یک چیز را میدانی! ما آدمها تشنهی دوست داشته شدن هستیم، اینکه کسی ما را بخواهد و این خواستن را بروز دهد، برای بودن ما از خودش عطش نشان دهد، اما خب گاهی یادمانمیرود آن آدمهای دیگر هم مثل خود ما هستن، یادمانمیرود برای بودنشان باید همان عطش خواستنشان را نشانشان دهیم ولی یادمان میرود و از اینجا "دوست داشتن" دچار رنج میشود.
دلمان چیزی میخواهد عقلمان می گوید نه ...
بعدها شاید بگوییم خب چه بهتر که نشد ولی خب جایی توی دلمان زخمی میماند، تا ابد می ماند.
بعضی روزها آدم شبیه آن گربهایست که تریلی هجده چرخ از رویش رد شده است، نه عاشق است نه غمگین و نه تنها فقط له شده است!
زن و مرد همسایه بحث میکنند، بدوبیراه نثار خانواده همدیگر میکنند، انگار توی خانه فضای کافی برای مشاجره ندارند در خانه را باز میگذارند، صدایشان میکوبد پشت در خانهی ما. تا اینجا پدر زن دو هیچ در فحشها از پدر مرد جلو افتاده.
راننده بغلی توی ترافیک دستش توی دماغش بود آروم چرخید به سمت من نگاه کرد دید دارم نگاش میکنم یه خرده توقف کرد جا خورد دستش رو کشید، احساس شرمندگی کردم سرم رو انداختم پایین، حس کردم مزاحم خلسه و آرامشش شدم.
یک بوی نرم عطر زنانهای داره از کولر میزنه توی هال تنها چیزی که محتمله زنی زیباروی آن بالا وسط کولرها چرخ میزند و میرقصد!
بوها و صداها توی عکسها حبس میشوند، عکسی را باز میکنی یکهو ناخودآگاه بو و طعم چای روی آتش و رطوبت جنگل میریزد روی میز، آهنگی پِلی میشود، انگار باران میبارد.
یکی از دوستان زنگ زد، مدتها خبری ازش نداشتم احوال پرسی کردیم تو چه خبر من چه خبرا که تموم شد یهو لحن حرف زدنش عوض شد شروع کرد از دردی که درونش بود حرف زد، چند دقیقه حرف زد بعد سکوت کرد و پشت سرش صدای گریه اومد، گریه کرد، آروم آروم دوباره ادامه داد. دوباره حرف زد ولی اینبار راحتتر حرف میزد. گاهی باید خودمون رو خالی کنیم. گاهی یه چیزی روی دلمون سنگینی میکنه. کاش بشه اینقدر راحت گریه کرد.
تابستان شبیه زنیست در سالهای میانه زندگی، تاپ و دامنی کوتاه دارد، موها را با یک شانه کوچک پلاستیکی پشت سر جمع کرده، توی هوای گرم و عرق کرده بوی تنش با عطر سبک و نرمی که زده در هم پیچیده و فضای خانه را پر کرده، نسیم خنکی از پنجره تو میزند.