-
1612
یکشنبه 4 اسفند 1398 14:47
زن سیبزمینیها را سر داد توی ماهیتابه صدای جلز و ولز و بوی روغن آب خورده پخش شد توی آشپزخانه، چند قطره روغن پرید روی ران زن، زن لبهی دامن کوتاهش را کشید روی لکههای روغن، به دامن کوتاه جین نگاه کرد، مرد چند ماه پیش برایش خریده بود، به زن گفته بود: باز کردن زیپش حس خوبی داره. بعد به زن چشمک زده بود و خندیده بود، زن...
-
1611
یکشنبه 4 اسفند 1398 14:39
یه پیکان آبی نفتی موتور تخت داشتیم، کلی زلم زیمبو بهش آویزون کرده بودیم و لاستیک دور سفید انداخته بودیم بهش، صندلی رو هم آورده بودیم پایین با داداشم و پسرخالهم میرفتیم ایران زمین دور دور توی اون خلوتی! دوتا تیوتر بسته بودیم و باندا فقط صدای تیس تیس میداد، چه حالی میکردیم.
-
1610
یکشنبه 4 اسفند 1398 14:39
دوره دانشجویی خونه گرفتیم، یه شب سر کوچه یکی از بچهها یه بچه گربه پیدا کرد آورد خونه بزرگش کردیم، این گربههه هیچوقت بیرون نمیرفت، یه صبح صدای ناله میاومد از تو حیاط پاشدم دیدم یه گربه پریده تو حیاط و روی گربهی ماست، خلاصه هیچی حامله شد و سه تا بچه زایید و خرج مارو بیشتر کرد!
-
1609
یکشنبه 4 اسفند 1398 14:38
توی خیابون کارگر باد میزد هوا سرد بود، سر یه خیابون یه دختر و پسر جوون ایستاده بودن دخترک روی پنجه پا ایستاده بود و داشت شالگردن پسرک رو جمع و جور میکرد بعد شال رو گذاشت لای کاپشن و زیپ کاپشن رو تا یقه بالا کشید و بعدش کلاه پسرک رو تا گوشاش پایین آورد، مثل مامانا.
-
1608
یکشنبه 4 اسفند 1398 14:36
زن یک قاشق از چای خشک را ریخت توی قوری، نگاه کرد داخل قوری، یک قاشق دیگر ریخت، آب جوش را باز کرد، گوشهی پنجره را باز کرد، سرما دوید توی آشپزخانه، قوری را روی کتری گذاشت، تکیه داد به کابینت، کف دست راستش را نگاه کرد، زنی توی مترو گفته بود خط عمرش بلند است، سرما پیچید دور تنش.
-
1607
یکشنبه 4 اسفند 1398 14:35
چارهای نیست به دوست داشتنت ادامه میدهم ای لیا
-
1606
یکشنبه 4 اسفند 1398 14:34
زن آرام سرش را کج کرد سمت مرد، مرد آرام سر را گذاشت روی سر زن، چرخید به سمت زن، سر زن را بوسید، زن جمع شد طرف مرد و پهلو را مچاله کرد توی پهلوی مرد، ایستگاه هنوز سرد بود.
-
1605
یکشنبه 4 اسفند 1398 14:32
زندگی گاه تعلیقی شیرین است شبیه بوسهای که هنوز رخ نداده است. ایلیا
-
1604
یکشنبه 4 اسفند 1398 14:31
دیشب یه انیمیشن میدیدم با دخترک، انیمیشن گودزیلا، فکر نمیکردم صحنه خاصی داشته باشه، یه جا دختره لخت شد، کامل لخت شد، منم کنترل رو برداشتم بزنم بره جلو دخترک هم داشت سقف و در و دیوار رو نگاه میکرد که مثلن نگاه نمیکنم، گمونم چندسال دیگه میاد توییتر و فیسبوک اینارو مینویسه و هرهر میخنده.
-
1603
یکشنبه 4 اسفند 1398 14:30
وقتی یه مرد خیانت میکنه معمولن بقیه این جمله رو میگن: ولی زن خودش سرتر و خوشگلتر بود.
-
1602
یکشنبه 4 اسفند 1398 14:27
بعضی خاطرات مثل عطر مشهدی میمونن، هیچوقت پاک نمیشن.
-
1601
یکشنبه 4 اسفند 1398 14:19
میگفت : رفته بودم برای آزمایش خون پیش از ازدواج. نشسته بودم آن ته روی صندلی ها. یکی از همین جوات ها آمد با همان قیافه و ظاهر مرد نمایش با سبیل و پشت مو نشست کنار ما! جواب آزمایش را به دختر میدهند. دخترها یکی یکی می آمدند از در بیرون و نامزدشان هم ذوق زده میرفت سراغش که ببیند چه شده مثبت است یا منفی! این آقای جوات قصه...
-
1600
یکشنبه 4 اسفند 1398 14:16
گفته اند نبوسید تو بیا و نبوس ای لیا
-
1599
یکشنبه 4 اسفند 1398 14:13
دروغ چرا دوستت دارم خلاص! + از میان همینطوری های روزانه
-
1598
یکشنبه 4 اسفند 1398 14:06
اینکه مرز بین زن بودن و دختر بودن چیست شاید همه بروند سراغ تغییرات فیزیولژیک اجباری رخ داده ، ولی من یکی تصورم این است که جنس مونث که پایش را میگذارد آنور سی سال به مرحله زن بودن میرسد. برای من یکی کلمه زن بار معنائی خاصی دارد. زن و زنانگی هایش و ... اینکه رفتارش به گونه ایست که حداقل در من یکی احساس احترام بیشتری...
-
1597
جمعه 6 دی 1398 14:15
بعضیها شاکی هستن که چرا خبر از احوالشون نمیگیریم بعد خودشون از احوال آدم خبر ندارن، خبر ندارن چه اتفاقاتی برات رخ داده، کجا زمین خوردی گیر کردی اذیت شدی، پدرت در اومده، بعد هم بگی گرفتار بودم و مشکل داشتم میگن حالا یه زنگ میزدی خب!
-
1596
جمعه 6 دی 1398 14:08
رفتم محل سابقمون گوشت و مرغ بگیرم داشت خرد میکرد اومدم بیرون کنار قصابی بوتیکه یه دختر ۱۲ ۱۳ ساله ایستاده بود، کمی درشت بود یه موتوری زل زده بود بهش، گفتم داداش کاری داری؟ گفت تورو سَننه! گفتم گوه میخوری به دخترم نگاه میکنی! یارو رفت. مادر دخترک از مغازه اومد بیرون و رفتن.
-
1595
جمعه 6 دی 1398 14:07
آدمها بدون ما هم به زندگیشون ادامه میدن، خودمون رو زیاد جدی نگیریم.
-
1594
جمعه 6 دی 1398 14:05
زیباترین اتفاق یک روز بارانیشاید چند ثانیه مرور زنی با چشمانت باشدکه خسته در ایستگاهی تاریک به انتظار ایستاده استایلیا
-
1593
جمعه 6 دی 1398 14:01
مردمانی بودیم با مشتهائی گره کردهصدای دریا در گوشهایمانرنگ آبی آسمان در چشمهایماننرمی رطوبت جنگل بر صورتمانفریاد میزدیم:زندگیمان را پس بدهید!ایلیا
-
000
چهارشنبه 21 فروردین 1398 15:35
پیش از این دو وبلاگ بر روی پرشین بلاگ داشتم که بدون اطلاع بسته شدند و بخشی از آرشیو نوشته هایم نیز از بین رفت. این وبلاگ سوم است. آدرس کانال تلگرام telegram.me/boiereihan آدرس اینستاگرام iliya.7
-
1592
چهارشنبه 21 فروردین 1398 15:30
هوا طعم باران لبهایم در خیال بوسه ای لبهایت چرا تنهاست؟ ای لیا
-
1591
چهارشنبه 21 فروردین 1398 15:29
دختر بچه میگوید : اقا این سیگارت رو برام روشن کن! ده دوازده ساله است ... آخرین بار نمیدانم کی ترقه ترکانده ام، از همان هائی که گوگرد کبریت را می ریختیم داخل سوزن تریلی و می کوبیدیم به دیوار حشمت خانم و بنده خدا هم زابه راه می شد! گفتم : چی جوری روشن میشه؟ خنده شیرینی کرد و گفت : عمو باید بکشی رو کبریت! کشیدم روی کبریت...
-
1590
شنبه 17 فروردین 1398 17:20
نشستم توی ماشین جلوی پَک بمب دستساز، ۲۳ ثانیه مونده بین سیم قرمز و سبز سیم آبی رو قطع میکنم، فرداش میرمچشمپزشک بهم میگه دورهت تموم شده مربی کار رو بده دست بچهها، میام بیرون از توی پاکت سیگار آخرین سیگار رو میارم بیرون، پاکت رو مچاله میکنم پرت میکنم یه بچه رد میشه و میگه آقا آشغال نریز شعور داشته باش، پاکت...
-
1589
شنبه 17 فروردین 1398 17:19
دستهی برفپاککن را میزنم، برفپاککنها یکبار میروند و دوباره برمیگردند سرجایشان، نم باران دوباره شیشه را خیس میکند، تایمر چراغ قرمز هنوز به ۱۰۰ نرسیده است، توی رادیو جوان اشکان صادقی سوالها را برای یکی از شرکتکنندگانِ تلفنی میخواند، سرم را تکیه میدهم به پشتی، چشمهایم را میبندم، توی سیاهی یکهو دریا ظاهر میشود میروم...
-
1588
شنبه 17 فروردین 1398 17:19
با خانواده زنش بحثش شد زنش پشتش دراومد هرچند حق با خانواده زنش بود بعدن پرسیده بود چرا اینکارو کردی زنش گفته بود اونجا نمیخواستم کوچیک بشی ولی بعدن که با هم تنها بودیم میتونستیم دعواهامون رو بکنیم و بهت بگم اشتباه کردی و شاید متوجه میشدی و میرفتی عذرخواهی میکردی.
-
1587
شنبه 17 فروردین 1398 17:16
تو را خیالت را باران، از ذهن خیابان شست. ایلیا
-
1586
شنبه 17 فروردین 1398 17:16
بهار را زیر پیراهنت پنهان کردهای رها کن پیراهنت را بگذار رایحهی بهار در خیالم بریزد ایلیا
-
1585
شنبه 17 فروردین 1398 17:14
به خیال تو سنگ میزنم شاید ترکی بردارد و لبهای خاطرهای تر بشود ایلیا
-
1584
شنبه 17 فروردین 1398 17:13
رفیق ما خانمش تکواندوکاره بعد یه سری با زنش سر این بحثش شد که من با اینکه رزمی کار نکردم ولی تورو توی مبارزه میتونم بزنم خانمش هم گفته بود باشه مبارزه کنیم، خانمش همون اول یه دولیو چاگی میزنه پشت گردنش و پهن زمینش میکنه میگفت تا چند لحظه منگ بودم و اصلن نمیدونستم چی شده.