-
1553
یکشنبه 23 دی 1397 13:20
رها کردهام تو را خویش را تزویر را جامه میدرم بر تن بر من مینگری در من میشوی درون من دست میگذاری بر قلبم چشم میبندم چیزی دست میکشد بر تنم باز خیال رها میکنم تو را کاش بارانی بزند بشوید تورا از ذهن خیابانها ایلیا
-
1552
یکشنبه 23 دی 1397 13:19
ماشین را پار میکنم یکجای ثابت، حتی اگر نزدیکتر هم جای پارک باشد میبرم میگذارم همانجا، یک جورهائی علاقه پیدا کردهام به آنجای پارک، همیشه هم خالی بوده ولی یکبار یک ۲۰۶ سفید پارک کرده بود، رفتم کمی بالاتر پارک کردم، فردایش دوباره دیدم همان ۲۰۶ سفید پارک کرده، پس فردایش هم همانطور! کلافه شدهام، گاه به چیزهایی...
-
1551
یکشنبه 23 دی 1397 13:18
و ما فراموش میشویم مثل تمام زمستانهائی که برف نبارید ... ایلیا
-
1550
یکشنبه 23 دی 1397 13:17
خسته از خویش در آغوش تو میشکنیم کاش تو خسته نشوی ... ایلیا
-
1549
شنبه 15 دی 1397 11:37
تو رفتهای و من خیره به بوی عطرت که در فضای خاطره باقیست ... ایلیا
-
1548
شنبه 15 دی 1397 11:36
دوستت دارم شبیه دریائی طوفانی که چنگ میزند روی شنهای ساحل تو را سخت دوست دارم ایلیا
-
1547
شنبه 15 دی 1397 11:35
زندگی چیزیست شبیه زنی که گونهش را در ۴۵ ثانیهی پشت چراغ قرمز میچسباند به دستت که دراز کردهای روی پشتی صندلیاش و نگاه میکند به تو که خیره شدهای به چیزی در افقی نامعلوم!
-
1546
شنبه 15 دی 1397 11:34
گاه دلم تنگ میشو برای خودم که در خیال اندوه جهان به خوابی ابدی میاندیشد ایلیا
-
1545
شنبه 15 دی 1397 11:34
آغوش تو همان وطنیست که روزی نگران میگذارم و میروم! ایلیا
-
1544
شنبه 15 دی 1397 11:33
هوا که سرد میشد دوتا بخاری نفتی آزمایش یشمی و عنابی رنگ را از توی زیرزمین بیرون میکشیدیم و توی هال و پذیرایی علم میکردیم، چسباندن پاها به بدنه داغ و گرم بخاری حال آدم را جا میآورد اما از آن بهتر سیبزمینیهایی بود که مادر نصف میکرد نمک میزد و میچسباند به تنور بخاری، زندگی طعم داشت، خانه گرم بود.
-
1543
شنبه 15 دی 1397 11:32
آنکه کمتر میگوید رنج بیشتری میکشد ...
-
1542
شنبه 15 دی 1397 11:32
از عوارض بالا رفتن سن هم اینه که میری توالت شرکت اون وسط یهو به این فکر میکنی که در رو قفل کردی یا نه، بعد اینکه در اونقدر ازت فاصله داره که کاریش نمیشه کرد، خیره میشی به در و سرنوشت محتومت!
-
1541
شنبه 15 دی 1397 11:31
همیشه عجله داشتهایم، هیچوقت از لحظات لذت نمیبریم، مثلن نشده حین سیب خوردن اول نگاهش کنیم و حجمش را حس کنیم و بعد بویش کنیم و چشمهایمان را ببندیم و وقت خوردنش به صدای خرد شدنش زیر دندان گوش دهیم ... عجله داریم و خودمان هم نمیدانیم که چرا!
-
1540
جمعه 23 آذر 1397 20:17
از این مغازهها بود که پشتش خانه بود با یک در به خانه وصل بود مرد تنومند ریشداری پشت دخل مغازه با اورکت امریکایی نشسته بود قیمت پنیر تبریزی را پرسیدم سرش را چرخاند به طرف در و داد زد: مامان پنیر چنده؟ تصور چهره مرد و مامان گفتنش برایم جالب بود و یادم آمد خودم هم مامان میگویم!
-
1539
جمعه 23 آذر 1397 20:15
در من وطنیست مخفی، با خود به گور خواهم برد. ایلیا
-
1538
جمعه 23 آذر 1397 20:14
سکوت در خالی یک خیابان میدوید سایهی زنی از خیالِ تنهای قاب پنجرهای گذشت آسمان در خودش شکست باران گرفت. ایلیا
-
1538
جمعه 23 آذر 1397 20:14
سکوت در خالی یک خیابان میدوید سایهی زنی از خیالِ تنهای قاب پنجرهای گذشت آسمان در خودش شکست باران گرفت. ایلیا
-
1537
جمعه 23 آذر 1397 20:12
اولین بار سال ۶۸ ساندویچ خوردم، ساندویچ همبرگر توی این نونای بولکی، کلاس اول راهنمایی بودم. انگار قطعهای از بهشت رو داده بودن به من، لقمههای کوچیک کوچیک میگرفتم که تموم نشه، دوتا نوشابه باهاش خوردم، پول جمع کرده بودم برای این لحظه، اون لحظه توی ساندویچی من خوشبخترین آدم بودم. + از میان همینطوریهای روزانه
-
1536
جمعه 23 آذر 1397 20:11
تو رفتهای و من خیره به بوی عطرت که در فضای خاطره باقیست ... ایلیا
-
1535
جمعه 23 آذر 1397 20:09
زن حولهی حمام را باز کرد آمد از روی دستگیره در پیراهن چارخانهی مرد را برداشت پوشید و دکمهها را بست، پیراهن مرد تا بالای رانهای زن رسید، توی آینه نگاه کرد و موها را پشت سر جمع کرد، چشمها را بست، نفس عمیقی کشید بوی مرد پیچید توی دماغش.
-
1534
سهشنبه 22 آبان 1397 12:45
باران بزند، هوای احساس بپیچد توی کوچه ها و نفس های خیس خیابان بزند توی سرت و یادت بیاید روزی دستهایش را گرفته بودی و خیابان را پائین رفته بودی و توی یک لحظه دیده بودی قطره های باران ریخته بود روی لبهایش و خواسته بودی ببوسی ولی نمیشد، باران میزند و تو یادت می آید که دلتنگی شبیه هیچ چیزی روی زمین نیست، دلتنگی شبیه...
-
1533
دوشنبه 14 آبان 1397 13:29
رشت این خوبی را دارد که میشود خودت را تویش گم کنی، بزنی توی کوچههای قدیمیاش، کوچهها و خیابانهای پیچ در پیچ با دیوارهای آجری که از تویشان درخت درآمده و سفالهای روی دیوارها یک در میان ریخته است، باران هم میبارد، تصویر خانهها روی کف خیابان میافتد و تو در این گم شدن پیدا میشوی.
-
1532
دوشنبه 14 آبان 1397 13:24
برای یک سری لحظات هیچ توصیفی نداریم فقط درونش غرق میشویم، مثل زنی که روی پنجه پا میایستد تا لبها یا زیر گلوی مردی را ببوسد، یا اینکه یک لحظه دستش را میگذارد روی دست مردی روی دندهی ماشین.
-
1531
دوشنبه 14 آبان 1397 13:23
مرد ترازو رو توی پیاده رو جلوی روزنانه فروشی گذاشته بود جلوش زنی رد میشد پونصد تومن داد بهش مرد گفت من گدا نیستم باید وزن کنید زن گفت من نمیخوام وزنم رو بدونم بعد به من گفت شما وزن کن منم وزن کردم، گفتم ترازوت درسته گفت آره! زن رفت و من موندم با توهم اضافه وزن. + از میان همینطوریهای روزانه
-
1530
شنبه 5 آبان 1397 14:59
پسرعموم دوچرخه ۲۸ داشت من قدّم نمیرسید روی زین بشینم، یه پام رو اینور روی رکاب میذاشتم اون یکی پارو هم از زیر میله افقی بدنه رد میکردم میذاشتم روی اون رکاب و یه وری پا میزدم، این شکلی دوچرخهسواری یاد گرفتم، البته با زخم و زیل شدن فراوان.
-
1529
شنبه 5 آبان 1397 14:58
عادت میکنیم، به زندگی، به اینکه چیزی کم است ...
-
1528
شنبه 5 آبان 1397 14:57
+ هیچوقت از پیشت نمیرم! - هیچوقت این رو نگو، آدمها همیشه میرن.
-
1527
شنبه 5 آبان 1397 14:56
یه سری خاطرات مثل جای خالی دندونه، هی زبون میزنی یادت میاد قبلن اینجا دندون بوده.
-
1526
شنبه 5 آبان 1397 14:55
باران چیزی کم دارد تو را خیابانی بلند بی چتر ای لیا
-
1525
شنبه 5 آبان 1397 14:55
باران چیزی کم دارد تو را خیابانی بلند بی چتر ای لیا