-
1731
سهشنبه 10 فروردین 1400 12:56
خاطرت عزیز است مرو ... ای لیا
-
1730
سهشنبه 10 فروردین 1400 12:55
آه ای رنج عظیم ای اندوه ابدی آغوشت کجاست؟ ای لیا
-
1729
سهشنبه 10 فروردین 1400 12:51
۱۴ پونزده ساله بودم توی مسجد قرار بود نذری بدن منم رفتم کمک گفتن کشمشهارو تو تفت بده منم همینجور توی تشت روحی اینارو هم میزدم قشنگ باد کرده بود، پیش خودم گفتم ایول چه تفتی دادم بعد یکی از زنها زد تو سرش که خاک بر سرم میخوای نجسی بدی دست مردم، تمام تشت کشمش رو ریختن دور.
-
1728
سهشنبه 10 فروردین 1400 12:50
آدمی بیآنکه بداند کسی را دوست دارد شبیه هیچکس ای لیا
-
1727
سهشنبه 10 فروردین 1400 12:48
آسمان ابر است و حوصلهی هیچ نیست ای لیا
-
1726
سهشنبه 10 فروردین 1400 12:46
یه سری اشتباهات هست میدونیم اشتباهه ولی انجام میدیم، یعنی باید انجام بدیم.
-
1725
سهشنبه 10 فروردین 1400 12:44
دلم برایت تنگ است چون کودکی که مشتاقانه چنگ میزند بر آغوش مادر ای لیا
-
1724
سهشنبه 10 فروردین 1400 12:39
سلام بر اندوهی که در قلبت جاریست. ای لیا
-
1723
سهشنبه 10 فروردین 1400 12:38
زندگی گاه فقط دیدن خندهی توست حتی لحظهای کوتاه ای لیا
-
1722
سهشنبه 10 فروردین 1400 12:35
یه بزرگواری گفته بود با مردم زندگی کن ولی برای مردم زندگی نکن، یعنی اینکه کار خودت رو بکن درگیر بکن نکن بقیه نشو.
-
1721
سهشنبه 10 فروردین 1400 12:34
آدمی سیاره رنج است در منظومهی تنهایی. ای لیا
-
1720
سهشنبه 10 فروردین 1400 12:32
حرف بزنیم، درباره رنجها اضطرابها، مشکلات، درباره هر چیزی که ذهنمون رو درگیر کرده حرف بزنیم، بیشتر آدمهای اطرافمون بدون اینکه حرف بزنیم متوجه نمیشم چمونه، توی خودمون نریزیم. اگر کسی حرف زد فقط شنونده باشیم، اگر کمکی نخواست حتی راهنماییش هم نکنیم، فقط شنونده باشیم. بذاریم خودش رو خالی کنه.
-
1719
سهشنبه 10 فروردین 1400 12:25
تنهاییت را بیاور در آغوش تنهائی من خاطرهای شاید هنوز بیدار است ای لیا
-
1718
سهشنبه 10 فروردین 1400 12:24
تو را پنهان دوست داشتهام هرگز نفهمیدی و تکرار عادتهایت را زندگی کردی ای لیا
-
1717
سهشنبه 10 فروردین 1400 12:23
مادرم ساعت 5 بیدار میشد، نمازش رو میخوند، صبحانه آماده میکرد، صبحی ها رو بیدار میکرد که صبحونه بخورن و برن، ظهری ها هم خواب بودن، بعدش که صبحی ها رفتن باز نمیخوابید دنبال مهیا کردن نهار بود، بعدش باید صبحونه ظهری هارو میداد و بعد نهار و ... این پروسه بی نهایت ادامه داشت.
-
1716
سهشنبه 10 فروردین 1400 12:22
دوست داشتن آرام آرام توی دلت، در جانت، توی رگهایت جریان پیدا میکند، ارام آرام چونان ماری عظیم تو را در خود میپپچد و استخوانهایت را خرد میکند، تو را میبلعد، هضم میشوی در میان احساسی شیرین. تا به خودت بیائی افتادهای در آغوش خاطرهها.
-
1715
سهشنبه 10 فروردین 1400 12:22
مادرها بوی خوبی میدن، بوی زندگی.
-
1714
دوشنبه 4 اسفند 1399 13:32
نشستم کنار پنجره، سرم رو تکیه دادم به صندلی، خسته بودم، یه خانمی اومد نشست کنار من، چند دقیقه بعد گفت اگر ناراحت نمیشید جامون رو عوض کنیم من بشینم کنار پنجره، بلند شدم سرم خورد به قفسه بالای سرم، خانمه گفت ببخشید، لبخند زدم، نشست کنار پنجره، هواپیما هنوز روی باند بود، خلبان دور موتورها رو برد بالا، زن گفت یعنی زنده...
-
1713
شنبه 22 آذر 1399 13:31
مادرِ پدرم ۳۵ سال پیش فوت شد، ۳۵ ساله پدرم هر هفته میره سر قبر مادرش(پدرش سال ۵۸ فوت شد و توی روستای پدریم دفن شده) امروز که رفت و برگشت وصیت کرد من سر قبر مادرش برم، هر هفته. نگاه کردم به صورتش، دقت نکرده بودم، پیر شده. ترسیدم.
-
1712
سهشنبه 11 آذر 1399 15:32
زن و مرد ایستاده بودند پشت چراغ قرمز، مرد دستهایش توی جیب کاپشن بود، زن آرام دست را حلقه کرد توی دست مرد، سرش را چسباند به بازوی مرد، شاید توی دلش آرام چیزی تکان خورد، آرامشی دوید زیر پوستش. هوای خیابان هم تازه شد. ای لیا
-
1711
سهشنبه 11 آذر 1399 15:30
دوستت دارم شبیه باران که تازه میکند بودنها را ای لیا
-
1710
یکشنبه 25 آبان 1399 11:07
قلب اینطور است: یادش نمیرود، تو را در گوشهای نگه میدارد حتی اگر ذهن فراموشت کرده باشد. ای لیا
-
1709
دوشنبه 19 آبان 1399 11:31
بخاطر جائی که توش بزرگ شدم یه جائی اون پائینای تهران توی اون محله های داغون آدم ناراحتی بودم، به قولی دعوائی بودم، فحش میدادم، سر یه مسابقه فوتبال الکی دوست داشتم دعوا راه بندازم ولی از یه جائی تصمیم گرفتم آروم بشم، کجا؟ دانشجو شدم، رفتم دانشگاه، حس کردم باید عوض بشم، حس کردم از اینجا باید یه تغییری توی خودم بدم، به...
-
1708
دوشنبه 12 آبان 1399 12:13
کاش میشد از صدایت عطری ساخت برای ساعتهای دلتنگی ای لیا
-
1707
دوشنبه 5 آبان 1399 13:15
صدای تو شبیه جنگلی بارانیست ای لیا
-
1706
دوشنبه 5 آبان 1399 13:14
از یه جائی به بعد دیگه فرقی برات نداره، ول میکنی.
-
1705
دوشنبه 5 آبان 1399 13:14
مرد چهل و چند ساله توی باب همایون نشسته بود وسط کرونا و کیک و نوشابهاش را میخورد، یادش آمد عصر آن تابستانهای گرم که از کارگاه تراشکاری برمیگشت خانه نوشابه کانادای نارنجی با کیک مارپیچی میخورد. مرد چهل و چند ساله یک قُلپ دیگر خورد و نگاه کرد به ته شیشه نوشابه. + از میان همینطوری های روزانه
-
1704
دوشنبه 5 آبان 1399 13:11
بچه بودیم با خواهرم یه دونه از این ۵۰ تومنی بارگاهیا زیر فرش پیدا کردیم رفتیم کلی هله هوله خریدیم شد ۸ تومن و پنج زار، بقیه پول رو آوردیم گذاشتیم زیر فرش، مادرم فهمید هی تهدید میکرد به باباتون میگم آخرش هم نگفت. چقدر حال کردیم. پفک ۵ زار بود. + از میان همینطوری های روزانه
-
1703
دوشنبه 5 آبان 1399 13:10
یک نفر هست توی زندگی که صدایش فرق دارد، تو را با تُن صدای متفاوتی صدا میزند، یک نفر هست که تنهاییات را پر میکند، بوی سادهی زندگی میدهد، تو را جور دیگری دوست دارد ... توی زندگی یک نفر هست که بودنش تلاطم زندگی را آراممیکند. یک نفر هست که بودنش با بودن الباقی آدمیان فرق دارد.
-
1702
دوشنبه 5 آبان 1399 13:10
ما را به خاک میسپارند و میروند انگار که اصلن نبودهایم ای لیا