میگفت
ولی من میدانم،
ای لیا
آوایی بین درختان
فرشته ای می خورد تاب.
خدا خنده می کند
آسمان میشود پاک.
برگی از آن بالا
می نشیند روی باد
می آید این پائین
چشمی می شود خندان.
ای لیا
آخرش چه میکنی؟
درنگ جایز نیست!
ای لیا
تو می آیی،
و من هنوز به دنبالِ نگاهت
که جا مانده روی آبِ ریخته یِ پیِ سفرِ دیروزت،
نگران از بعد از ظهری گرم
میان دست های خالی از خواب کوچه
پی توهمِ شیرین خاطره کودکی در زهدان تاریخِ ،
می گردم.
تو می آیی
وعشق را بر گستره سبز نگاهت
خریداری پیر
بی سکه
بی چانه
به انتظار نشسته.
تو می آیی
و من تورا به وسعت تمام کرانه های دوستی
در آغوش خواهم داشت.
نگاهی حیران
بوسه ای تنها
سینه ای سرشار از بوی انتظار
در تمنای خودم
رو ح صد پاره ام
با دلم بیگانه خواهد شد.
تو می آیی
و می دانم
تشنگی و عاشقی
دو گدای کوی سرگردانی اند.
ای لیا
رشت - اردیبهشت 78
صدای کودکی در شبی خالی از درد زایمان زمین
ناله های شوق انگیز زنی بین تارو پود دیوار،
عبور خالیِ ترس از بین دستان مردی تنها،
و دختری میان موهایش
صدای خاطره ای که شیرین ،خنک
می دوید
لابلای لب هایش.
ای لیا
سکوتی می شکند
خواب خورشید را.
پلکی می نشیند
سحرگاه شرم را.
چشمی
به پشت نگاه پنجره می زند
مردی می آید
زیبا روئی می خندد
خاطره ای میان گیسوان باد
شانه می کند زخم های کهنه را.
ای لیا
خستگی می زند بر پشت در
مردی بی بالاپوش
دستی پر از هوس
لبخندی تنها
خالی از تکرار مکرر آئینه ها
می نشیند کنار خاطره ای دور
که ساعتی پیش
پی یک جرعه نگاه کشیده شد
ای لیا