-
184
یکشنبه 30 شهریور 1393 11:48
آه ... متن که با آه شروع شود حقنه می کند خیال مخاطب را. اخته می شود همه خاطرات ِ جمع شده ی ِ پشت عینک خوش بینی! ای لیا
-
183
یکشنبه 30 شهریور 1393 11:45
برای تویی که بیداری می نویسم ... همه چیز به شکل مسخره ای در داغی شب دم کرده قشنگتر می شه... چیلیک چیلیک عرقِ که از سر و صورتت می ریزه ... لیوان آب با یخای توش و قطرات بخار که چنگ زدن به شیشه لیوان تا پائین نریزن ... رابطه خالق و مخلوق! دوست دارم این زیرپیرهن رکابی رو هم در بیارم ..همین یه خط در میون نسیم مستقیم بزنه...
-
182
یکشنبه 30 شهریور 1393 11:38
عشــــق یک بار می رویــــــد ولی زندگی بارها میوه می دهد.
-
181 - حوالی تنت
یکشنبه 30 شهریور 1393 11:33
خسته ام از هر روزهای به نیمه نرسیده ی ِ تمام شده ... دوست دارم در تو تکرار شوم ... هی برگردانی ام و دوباره در دستگاه ضبط صوت زندگی روزمره ات بتپانی. انقدر تکرار شوم تا لحظه ای برسد که بگویی: " دوسِت ندارم ، حالم ازت بِ هم می خوره ... برو بمیر!" و من هم بروم در گوشه ای و مشغول مردن های هر روزه خودم بشم ......
-
180
شنبه 29 شهریور 1393 10:34
آن لب شیرین تو را خورد و مرض قند گرفت ...
-
179
شنبه 29 شهریور 1393 10:33
رشت، بوی خاک که می پیچد در آغوش باران، احساسی که میرفت در جوی آب، و زنی که هرگز نیامد! ای لیا
-
178
شنبه 29 شهریور 1393 10:32
چای باشد سبز باشد و کسی که وقت با او نگذرد. ای لیا
-
177
شنبه 29 شهریور 1393 10:31
زن تصور میکند، چند انگشت پائین تر از چانه، بو می کشد، بوی عرق کرده عطری مردانه. زن تصور میکند ... ای لیا
-
176
شنبه 29 شهریور 1393 10:30
مرد رفته است زن روی ملحفه ها چنگ می کشد هنوز ... ای لیا
-
175
شنبه 29 شهریور 1393 10:28
حالا که آمدی وقت ما اندک یک بغل بده علی الحساب! واسه حرف زدن وقت زیاده! + تقریرات من و سید علی صالحی
-
174
شنبه 29 شهریور 1393 10:27
گاهی آدم دوست دارد وسط پائیز برود روی دیوار همسایه و آن گیلاس های قرمز را ببوسد!
-
173
شنبه 29 شهریور 1393 10:26
هرصبح مردی از احساس ماسیده بر چهار خانه های پیرهنی زنی را در آغوش می کشد. ای لیا
-
172 - خوانش داستان / صوتی
چهارشنبه 26 شهریور 1393 09:17
خوانش داستان سوم همشهری ماه - شماره شهریور داستان "عیب و ایراد های من" نوبسنده : لیدیا دیویس مترجم : فرزانه دستجردی از اینجا گوش کنید: https://soundcloud.com/iliya-7/dastan-hamshahri-47-ldavis + تپق و فلان هم هنوز هست! برویم جلوتر ببینیم چه میشود.
-
171
سهشنبه 25 شهریور 1393 10:35
زنهای واقعی همین هائی هستند که هر روز در دنیای اطرافمان می بینیم. سرمان را از بین عکس های روتوش شده و تغییر ماهیت داده شده ی دنیای مجازی بیرون بیاوریم می بینیم که زن واقعی، مثلن همین همکار سرما خورده مان است، با آن چشم های پف کرده که سعی کرده است با آرایش ملیحی کمی از خستگی صورتش بکاهد. همین زنهائی که شکمشان از شدت...
-
170
سهشنبه 25 شهریور 1393 10:34
بوی تو، که می پیچد در خلال مرور خاطره ای دست من، که می گردد پی خطوط جا مانده از تنت! ای لیا
-
169
سهشنبه 25 شهریور 1393 10:33
مرد نگاهی به خودش در آینه کرد، شکم آویزان، پیژامه راه راهی که چند جائی اش هم زرد شده بود. موهائی که آخرین تارهایشان با چنگ و دندان روی کله اش آویزان مانده بودند. پشتش را خاراند و انگشت را داخل بینی چرخاند و نشست پشت کامپیوتر ... نوشت! چیزی شبیه شعر! پشت هیچستان دنیای دیگریست.
-
168
سهشنبه 25 شهریور 1393 10:32
یک چیزی توی ذهنت جابجا میشود، کلمه نمیشود، میرود در میان هزار و یک کلمه ی پنهانی که توی ذهنت مخفی کرده ای برای روز مبادائی که هیچوقت هم نخواهد رسید، چنگ میزنی روی خاطراتت، دست می کنی توی سینه ات، زنی با شال قرمز از روی سایه احساس خیابان می پرد ... می خندد! طعم خوش بودن همین یک لحظه، رها می کنی خاطره را، یک چیزی توی...
-
167 - استیک یا همبرگر، مساله این است!
سهشنبه 25 شهریور 1393 10:31
مرد منتظر همبرگرش است، زنی نشسته است پشت میز روبروئی. نگاهی میکند به مرد. می خندد، مرد نگاه میکند، لبخندی میزند. بلند میشود میرود خانه و همبرگر را می گذارد لای استیک و می ک... نه! می خورد! استیک هم آب می اندازد ... مرد دراز کشیده است روی تخت و به این فکر میکند که همبرگر در کنار استیک چیز خوبی از آب در آمده است، ذهنس...
-
166
شنبه 22 شهریور 1393 09:13
چقدر هم خوب است بیایی و برویم در خاطره ی ِ خوابِ کوچه های باران زده یِ حوالی لبت گم شویم شاید بوسه ای هم پیدا شود! ای لیا
-
165
شنبه 22 شهریور 1393 09:12
می نویسم : شعر می خوانی : زندگی و خواهند گفت : هذیان! ای لیا
-
164
شنبه 22 شهریور 1393 09:11
در کتابی مردی گورش را گم کرده بود ، در جایی همیشه پای زنی در میان بود. و تو که هیچوقت نبودی حتی همین بود های نیم بند را. ای لیا
-
163 - چند روایت معتبر - مصطفی مستور
شنبه 22 شهریور 1393 09:11
چند روایت معتبر مصطفی مستور انتشارات : نشر چشمه تعداد صفحات : 90 سال انتشار : چهارده - 1391 قیمت : 2,400 تومان کتاب چند روایت معتبر دومین اثر مصطفی مستور است که پس از کتاب روی ماه خداوند را ببوس که در زمان خود مورد اقبال قرار گرفت منتشر شد تا به نوعی تکمیل کننده موفقیت های کتاب دوم مستور باشد. هرچند پس از ده سال کتاب...
-
162
شنبه 22 شهریور 1393 09:08
به ظاهر زنده گانیم سالها پیش مرده گان این هیاهوی برای هیچیم!
-
161
شنبه 22 شهریور 1393 09:07
خاطره ای تنها ، گردی روی آینـــه خیال ، نگاهی بین هجویات ذهن و مردی که هزار پاره می شد. ای لیا
-
160
شنبه 22 شهریور 1393 09:06
همه چیز به هیچ کس بودنمان می آمد. جمع می شد روزگار در تکه کاغذی می چسبید به دیوار آشپزخانه بی بی کوچکتر که بودیم همه رنگهای تقویم قرمز بود. شادی انگار همیشه زیر زبان بود. همان آلاسکای یخی بود نیم بند آویزان از تکه چوب خوشبختی! کوچه ای بود ... نیمی اش از آن کودکی ما نیم دگرش هم زیر خاطراتِ عاشقی تکیه زده بر دیوار...
-
159
شنبه 22 شهریور 1393 09:04
بنویس بنویس تا بماند تا ببینند بشنوند هنوز گرد نسیان پرده ای نشده بر روی نگاهت، ذهن همیشه پریشانت، و خیال ناگزبر ِ همیشه پای در گریزت! بنویس شاید نشسته باشد پرنده ذهنت روی سیم دیرک یک خاطره ی ِ آشنایی، روی دیوار کوچه خالی از خواب درخت، و یا کنار نارنج آویخته بر شاخه تنهایی. گاهی دور و گاهی دورتر زندگی همین است ، می...
-
158
شنبه 22 شهریور 1393 09:04
ذهن ِ راکد، می شود یونجه زاری مستعد. گاو درون سیر می چرد، نشخواری کوتاه و پِهنی که از نگاهت سرازیر است. ای لیا
-
157 - ماه کامل می شود - فریبا وفی
شنبه 22 شهریور 1393 09:03
ماه کامل می شود فریبا وفی انتشارات: نشر مرکز نوبت چاپ: اول اسفند ۱۳۸۹ قیمت : 2500 تومان کتاب ماه کامل می شود نهمین کتاب بانوی تبریزی خانم فریبا وفی ست و مانند بقیه کتاب هایش راوی داستان یک زن است. بهاره دختری است که دهه چهارم زندگی خود را می گذراند و به همراه برادرش در تهران زندگی می کنند. پدرش فرد بی خیالی است که...
-
156 - دید مصنوعی!
شنبه 22 شهریور 1393 08:59
مرد به بنر کنار درب قطار مترو خیره بود. پسر به چشمان مرد نگاهی کرد و به این فکر می کرد که اگر چشم های آبی این مرد را داشت می توانست دوست دختر معرکه ای پیدا کند! قطار با سوت کشیده ای ایستاد. مرد دست در جیب خود کرد و عصایی سفید را در هوا رها کرد. عصا مانند ماری که بدن خود را می کشد صاف شد ... مرد آرام آرام به سمت جایی...
-
155
شنبه 22 شهریور 1393 08:57
از آن میان یکی نگاه سبز گشوده شد به جان من رها شد خیال من شد اسیر و بند تن شدم روان میان کوچه های بی نشان. دست روزگار کشید یکی خط پهن روی دیوار خاطرات من خطی که مانده جاودان. حال کمی نظاره کن خط مانده بر این خیال جان من هنوز در خیال آن نگاه سبز گَهی کشیده می شوم به آن دیار وهم خاطره آن جانان سرو ، می شود پهن روی دیوار...