-
242
چهارشنبه 30 مهر 1393 12:19
آغوش خوب است، ولی بغل ... هیهات از بغل و ناگفته هایش! + از میان همینطوری های روزانه
-
241
چهارشنبه 30 مهر 1393 12:16
حال زندگی خوب است، شاید، کفتری هنوز میخورد آب! + از میان همینطوری های روزانه
-
240
چهارشنبه 30 مهر 1393 12:15
گاه یک صبح، ساعت نُه، حرفی بالا می آید از منتهی الیه تنهائی درون، ولی کسی نیست، بشنود ... دوباره برمیگردد، تنهائی می ماند، روی ثانیه های زخم خورده احساس! ای لیا
-
239
چهارشنبه 30 مهر 1393 12:13
زن، تصویر یک سکوت است، جا مانده بر روی تابلوی ورود ممنوع! ای لیا
-
238 - مردها درک نمیشن!
چهارشنبه 30 مهر 1393 12:10
ی جائی از داستان، از شیشه ماشین نگاه میکنه به چراغ قرمز و صدای رادیو رُ کم میکنه و میگه : "مَردها بیشتر اوقات درک نمیشن!" چراغ روی ثانیه هفت گیر کرده! + از میان همینطوری های روزانه
-
237
چهارشنبه 30 مهر 1393 12:09
در بی سرانجام ترین حالت یک تنهائی، خیابانی، منتظر اتوبوس است! ای لیا
-
236
چهارشنبه 30 مهر 1393 12:08
نوشته هائی هستند که در گپ های دو نفره، باقی می ماند، برای همان یک نفر ... همان یک نفر میخواند و می فهمد، همان یک نفر همذات پنداری میکند با متن و تو نمیخواهی که کس دیگری با متن همراه شود و خودش را بگذارد جای آن یک نفر. همان یک نفر شاید سالها بعد دوباره ببینید، دوباره بخواند، همان یک نفر! + از میان همینطوری های روزانه
-
235
چهارشنبه 30 مهر 1393 12:06
نویسندگی رو می خواهد و شاعری علاوه بر رو، بَرورو هم میخواهد!! + از میان همینطوری های روزانه
-
234
چهارشنبه 30 مهر 1393 12:04
گاه تنهائی یک فنجان چای است که سرد میشود در سکوت کافه ای! ای لیا اینستاگرام من : http://instagram.com/iliya.7
-
233
چهارشنبه 30 مهر 1393 12:02
ی دفتر گرفتم، از همین دفترهای قطع مربعی (خشتی)، با ورقهای ضخیم. این دستنوشته های کوچک رو می چسبونم توش، بلکم ی اثر مکتوب از من باقی بمونه! آخر سر هم برسه دست صاحبش ... خلاصه اینکه اثر چاپی نداریم ولی اثر خطی از خودمون به جا بذاریم!
-
232 - اسیدپاشی ها و رابطه علت و معلولی با هیجان زدگی ملت ما!
چهارشنبه 30 مهر 1393 12:01
به نظرم درباره این اسید پاشی ها و اینکه سر ماجرا به کجا میرسه ی مقدار داریم قضاوت زده می شیم! اینکه اصل مطلب چیه من نه میدونم و نه مطمئنم! سر همین در این باره نظری ندارم اما ی موضوع جالبی هست این وسط که یک جورائی میشه به عنوان یک کیس مطالعاتی دربارش بحث کرد. عادت داریم درباره اوضوع و احوال مملکت خودمان داد سخن از منظر...
-
231
چهارشنبه 30 مهر 1393 11:59
خواب هائی که بی تو رفته ام، خواب هائی که با تو دیده ام! زندگی همین است، در خواب اتفاق می افتد. ای لیا
-
230
چهارشنبه 30 مهر 1393 11:58
بارانی که می بارد، خاطره ای می شوید، از روی دیوارهای خیابانی، منتهی به پریشان حالی زنی! ای لیا
-
229
چهارشنبه 30 مهر 1393 11:57
براش نوشتم : جناب شاعر(کنار پروفایلش تو قسمت شغل نوشته"شاعر، نویسنده و چندتا چیز دیگه") اینی که شما نوشنی رو من هم دقیقن نعل به نعل نوشتم! حالا یا من شمام، یا شما منی، یا هردوتا منیم در هم، با هم! یا روی هم یا توی هم، در پی هم ... خلاصه تکلیف منم معلوم نیست، یکیمون این وسط داره زِر میزنه! البته که شما شاعری...
-
228
چهارشنبه 23 مهر 1393 10:49
گاهی اوقات توی یک رابطه نیاز نیست حتمن کاری انجام بدی، همین که هیچ کاری انجام ندی باعث میشه رابطه از وسط جر نخوره! + حالا ی سریتون چندتا کت و دامن بیشتر از من پاره کردید ولی اینو آویزه گوشتون کنید!
-
227
چهارشنبه 23 مهر 1393 10:48
آدم یک روز برمیخزد و می بیند مرده است، همه رفته اند و او مانده است! ای لیا
-
226
چهارشنبه 23 مهر 1393 10:47
لعنت به تهرانی که نبودن های تو را نفس می کشد! ای لیا اینستاگرام من : http://instagram.com/iliya.7
-
225
چهارشنبه 23 مهر 1393 10:44
توی یک لحظه هائی از زندگی مثل این فیلمها که یک گوشه ای تنهائی ایستادی و سوز هم میاد، به افق خیره شدی و لبه یقه کاپشنت رو هم دادی بالا، دنبال سیگار می گردی که آتیش کنی تا بار احساسی سکانس قویتر بشه، تازه یادت می اوفته که ده دوازده سالی هست ترک کردی! هیچی دیگه، دستات رو می ذاری تو جیبات و در افق محو میشی! + از میان...
-
224
چهارشنبه 23 مهر 1393 10:43
زندگی وقتی که من و تو نشسته بودیم توی مغازه اصغر گربه پز، طرفای میدان صیقلان رشت، کنار رودخونه، داشتیم سیرابی می خوردیم، اومد از کنارمون رد شد و رفت، همون پیرزنه بود که کمر خمیده ای داشت، چادر بسته بود به کمر، عصا میزد روی زمین، ایستاد، زنبیل رو گذاشت زمین، نگاه کرد، تو ندیدیش، سیرابی می خوردی، به من خندید، چندتائی...
-
224
چهارشنبه 23 مهر 1393 10:42
گاه زندگی یک حادثه کوتاه است که در اتوبوسی که از تجریش می آمد اتفاق افتاده بود! ای لیا
-
223 - اپیزودهای زندگی!
چهارشنبه 23 مهر 1393 10:42
اپیزود اول : زن نشسته است کنار پنجره کافه، دست راستش را گذاشته است روی میز و از پشت خانه های کوچک پرده توری نازک، تصاویر گنگ و مبهمی می بیند از ماشین ها و آدمهائی که در ترافیک چهار راه ولیعصر در هم حل میشوند! اینطور مواقع باران هم باید ببارد لابد، سیگار هم که نباشد بار احساسی فضا به اندازه کافی نمی کشد، یک اسپرسوی تلخ...
-
222 - آپارتمان نشینی!
چهارشنبه 23 مهر 1393 10:39
همسایه طبقه بالائی با تاپ و شلوارک گلدانهای طبقه اش را آب مبداده، همسایه طبقه پائینی آمده است برود پشت بام، یحتمل آنتن را درست کند، کولر را درست کند و یا اینکه کلن درست کند، خانم را دیده و تذکر داده که : تو این ساختمون خونواده زندگی میکنه و فلان و بهمان و شما رعایت نمی کنید و اینها! خانم هم آمده گلایه که : من به خدا...
-
221
چهارشنبه 23 مهر 1393 10:37
ساک روی دوشم است، ساک ورزشی بزرگی که آن روزها مد بود، باید سر ساعت می رسیدم سر تمرین، سرویس دانشگاه راس ساعت حرکت می کرد، از جلوی دانشکده علوم پایه. اصلن میشد ساعت را با همین رفت و آمد سرویس ها تنظیم کرد آنقدر که لامسب دقیق بودند! نرسیده به فلکه گاز، از آن سمت خیابان می آمد، هوا تاریک بود و مه کم عمقی هم که با باران...
-
220
شنبه 19 مهر 1393 09:02
ایکاش کمی هم فرصت انتخاب بود ... شاید کسی بیاید!
-
219
شنبه 19 مهر 1393 09:02
سخت بود شنیدنِ داستان باد که می میرد لابلای گیسوان زندگی
-
218
شنبه 19 مهر 1393 09:01
تکرار می شوم در انبوهِ خاطرات دیواری که خدا روی آن کشیده بود شکلی درهم معوج ، بی خط ،بی رنگ. باران که بارید تو را هم شسته بود.
-
217
شنبه 19 مهر 1393 09:00
نگاهی از آن بالا جاری شد روی تاریخ آدمیت و انسان زیر این آوار پی تنهایی خویش می گشت. ای لیا
-
216
شنبه 19 مهر 1393 08:59
محو می شد خاطره خواب خورشید در میان دستان ِ دخترک حوابیده در گیسوی باران. ای لیا
-
215
شنبه 19 مهر 1393 08:58
شب باشد باران باشد ستاره ببارد دختری باشد روی ایوان تو باشی نگاه که می کنی حسرت می نشیند روی خواب ِ خورشید. باد باشد.. نسیمی شود بوزد میان گیسوانت میان این خالی شدن روان شاد آدمیان دست کند زیر دامانت برقصاند میان دستانش دامن چین چین ات بیافتد میان آغوش باد ناز کند بنشیند روی پر و خالی شدن شیشه ای که تا میان خاطره بود...
-
214
شنبه 19 مهر 1393 08:58
انسان در قالب تن می نشست همه به صف بودند شیطان پیامک هایش را می خواند لبخندی زد دکمه ای را فشار داد گوشه ای دیگر فرشته ای خنده بر لبانش نشست عصیان و تاریکی دست به دست می شد بشر از خاک بر می خواست گناه هم . چیزی بود در این میان کسی نمی دانست چیست گناه نبود ، یکی گفت : نامش تقواست . بشر، هم چنان خلق می شد شیطان به ساعتش...