-
301
جمعه 28 آذر 1393 18:16
در دهان خاطره ای، مزه مزه میشویم هرچند دوباره تف میشویم! ای لیا
-
300
جمعه 28 آذر 1393 18:15
"هر غلطی میکنی بکن ولی دروغ نگو!" هرچند آخرش میگیم ...
-
299
جمعه 28 آذر 1393 18:13
در شب احساس آدمی نازک تر میشود ، خیال سبکتر، آغوش ها فشرده تر.
-
298
جمعه 28 آذر 1393 18:12
من و تو سعی کنیم خودمون آدم باشیم درباره بقیه قضاوت نکنیم، بقیه هم ی خاکی میریزن تو سرشون بالاخره!
-
297
جمعه 28 آذر 1393 18:05
والا که هیچکدوممون قدیس نیستیم، کارهایی کردیم و میکنیم که بهشون افتخار نمیکنیم، پس انگشت نکنیم تو چش و چال و سوراخ بقیه. از نظر خیلی هامون بقیه مردم نمیفهمن و نمیتونن درک کنن که چه خبره و فلان! ولی چو نیک بنگریم خودمون هم باس ی دور شلوارمون رو نگاه کنیم، احتمالن قهوه ای شده و باید عوضش کنیم.
-
296
جمعه 28 آذر 1393 18:04
پرده اول . سال هزاروسیصدونمیدونم قبل "منو اگه به این پسره ندید خودمو آتیش میزنم، عاشقشم. مسعود دیوونه منه منم دیوونشم" پدر دختر را توی اتاق حبس میکنند، دختر چندروز لب به غذا نمیزند، چند ماه بعد عقد و عروسی و ... پرده دوم. سال هزاروسیصدو نمیدونم بعد "چرا منو نکشتید، شما که دیدید من خرم نمیفهمم، منو...
-
296
جمعه 28 آذر 1393 18:02
کلاغی آمد و نشست روی شاخه درخت در پس زمینه سیاهی کلاغ زنی روی تراس خانه ای، طعم گیسوانش را میدهد به آغوش باد حالی به حالی شده است خیابان های شهر. + ازمیان همینطوری های روزانه
-
295
جمعه 28 آذر 1393 18:00
عکس را نشان میدهد و میپرسد : به نظرت این خانم چند سالشه؟ کمی نگاه میکنم و میگویم : روی لایه ی آرایشیس یه زن سی و دو سه ساله ولی زیرش یه زن چهل و هفت هشت ساله. هنوزم دهنش بازه، فکشو نمیتونه از رو زمین جمع کنه!
-
294 - آدمها و خوابهایشان
جمعه 28 آذر 1393 17:59
آدمها و خوابهایشان همان وقتی می آیند که اصلن منتظرشان نیستی، بهشان فکر نمیکنی، روی کاناپه نشسته ای، کتاب میخوانی، خواب میآید تو را میکشد در آغوش، تن عریان خاطره ای زیر درخت بید مجنون، لب میگذارد روی لبهایت ... + ازمیان همینطوری های روزانه
-
293
یکشنبه 23 آذر 1393 15:44
آدمی ست دیگر، گاه یکی را دوست دارد، شبیه هیچکس! + ازمیان همینطوری های روزانه
-
292
یکشنبه 23 آذر 1393 15:44
آدمی به اندازه اندوه دلش تنهاست. ای لیا
-
291 - تهران خسته است
یکشنبه 23 آذر 1393 15:43
میگفت تهران خسته است، تهران نفسهایش به شماره افتاده، چشمهایش دو دو میزند، تهران بیچاره است، بی کس و کار است، یکی روی دیوارش نوشت: "تو فاحشه ای!" ولی من میدانم، تهران خسته نیست تهران فقط تو را ندارد تا نفس هایت را بو بکشد! ای لیا
-
290
یکشنبه 23 آذر 1393 15:18
گاه با کسی هستی، زمان متوقف میشود، مکان به هم میریزد، جائی در مرز خیال و واقعیت، میشود چیزی شبیه رویا، بعد که میرود، بعد که می فهمی رفته است، انگار از خواب بیدار شده ای، شبیه گیجی بعد از یک ضربه،مثل یک تصادف که از ماشین پیاده میشوی و نمیدانی چه شده. بعد هرچه فکر می کنی نه مکان را یادت می آید و نه زمان، فقط خاطراتی که...
-
289
یکشنبه 23 آذر 1393 15:16
پشت چراغ میدان تجریش، از جلوی شیشه ماشین رد شد، خیابان شریعتی را رفت پائین، خاطره ای از ذهن مرد گذشت، از پشت فرمان بلند شد، از پنجره ماشین ریخت روی آسفالت، جاری شد از زیر چرخ های تویوتای شاسی بلند، خیابان شریعتی را رفت پائین. زن دستهای یخ کرده اواخر پائیز را توی پالتو چپاند، خیابان سرد پائیزی و آدمهائی که سردرگم پی...
-
288
یکشنبه 23 آذر 1393 15:15
ما ایرانی ها چه آرزوئی داریم؟ هیچ! آرزو داریم بی نهایت پول داشته باشیم تا به آرزوهایمان برسیم!
-
287
یکشنبه 23 آذر 1393 15:13
در را باز کرد و نشست، بوی عطرش تمام فضای ماشین را طی کرد و خورد به شیشه عقب و برگشت به سمت مرد و از پشت سر مرد پاشیده شد روی ذهنش. ذهن مرد متلاشی شد، خاطره ها پخش میشدند روی داشبورد ماشین، روی شیشه ماشین. مرد به صورت زن نگاهی کرد، زن خندید، دندانهایش در میان لبهای سرخش قاب شد، زن دست گذاشت روی دست های مرد که روی دنده...
-
286
یکشنبه 23 آذر 1393 15:13
آدمها میروند جای بویشان می ماند، و تو محکومی به حبس ابد، در هزارتوی خاطرات! ای لیا
-
285
یکشنبه 23 آذر 1393 15:12
سرمای آخر پاییز خوب است، آدمها را تنگ هم نگه میدارد ... ای لیا
-
284
یکشنبه 23 آذر 1393 15:11
چشمهایت که هست، چیزی برای نوشتن نمیماند در خلسه نگاهت غرق میشوم! ای لیا
-
283
یکشنبه 23 آذر 1393 15:10
در را که باز کرد، بوی عطر پاشید توی صورتش. چندروزی بود ماشین را توقیف کرده بودند، متصدی پارکینگ گفت : " نگاه کنید ببینید سالمه، چیزی کم نشده باشه" مرد ریه هایش را پرکرد، چشمهایش را بست، پرت شد توی خیابان سی و دوم! + داستانک
-
282
یکشنبه 23 آذر 1393 15:08
یک سری حرفها، یک سری احساسات، یک سری چیزها را نمیشود کلمه کرد، نمیشود نوشت، باید بگذاری به حال خودش بماند،بگذاری در ذهن سیال زمان سیر کند، بعد یک عصر پاییزی که نشسته ای چای مینوشی، بیاید بنشیند روی خیالت و تو را پرت کند در میان خاطره ای دور ولی نزدیک! + ازمیان همینطوری های روزانه
-
281
یکشنبه 23 آذر 1393 15:06
از باده چشمانت هرکسی چشید، سر بر زانوان تو نهاد و ریق رحمت را سرکشید ... روحش شاد!
-
280 - واقعیت های داغون زندگی
یکشنبه 23 آذر 1393 15:05
مرد به زن گفته است ( البته مرد که نه! پسر جوان بیست و پنج ساله به دختر جوان بیست و چهار ساله ) که بیا رابطه مان را ببریم در سطوح بالاتر. زن پرسیده :سطوح بالاتر؟ مرد هم هرطور بوده حالی کرده که سطوح بالاتری که در ذهنش مبچرخد چیست و زن هم جواب داده که ما تازه دوماهه آشنا شدیم و اینا! خلاصه اینکه از زن مقاومت و از مرد...
-
279
یکشنبه 23 آذر 1393 15:00
من به درک! گور پدر دلتنگی، با دل تو چه کنیم؟ ای لیا
-
278
چهارشنبه 12 آذر 1393 16:06
آوایی بین درختان فرشته ای می خورد تاب. خدا خنده می کند آسمان میشود پاک. برگی از آن بالا می نشیند روی باد می آید این پائین چشمی می شود خندان. ای لیا
-
277
چهارشنبه 12 آذر 1393 16:05
زمین لرزه ای در راه است، دستان خاطره می لرزد. هیهات! موهایت را کوتاه کرده ای؟ ای لیا
-
276
چهارشنبه 12 آذر 1393 16:04
آخرش چه میکنی؟ آغوشی برای عصر جمعه ات و یک فنجان چای برای دور زدن خاطره ها! درنگ جایز نیست! هرکجا بروی آسمانش همین رنگ است هرچند کدام آغوش و کدام فنجان چای به اندازه بوسه های من، حال لبهای تو را میفهمند! ای لیا
-
275
چهارشنبه 12 آذر 1393 16:03
سر میز شام نشسته اند و شام میخورند، دختر کوچک خانواده قاشق برنج و قیمه را در دهانش میگذارد و حین جویدن میپرسد: "بابا شما هم دوست + دختر داری؟" صدای سرفه و پخش شدن محتویات دهان مرد روی میز و بعد هم نگاه متعجب و همراه با خجالت مرد! "کی همچین چیزی گفته بابا؟" "کوروش تو مهد گفت، میگه باباها همشون...
-
274 - ماهی سیاه کوچولو - صمد بهرنگی
جمعه 7 آذر 1393 17:07
ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی سال انتشار :1347 ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان این داستان، قصه ماهی سیاه کوچولویی است که عشق دیدن دریا را دارد. او تصمیم میگیرد تا انتهای جویباری که در آن زندگی میکند برود، اما در نهایت درون شکم یک مرغ ماهیخوار سر در میآورد. ماهی سیاه کوچولو در راه رسیدن به هدف خود شجاعت و...
-
273
جمعه 7 آذر 1393 16:57
تو می آیی، و من هنوز به دنبالِ نگاهت که جا مانده روی آبِ ریخته یِ پیِ سفرِ دیروزت، نگران از بعد از ظهری گرم میان دست های خالی از خواب کوچه پی توهمِ شیرین خاطره کودکی در زهدان تاریخِ ، می گردم. تو می آیی وعشق را بر گستره سبز نگاهت خریداری پیر بی سکه بی چانه به انتظار نشسته. تو می آیی و من تورا به وسعت تمام کرانه های...