-
1642
یکشنبه 16 شهریور 1399 14:41
انسانمحتاج است که دوست داشته شود، آن هم نه کم، بسیار. ای لیا
-
1641
یکشنبه 16 شهریور 1399 14:40
گاه برجانی، هرچند تا ابد در جانی ... ای لیا
-
1640
شنبه 15 شهریور 1399 13:21
نگاه میکنم به تنهایی خویش تنهایی تو را میبینم. ای لیا
-
1639
شنبه 15 شهریور 1399 13:21
انسانمحتاج است که دوست داشته شود، آن هم نه کم، بسیار. ای لیا
-
1638
شنبه 15 شهریور 1399 13:20
آدمی دوست دارد کسی که دوستش دارد برایش کاری انجام دهد، حتی کاری بیهوده، آدمی دوست دارد بداند که هنوز ته ذهن آن آدم باقی مانده و اهمیت دارد، آدمی میخواهد فقط ببیند که دوست داشته میشود آنهم توسط کسی که دوستش میدارد. + از میان همینطوری های روزانه
-
1637
شنبه 15 شهریور 1399 13:19
توی سریال اوشین برنج و ترب میخوردن با اون چوبا ما بچهها هوس کردیم و هی اصرار به مادرم که برنج و ترب بپز، مادرم هم که دید این بچهها عقل درست و درمون ندارن کته گذاشت ترب خرد کرد گذاشت کنارش خوردیم آخرش هیچکس جیک نزد، آخرین بارمون بود که گفتیم برنج و ترب بپز!
-
1635
شنبه 15 شهریور 1399 13:18
آنچه در هواست عطرت و آنچه در دل ماست خیالت. ای لیا
-
1636
شنبه 15 شهریور 1399 13:18
هنوز دلم برای عطرت تنگ میشود که در میان خاطرهها باقیست و هربار سر خاطرهای باز میشود و بوی تو را در آغوش دارد. ای لیا
-
1634
شنبه 15 شهریور 1399 13:17
زن به مرد گفته بود دوست داشتن اجازه نمیخواهد، یکجا میزند توی صورتت به خودت میآئی میبینی چیزی فرق کرده است، هوا طعم گرفته است، نفس کشیدنت فرق کرده است، آن تهها توی افق غروب زیباتر شده است.
-
1633
شنبه 15 شهریور 1399 13:16
پرسید تنهایی؟ گفتم تو هستی، خندید!
-
1632
شنبه 15 شهریور 1399 13:16
من دزدی هم کردم، با پسر همسایه که دو سال بزرگتر بود میرفتیم توی مغازه یهو یکیمون یه چیزی برمیداشت فرار میکرد صاحب مغازه میرفت دنبالش اون یکی تو معازه میموند یا پول برمیداشت یا چیزهای دیگه، چندبار اینکار رو کردم، ۱۲ سیزده ساله بودم تصمیم گرفتم توبه کنم رفتم کلانتری خودم رو معرفی کردم. یارو از خنده دل و رودهش قاطی...
-
1631
چهارشنبه 12 شهریور 1399 16:56
مرا بخواه چونان موج که چنگ میزند به ساحل میرود و برمی گردد ای لیا
-
1630
چهارشنبه 12 شهریور 1399 15:28
ما جان نداشتیم آرام مرده بودیم در خیال یک خیابان ای لیا
-
1629
چهارشنبه 12 شهریور 1399 15:27
زن تاپ را بالا کشید از دستهایش بالا آورد و پرت کرد گوشهی اتاق، تن عرق کرده خود را پرت کرد روی تخت، خنکی ملحفه دوید زیر پوستش، کناره پ س تانهایش از زیر وزن تنش بیرون زده بود، پاها را باز کرد، خنکی را بیشتر کشید توی جانش، دستها را باز کرد، چشمها را بست، مردی توی خیالش نبود. + داستانک
-
1628
چهارشنبه 12 شهریور 1399 15:26
آه ای اندوه دل برای نبودنت تنگ است. ای لیا
-
1627
چهارشنبه 12 شهریور 1399 15:25
گاه فکر میکنی فراموش کردهای ولی بوی عطری در پیچ یک کوچه تو را در ازدحام خاطرهها غرق میکند. ای لیا
-
1626
چهارشنبه 12 شهریور 1399 15:25
قابهای عکسی بودیم، سرگردان مرگ آمد نشست گوشهی قاب ای لیا
-
1625
چهارشنبه 12 شهریور 1399 15:24
توی آخرین عکس پرسنلی لبخند میزدی کسی چه میدانست که این مرگ بود که میخندید ای لیا
-
1624
چهارشنبه 12 شهریور 1399 15:23
در زندگی گاه لحظاتی هست شبیه خلسهی قبل از بوسیدن لبها، آرام بسته شدن چشمها، لغزش نرم لبها روی هم، دویدن خون توی صورت، ضربان تند قلب، ... گاه زندگی چیزیست دست نیافتنی. ای لیا
-
1623
چهارشنبه 12 شهریور 1399 15:21
در میانهی رنجِ ابدی زمین در خلال اندوهی بی پایان تو را دوست داشتهام ای لیا
-
1622
چهارشنبه 12 شهریور 1399 15:21
دلتنگی یعنی خاطرهای ترک میخورد ای لیا
-
1621
چهارشنبه 12 شهریور 1399 15:20
خدا رنگها را پاشیده بود توی چشمهایش، سبز بود، آبی بود، چیزی بود شبیه دریای جنوب در زیر نور آفتاب. خیره که نگاهت میکرد، توی دلت غنج میزد، زیر قفسه سینهات یخ میکرد، سست میشدی، چشمهایت را جمع میکردی و میدوختی به زمین، نگاهش سنگین بود. + از میان همینطوری های روزانه
-
1620
چهارشنبه 12 شهریور 1399 15:19
مطمئنترین آدمی که حرفهات رو جای دیگه نمیزنه فقط خودتی بزرگوار، فقط خودت.
-
1619
چهارشنبه 12 شهریور 1399 15:18
سرباز بودم زیر پل پارک وی سوار یه شخصی شدم، روز قبل تاسوعا بود طرف یه جوون تریپ خسته بود، نزدیک هتل اوین پرسید داداش تو محرم فقط باید روضه گوش داد؟ گفتم ربطی نداره داداش ببین خودت با چی حال میکنی، گفت من با داریوش حال میکنم خودش یه پا روضهست، یه نوار داریوش گذاشت تو ضبط. + از میان همینطوری های روزانه
-
1618
چهارشنبه 12 شهریور 1399 15:17
آغوشت سرزمین بکریست گم باید شد در میان بازوانت ای لیا
-
1617
چهارشنبه 12 شهریور 1399 15:17
زن دراز کشید، نسیمی خنکی از پنجره میزد روی صورت عرق کردهاش، خاطرهای دویده بود زیر پوستش، صورتش را گرم کرده بود، تنش گرم شده بود ... خاطره توی رگهایش میرفت. ا یلیا
-
1616
چهارشنبه 12 شهریور 1399 15:16
من تو بودم کمی عاشقتر ای لیا
-
1615
چهارشنبه 12 شهریور 1399 15:15
زیبایی ولی غمگین ای لیا
-
1614
یکشنبه 4 اسفند 1398 14:49
گاه دلتنگی تو را وا میدارد لبهای خاطرهای را ببوسی. ایلیا
-
1613
یکشنبه 4 اسفند 1398 14:49
زن زیر سوتین را کشید، از بالا دست کرد توی سوتین و پ س ت ان را کمی چرخاند و بالاتر آورد، کمی چرخید، خودش را توی آینه نگاه کرد، همه چیز انگار درست بود، برس را برداشت موها را از کنار سر به عقب برس کشید، دو دست را آورد سمت موها و موها را کشید عقب تمام تارهای مو را جمع کرد، از بالای گوشش جمع کرد، پشت سر کشید، کش بنفشی را...