پسرک پشت دخل نانوائی پولهای درشت را جمع میکند، روی گردنش یک خالکوبی درشت دارد، جلوتر از من پیرزنی آرام نانها را برمیدارد تا میکند و روی هم میچیند زمان برایش متوقف شده است، خیره شدهام به تتوی روی گردن پسرک، پسرک درشت است، یک سروگردن از من بلندتر است، یکی دوباری زیرچشمی لای پول جمع کردن نگاه کرده بود به من پولهارا که جمع کرد انگار که شاکی باشد سرش را تکان داد که یعنی خب چرا نگاه میکنی؟ با انگشت گردن خودم را نشان دادم و بعد اشاره کردم به او و گفتم تتوی قشنگیه، البته شبیه آینه سمت راست گردنم را نشان دادم تتو روی سمت چپ گردنش بود، پولهارا میشمرد گفت: ۴۰۰ تومن دادم براش خیلی دوسش دارم، حس خوبی داره. چشمش توی شمردن پولها بود گفتم میدونی این طرح چیه؟ گفت یکی از نمادهای شیطانپرستیه! این را محکم گفت یک جوری که حس کردم حداقل ۴ ترم شیطان پرستی خوانده است گفتم کسی بهت گفته؟ گفت آره تتوکار گفت این نماد شیطان پرستاست. پولها را که شمرد دسته کرد و گذاشت توی کشوی کناری زن نانها را جمع کرد و رفت نوبت من شد حین جمع کردن نانها گفتم: این یه دریم کچره، دریم کچر. یک خرده نگاه کرد به من و گفت همون شیطانپرستی دیگه! گفتم نه این رو اقوام سرخپوست درست میکردن و میذاشتن بالاسر خودشون و بچههاشون تا کابوس نبینن دریم کچر هم یعنی کابوس گیر، پرسید شما استاد دانشگاهی؟ گفتم نه! گفت پس اینارو از کجا میدونی. گفتم یه آدم بیکاری هستم که کتاب زیاد میخونه فیلم زیاد میبینه پرسید درباره این دیریم چیچی کتاب هم هست؟ گفتم گوشیت اینترنت داره؟ گوشیش رو داد سرچ کردم dreamcatcher و چندتا صفحه براش باز کردم گفتم اینارو بخون ته و توی ماجرا در میاد، نانهارو جمع کردم پول رو دادم و پسرک رو با کابوس گیرش تنها گذاشتم.
+ از میان همینطوریهای روزانه
سال ۸۵ رشت جلو استانداری سوئیچم موند تو ماشین هرکاری کردم باز نشد از نگهبان استانداری پرسیدم کلیدساز میشناسه گفت دوتا کوچه اونورتر سراع فولانی رو بگیر رفتم زنگ زدم از این خونه قدیمیا بود یارو لخ و لخ دمپاییهارو کشید اومد با چهره خوابآلود گفت چیه گفتم کلیدم جا مونده تو ماشین گفت ماشین خودته؟ گفتم آره برگشت تو و گفتم الان با یه جعبه ابزار میاد ولی فقط کاپشنش رو پوشید اومدیم سمت ماشین گفت مطمئنی واس خودته گفتم آره بخدا کاپشنم تو ماشینه مدارکم اونجاست بهت نشون میدم گفت برو اونور چسبید به شیشه از کاپشنش یه چیزی شبیه میله تالیور کشید بیرون از لای شیشه و و در داد تو و کمی جابجا کرد کشید بالا و تِپ درا باز شد گفتم چقدر شد گفت پنج تومن ده تومن دادم بهش قبول نمیکرد گفتم بگیر بابا، آخرش پول رو ماچ کرد گذاشت تو جیبش و لخ و لخ دمپاییهارو کشید و رفت.
توی دندونپزشکی دکتر به یکی گفت تا دو ساعت دیگه چیزی نخور طرف پرسید مایعات هم نخورم دکتر گفت نه! دوباره گفت کیک هم نخورم دکتر گفت نه! گفت آخه گشنمه دکتر هم گفت از ذخیره چربیت استفاده کن برای این دو ساعت. طرف گفت یعنی منچاقم دکتر گفت نه عزیرم من چاقم ولی شما دو ساعت چیزی نخور.
یکی از بیسکوئیتها را میزنم توی چای، یک لحظه نگاهش میکنم، قانون جاذبه و کشش سطحی مایعات دست به دست هم میدهند آن تکه خیس شده را میکشند به سمت لیوان تا بیایم با یک حرکت نینجائی بیسکوئیت را بالا بیاورم شِلپ پخش میشود روی میز، تکه بیسکوئیت پخش شده را با دستمال پاک میکنم، کمی از چای را هورت میکشم، نگاه میکنم به رنگ عنابی چای، چای شمال است، بوی خوبی هم دارد، شبیه بوی کودکی، چشمهایم را میبندم، یکهو بوی شالی تازه میزند زیر دماغم، چشمها را که باز میکنم همه جا سبز است، باد میزند توی شالیها، سبزی میرود تا آن ته توی خط افق میچسبد به کوههائی پوشیده از درخت، ریه هایم را پر میکنم از هوای تازه، سرم سبک می شود، چرخی میزنم، باد شرجی میزند توی صورتم، لیوان چای را میگذارم روی میز، بیسکوئیت دوم توی لیوان شناور است.
شبیه فاحشهای که پایش را روی پایش انداخته در اتاقی با نور قرمز سیگار میکشد و منتطر مشتری بعدیست، زندگی گاه اینقدر واقعیست ...
مادربزرگم از ریش متنفر بود، پدربزرگم هیچوقت ریش نداشت صورتش همیشه صاف بود، یه عکس بزرگ با کلاه شاپو و کراوات قاب کرده بود زده بود وسط هال، صورت صاف و تمیز، ننه(مادربزرگم) میگفت با ریش شبیه اورانگوتان میشید، خدابیامرز میگفت من مردم حق ندارید ریش بذارید! ریش نذاشتم.
هرکس یه شخصیتی برای خودش توی دنیای مجازی میسازه، یکی ممکنه همون شخصیت حقیقی رو اینجا داشته باشه یکی ممکنه شخصت مجازی برای خودش درست کنه، یکی دوست داره بقیه جزئیات زندگیش رو بدونن یکی دوست داره بقیه کمتر بدونن و حتی نشناسنش، همه اینها به خود اون آدمها بستگی داره، من ترجیح دادم درباره آدمها کمتر بدونم و همون رو هم در قبال خودم پیاده کردم اینکه آدمها درباره من کمتر بدونن، تعامل دوستانه در زیر سقف دنیای مجازی هم مزایائی داره و هم ممکنه مشکلاتی ایجاد کنه، گاه توی زندگی مجازی حال بهتری از زندگی واقعی داریم، دوستانی اینجا داریم که از زندگی واقعی بیشتر کمکمون کردن دستمون رو گرفتن، خلاصه که هرجا حالت بهتره همون جا زندگی واقعیته ...