بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1538


‏سکوت در خالی یک خیابان می‌دوید


سایه‌ی زنی از خیالِ تنهای قاب پنجره‌ای گذشت


آسمان در خودش شکست


باران گرفت.



ای‌لیا



1538


‏سکوت در خالی یک خیابان می‌دوید


سایه‌ی زنی از خیالِ تنهای قاب پنجره‌ای گذشت


آسمان در خودش شکست


باران گرفت.



ای‌لیا



1537


‏اولین بار سال ۶۸ ساندویچ خوردم، ساندویچ همبرگر توی این نونای بولکی، کلاس اول راهنمایی بودم. انگار قطعه‌ای از بهشت رو داده بودن به من، لقمه‌های کوچیک کوچیک می‌گرفتم که تموم نشه، دوتا نوشابه باهاش خوردم، پول جمع کرده بودم برای این لحظه، اون لحظه توی ساندویچی من خوشبخترین آدم بودم.


+ از میان همینطوری‌های روزانه



1536


‏تو رفته‌ای و من خیره به بوی عطرت که در فضای خاطره باقی‌ست ...


ای‌لیا



1535


‏زن حوله‌ی حمام را باز کرد آمد از روی دستگیره در پیراهن چارخانه‌ی مرد را برداشت پوشید و دکمه‌ها را بست، پیراهن مرد تا بالای رانهای زن رسید، توی آینه نگاه کرد و موها را پشت سر جمع کرد، چشمها را بست، نفس عمیقی کشید بوی مرد پیچید توی دماغش.



1534


باران بزند، هوای احساس بپیچد توی کوچه ها و نفس های خیس خیابان بزند توی سرت و یادت بیاید روزی دستهایش را گرفته بودی و خیابان را پائین رفته بودی و توی یک لحظه دیده بودی قطره های باران ریخته بود روی لبهایش و خواسته بودی ببوسی ولی نمیشد، باران میزند و تو یادت می آید که دلتنگی شبیه هیچ چیزی روی زمین نیست، دلتنگی شبیه دلتنگی ست و سخت آدمی را می فشارد ..



1533


‏رشت این خوبی را دارد که میشود خودت را تویش گم کنی، بزنی توی کوچه‌های قدیمی‌اش، کوچه‌ها و خیابانهای پیچ در پیچ با دیوارهای آجری که از توی‌شان درخت درآمده و سفالهای روی دیوارها یک در میان ریخته است، باران هم می‌بارد، تصویر خانه‌ها روی کف خیابان می‌افتد و تو در این گم شدن پیدا میشوی.



1532


برای یک سری لحظات هیچ توصیفی نداریم فقط درونش غرق میشویم، مثل زنی که روی پنجه پا می‌ایستد تا لبها یا زیر گلوی مردی را ببوسد، یا اینکه یک لحظه دستش را میگذارد روی دست مردی روی دنده‌ی ماشین.



1531


‏مرد ترازو رو توی پیاده رو جلوی روزنانه فروشی گذاشته بود جلوش زنی رد میشد پونصد تومن داد بهش مرد گفت من گدا نیستم باید وزن کنید زن گفت من نمیخوام وزنم رو بدونم بعد به من گفت شما وزن کن منم وزن کردم، گفتم ترازوت درسته گفت آره! زن رفت و من موندم با توهم اضافه وزن.



+ از میان همینطوری‌های روزانه


1530


پسرعموم دوچرخه ۲۸ داشت من قدّم‌ نمی‌رسید روی زین بشینم، یه پام رو اینور روی رکاب میذاشتم اون یکی پارو هم از زیر میله افقی بدنه رد می‌کردم میذاشتم روی اون رکاب و یه وری پا می‌زدم، این شکلی دوچرخه‌سواری یاد گرفتم، البته با زخم و زیل شدن فراوان.



1529


عادت می‌کنیم، به زندگی، به اینکه چیزی کم است ...



1528


+ هیچوقت از پیشت نمیرم! - هیچوقت این رو نگو، آدمها همیشه میرن.



1527



یه سری خاطرات مثل جای خالی دندونه، هی زبون‌ میزنی یادت میاد قبلن اینجا دندون بوده.



1526


باران چیزی کم دارد


تو را


خیابانی بلند


بی چتر



ای لیا




1525


باران چیزی کم دارد

تو را

خیابانی بلند

بی چتر



ای لیا