یه بنده خدایی: اینایی که برای شما جوکه برای ما خاطرست.
گاهی باید سرت را پائین بیندازی و سوزش زخمهایت را فراموش کنی ،حرفی نزنی و بروی.
چند روزی که باد به وقت آسیابها موافق نَوزد،
لحظه ای که کیسه ها تلنبار شد،
روزی که دیگر نانی در تنور نچسبید. یادشان خواهد آمد ... شک نکن!
هنوز آنقدر نمی فهمی که بفهمی فهمیدن، فهم نمی خواهد شعوری می خواهد در حد توقف بیجا مانع کسب است...
نسرین...نسرین...
پاشو دیگه باز داری اذیت می کنی ها، خودتو لوس نکن. امروز دیگه از ناز کشی خبری نیست ها....پاشو..... پاشو دختر....
چشامو باز نمی کنم، صدای نیمارو دوست دارم مخصوصن وقتی اینطوری داره التماس می کنه، نسیم خنکی از پنجره روی صورتم می زنه.
نیما چند تار مورو از رو صورتم کنار می زنه و و با پشت دست صورتم رو نوازش می ده، احساس خنکی بدو بدو می ره زیر پوستم، لبخندی می زنم نیما هم مثل اینکه متوجه می شه، اما نه! ندید ،دوباره مثل همه این چند سال.
"آقای عزتی....."
صدای پرستاره، "اگر اجازه بدید باید لباسای همسرتون رو عوض کنیم".
نیما پا می شه و می یاد طرف پنجره، دست می ندازه رو لبه پنجره و مثل همیشه به اون درخت بید که شاخه هاش تو هوا موج می خورن خیره می شه.
دست می ندازم از پشت کمرش رو بگیرم و سرم رو بذارم رو شونه هاش
نمی شه.
می خوام بهش بگم: نیما ، برو دنبال زندگیت برو خودت رو اسیر این یه تیکه گوشت افتاده رو تخت نکن برو.....
پرستار رفته.نیما اما همچنان کنار پنجره است چشماش انگار خیسن!