بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1643


هربار این زخم را چنگ می‌زنیم،

تازه می‌کنیم رنج را

اندوه می‌نشیند سر دیوار ما

هربار این رنج سرک می‌کشد در سفره خالی ما

هربار این زخم را تازه می‌کنیم.


ای لیا



1642


انسان‌محتاج است که دوست داشته شود، آن هم نه کم، بسیار.


ای لیا



1641


گاه برجانی، هرچند تا ابد در جانی ...


ای لیا



1640


نگاه می‌کنم به تنهایی خویش

تنهایی تو را می‌بینم.


ای لیا



1639


انسان‌محتاج است که دوست داشته شود، آن هم نه کم، بسیار.


ای لیا



1638


آدمی دوست دارد کسی که دوستش دارد برایش کاری انجام دهد، حتی کاری بیهوده، آدمی دوست دارد بداند که هنوز ته ذهن آن آدم باقی مانده و اهمیت دارد، آدمی میخواهد فقط ببیند که دوست داشته میشود آنهم توسط کسی که دوستش می‌دارد.


+ از میان همینطوری های روزانه



1637


توی سریال اوشین برنج و ترب میخوردن با اون چوبا ما بچه‌ها هوس کردیم و هی اصرار به مادرم که برنج و ترب بپز، مادرم هم که دید این بچه‌ها عقل درست و درمون ندارن کته گذاشت ترب خرد کرد گذاشت کنارش خوردیم آخرش هیچکس جیک نزد، آخرین بارمون بود که گفتیم برنج و ترب بپز!



1635


آنچه در هواست

عطرت

و آنچه در دل ماست خیالت.


ای لیا



1636


هنوز دلم‌ برای عطرت تنگ‌ می‌شود که در میان خاطره‌ها باقی‌ست و هربار سر خاطره‌ای باز می‌شود و بوی تو را در آغوش دارد. 


ای لیا



1634


زن به مرد گفته بود دوست داشتن اجازه نمیخواهد، یکجا میزند توی صورتت به خودت می‌آئی میبینی چیزی فرق کرده است، هوا طعم گرفته است، نفس کشیدنت فرق کرده است، آن ته‌ها توی افق غروب زیباتر شده است. 



1633


پرسید تنهایی؟ گفتم‌ تو هستی، خندید!



1632


من دزدی هم کردم، با پسر همسایه که دو سال بزرگتر بود میرفتیم توی مغازه یهو یکی‌مون یه چیزی برمی‌داشت فرار می‌کرد صاحب مغازه میرفت دنبالش اون یکی تو معازه می‌موند یا پول برمیداشت یا چیزهای دیگه، چندبار اینکار رو کردم، ۱۲ سیزده ساله بودم تصمیم گرفتم توبه کنم رفتم کلانتری خودم رو معرفی کردم. یارو از خنده دل و روده‌ش قاطی شده بود، هی توضیح میدادم یارو باز می‌خندید. آخرش مارو بردن پیش رییس کلانتری یارو گفت اگر پشیمونی برو از صاحب مغازه حلالیت بگیر، رفتم پیش دوتا صاحب مغازه، یکی یه چک خوردم و بعد دو هفته پیش‌شون مجانی شاگردی کردم تا صاف بشه.


+ از میان همینطوری های روزانه



1631


مرا بخواه

چونان موج که چنگ میزند به ساحل

میرود و برمی گردد


ای لیا



1630


ما جان نداشتیم

آرام مرده بودیم در خیال یک خیابان


ای لیا



1629


زن تاپ را بالا کشید از دستهایش بالا آورد و پرت کرد گوشه‌ی اتاق، تن عرق کرده خود را پرت کرد روی تخت، خنکی ملحفه دوید زیر پوستش، کناره پ س تانهایش از زیر وزن تنش بیرون زده بود، پاها را باز کرد، خنکی را بیشتر کشید توی جانش، دستها را باز کرد، چشمها را بست، مردی توی خیالش نبود.


+ داستانک