بعضیها شاکی هستن که چرا خبر از احوالشون نمیگیریم بعد خودشون از احوال آدم خبر ندارن، خبر ندارن چه اتفاقاتی برات رخ داده، کجا زمین خوردی گیر کردی اذیت شدی، پدرت در اومده، بعد هم بگی گرفتار بودم و مشکل داشتم میگن حالا یه زنگ میزدی خب!
رفتم محل سابقمون گوشت و مرغ بگیرم داشت خرد میکرد اومدم بیرون کنار قصابی بوتیکه یه دختر ۱۲ ۱۳ ساله ایستاده بود، کمی درشت بود یه موتوری زل زده بود بهش، گفتم داداش کاری داری؟ گفت تورو سَننه! گفتم گوه میخوری به دخترم نگاه میکنی! یارو رفت. مادر دخترک از مغازه اومد بیرون و رفتن.
زیباترین اتفاق یک روز بارانی
شاید چند ثانیه مرور زنی با چشمانت باشد
که خسته در ایستگاهی تاریک به انتظار ایستاده است
ایلیا
مردمانی بودیم با مشتهائی گره کرده
صدای دریا در گوشهایمان
رنگ آبی آسمان در چشمهایمان
نرمی رطوبت جنگل بر صورتمان
فریاد میزدیم:
زندگیمان را پس بدهید!
ایلیا
دختر بچه میگوید : اقا این سیگارت رو برام روشن کن!
ده دوازده ساله است ... آخرین بار نمیدانم کی ترقه ترکانده ام، از همان هائی که گوگرد کبریت را می ریختیم داخل سوزن تریلی و می کوبیدیم به دیوار حشمت خانم و بنده خدا هم زابه راه می شد!
گفتم : چی جوری روشن میشه؟ خنده شیرینی کرد و گفت : عمو باید بکشی رو کبریت!
کشیدم روی کبریت و پرتاب کردم ، بوم! صدای خفیفی دادشت ... خوشم آمد! یکی از پسربچه ها یک لوله فشفه آورد و روشن کردیم، آن یکی چند تائی از این کپسولهائی که نمی دانم داخلش سی چهار بود یا تی ان تی یا هر کوفت دیگه ای، منفجر کرد! گوشهایم سوت میزد. بچه ها می خندیدند و من هم آن وسط ...
یک خرس گنده که تازه یادش آمده است کودکی هائی نکرده اش زود بزرگ شده اند .
نشستم توی ماشین جلوی پَک بمب دستساز، ۲۳ ثانیه مونده بین سیم قرمز و سبز سیم آبی رو قطع میکنم، فرداش میرمچشمپزشک بهم میگه دورهت تموم شده مربی کار رو بده دست بچهها، میام بیرون از توی پاکت سیگار آخرین سیگار رو میارم بیرون، پاکت رو مچاله میکنم پرت میکنم یه بچه رد میشه و میگه آقا آشغال نریز شعور داشته باش، پاکت مچاله رو برمیدارم، توی راه یه سوسیس بندری میگیرم با دوتا نوشابه نارنجی، نگاه میکنم روشون نوشته کوکاکولا، روی تختم میشینم کاغذ بندری رو باز میکنم لای نون هات داگه حال ندارم برگردم پایین، همون رو میخورم، میخوابم توی خواب زری رو میبینم.
دستهی برفپاککن را میزنم، برفپاککنها یکبار میروند و دوباره برمیگردند سرجایشان، نم باران دوباره شیشه را خیس میکند، تایمر چراغ قرمز هنوز به ۱۰۰ نرسیده است، توی رادیو جوان اشکان صادقی سوالها را برای یکی از شرکتکنندگانِ تلفنی میخواند، سرم را تکیه میدهم به پشتی، چشمهایم را میبندم، توی سیاهی یکهو دریا ظاهر میشود میروم نزدیکتر بارانمیزند توی دریا، لبخند میزنم، یکی میزند به شیشه سمت شاگرد سر میچرخانم، از لابلای قطرات ماسیده روی شیشه زنی توی ۲۰۶ مشکی دست تکان میدهد شیشه را پایین میدهم میپرسد: دستمال کاغدی دارید؟ از توی داشبورد جعبه دستمال را دراز میکنم سمت زن چندتایی برمیدارد و تشکر میکند، شیشه را بالا میدهد شیشه را بالا نمیدهم یک لحظه نگاه میکنم به زن که توی آینه آفتابگیر آرایشش را تجدید میکند.
با خانواده زنش بحثش شد زنش پشتش دراومد هرچند حق با خانواده زنش بود بعدن پرسیده بود چرا اینکارو کردی زنش گفته بود اونجا نمیخواستم کوچیک بشی ولی بعدن که با هم تنها بودیم میتونستیم دعواهامون رو بکنیم و بهت بگم اشتباه کردی و شاید متوجه میشدی و میرفتی عذرخواهی میکردی.
رفیق ما خانمش تکواندوکاره بعد یه سری با زنش سر این بحثش شد که من با اینکه رزمی کار نکردم ولی تورو توی مبارزه میتونم بزنم خانمش هم گفته بود باشه مبارزه کنیم، خانمش همون اول یه دولیو چاگی میزنه پشت گردنش و پهن زمینش میکنه میگفت تا چند لحظه منگ بودم و اصلن نمیدونستم چی شده.