گاه فکر میکنی فراموش کردهای ولی بوی عطری در پیچ یک کوچه تو را در ازدحام خاطرهها غرق میکند.
ای لیا
در زندگی گاه لحظاتی هست شبیه خلسهی قبل از بوسیدن لبها، آرام بسته شدن چشمها، لغزش نرم لبها روی هم، دویدن خون توی صورت، ضربان تند قلب، ... گاه زندگی چیزیست دست نیافتنی.
ای لیا
خدا رنگها را پاشیده بود توی چشمهایش، سبز بود، آبی بود، چیزی بود شبیه دریای جنوب در زیر نور آفتاب. خیره که نگاهت میکرد، توی دلت غنج میزد، زیر قفسه سینهات یخ میکرد، سست میشدی، چشمهایت را جمع میکردی و میدوختی به زمین، نگاهش سنگین بود.
+ از میان همینطوری های روزانه
سرباز بودم زیر پل پارک وی سوار یه شخصی شدم، روز قبل تاسوعا بود طرف یه جوون تریپ خسته بود، نزدیک هتل اوین پرسید داداش تو محرم فقط باید روضه گوش داد؟ گفتم ربطی نداره داداش ببین خودت با چی حال میکنی، گفت من با داریوش حال میکنم خودش یه پا روضهست، یه نوار داریوش گذاشت تو ضبط.
+ از میان همینطوری های روزانه
زن دراز کشید، نسیمی خنکی از پنجره میزد روی صورت عرق کردهاش، خاطرهای دویده بود زیر پوستش، صورتش را گرم کرده بود، تنش گرم شده بود ... خاطره توی رگهایش میرفت.
ا یلیا