-
1583
شنبه 17 فروردین 1398 17:12
در زیبایی تو سرزمینی پنهان است کوههایش دشتهایش همه بکر ایلیا
-
1582 - قسمت سوم
جمعه 2 فروردین 1398 19:19
یک سالی ازش خبر نداشتم پلیتکنیک دو ترم مهمان گرفته بود تیرماه ۸۱ مونده بودم توی خوابگاه تا کارای پروژه رو انجام بدم یه شب رفته بودم سمت میدون شهرداری پیاده اومدم طرف سبزهمیدون که یهو دیدمش قاطی جمعیت خیلی تمایل نداشتم باهاش گرم بگیرم ولی سلام کردم و حال و احوال پرسی گفت ۱چند روزی هست برگشته و خونه گرفته و سال بعد...
-
1581 - قسمت دوم
جمعه 2 فروردین 1398 19:18
خونهشون تو خیابون قبا پشت حسینیه ارشاد بود، یه سری گفت مادرم میخواد ببیندت، بهش گفتم قبول نداری این چیزارو. یه بار که اومده بودم تهران پنج شنبه شب قرار شد برم خونهشون، مادرش یه زن با ظاهری مذهبی بود، شبیه خانم جلسهایها، شام خوردیم، یه چیزی شبیه کتلت بود، بعدش همونجا پشت میز توی هال حرف زدیم، مادرش شروع کرد از...
-
1580
جمعه 2 فروردین 1398 19:16
عشق سراسر رنج است، درد میکشی و در نهایت فراموش میکنی! نه نمیکنی، خودت را زخم میزنی. ایلیا
-
1579
جمعه 2 فروردین 1398 19:15
اپیزود اول مرد نشسته بود توی ماشین، دستش روی صفحه گوشی بالا و پائین میشد، چیزی را توی گوشی نگاه میکرد، گاه لبخندی میزد، مضطرب بود، چندباری از توی آینه های ماشین نگاه کرده بود. منتظر کسی بود. اپیزود دوم زن یکی از ادکلنها را برداشت، بو کرد، چشمهایش را بست، توی دلش خالی شد، زیر قلبش خنک شد، حالش جا آمد، تنش مور مور شد،...
-
1578
جمعه 2 فروردین 1398 19:11
نه دوری نه نزدیک نه وهمی نه واقعیت شبیه بوسهای که رخ نمیدهد ایلیا
-
1577
جمعه 2 فروردین 1398 19:10
عشق لحظهای و دفعیه، یعنی رخ میده و برای مدتی کوتاه یا بلند تا وصال ادامه پیدا میکنه و بعد از وصال به مرور شور و هیجانش کم میشه و تبدیل به علاقه و دوست داشتن میشه، خیلی از عشاق پس از رسیدن به اون مرحله وصال نمیتونن تبدیلش کنن به علاقه و بعد از مدتی جدایی رخ میده.
-
1576
جمعه 2 فروردین 1398 19:09
تو را دوست دارم شبیه بارانی که نرم میزند پشت پنجره آرام و بیخیال ایلیا
-
1575
جمعه 2 فروردین 1398 19:05
ترافیک شد، یکهو ترمز کرد، زن از توی خیال مرد پرت شد روی داشبرد.
-
1574
جمعه 2 فروردین 1398 19:05
گاه به قدر یک لبخند کوتاه در آسانسور، گاه به قدر دیدن چشمهائی پشت ترافیکی سنگین، گاه یک لحظهی کوتاه کسی را دوست داریم. ایلیا
-
1573
جمعه 2 فروردین 1398 19:04
فصلها عوض میشوند آدمها میروند خیال میماند، تو میمانی ایلیا
-
1572
جمعه 2 فروردین 1398 19:04
دخترک میگه تو کلاسشون یه دختری هست که خیلی پولدارن و واسه بچهها خوراکی میاره و مثل این دختر پولدارای توی کارتونا خودش رو میگیره بچهها دوسش دارن و دورش جمع میشن و به حرفاش میخندن ولی من اینکار رو نمیکنم سر همین بهم گفت اسکل چاق! گفتم تو چی گفتی؟ گفت بهش گفتم مودب باش من توپُرم، دیگه حق نداری با من اینطور حرف بزنی....
-
1571 - قسمت اول
جمعه 2 فروردین 1398 19:02
یه رفیقی داشتیم که مادرش درگیر امور ماورایی بود، مثل احضار جن و این جور چیزها، خودش هم شاگرد مادرش بود، با هم خیلی بحث میکردیم میگفتم به اینچیزا اعتقاد ندارم اونم نمونه میاورد فیلمهای ضبط شده و اینجور چیزا، یه شب تو یه کوچه نیمه تاریک تو رشت یهو ایستاد چشماش برگشت انگشتش رو دراز کرد سمت یه جایی روی دیوار یکی از...
-
1570
جمعه 2 فروردین 1398 19:02
پدرم ساعت پنج شش صبح میرفت سرکار، مادرم هم بیدار میشد و صبحانه آماده میکرد، تقریبن تمام پنج خواهر و برادر صبحی بودیم خواب و بیدار مینشستیم سر سفره صبحانه و نون و پنیر و چایشیرین میخوردیم، هر صبح نوبت یکی از پسرها بود که نون داغ بگیره، مربا و کره هم بود و گاهی هم عسل، زندگی قشنگ بود، ساده بود، دغدغه نداشتیم، چیزی...
-
1569
جمعه 2 فروردین 1398 18:46
زندگی شبیه زنیست که برای بار صدم میخواست کودکش را خفه کند ولی باز شیرش داد.
-
1568
جمعه 2 فروردین 1398 18:41
پسرک پشت دخل نانوائی پولهای درشت را جمع میکند، روی گردنش یک خالکوبی درشت دارد، جلوتر از من پیرزنی آرام نانها را برمیدارد تا میکند و روی هم میچیند زمان برایش متوقف شده است، خیره شدهام به تتوی روی گردن پسرک، پسرک درشت است، یک سروگردن از من بلندتر است، یکی دوباری زیرچشمی لای پول جمع کردن نگاه کرده بود به من...
-
1567
جمعه 2 فروردین 1398 18:40
در سال هزاروسیصد و بارانی در خیال یک خیابان زنی بوسیده میشد ... ایلیا
-
1566
جمعه 2 فروردین 1398 18:39
سال ۸۵ رشت جلو استانداری سوئیچم موند تو ماشین هرکاری کردم باز نشد از نگهبان استانداری پرسیدم کلیدساز میشناسه گفت دوتا کوچه اونورتر سراع فولانی رو بگیر رفتم زنگ زدم از این خونه قدیمیا بود یارو لخ و لخ دمپاییهارو کشید اومد با چهره خوابآلود گفت چیه گفتم کلیدم جا مونده تو ماشین گفت ماشین خودته؟ گفتم آره برگشت تو و...
-
1565
جمعه 2 فروردین 1398 18:38
و توی لعنتی هنوز زیبایی در میانهی رنج کشیدن زمین. ایلیا
-
1564
جمعه 2 فروردین 1398 18:37
توی دندونپزشکی دکتر به یکی گفت تا دو ساعت دیگه چیزی نخور طرف پرسید مایعات هم نخورم دکتر گفت نه! دوباره گفت کیک هم نخورم دکتر گفت نه! گفت آخه گشنمه دکتر هم گفت از ذخیره چربیت استفاده کن برای این دو ساعت. طرف گفت یعنی منچاقم دکتر گفت نه عزیرم من چاقم ولی شما دو ساعت چیزی نخور.
-
1563
جمعه 2 فروردین 1398 18:36
مرد خسته بود مشتی خاطره از تکرار عادتها جهانی درونش در آتش بود ایلیا
-
1562
یکشنبه 14 بهمن 1397 12:30
یکی از بیسکوئیتها را میزنم توی چای، یک لحظه نگاهش میکنم، قانون جاذبه و کشش سطحی مایعات دست به دست هم میدهند آن تکه خیس شده را میکشند به سمت لیوان تا بیایم با یک حرکت نینجائی بیسکوئیت را بالا بیاورم شِلپ پخش میشود روی میز، تکه بیسکوئیت پخش شده را با دستمال پاک میکنم، کمی از چای را هورت میکشم، نگاه میکنم به رنگ عنابی...
-
1561
یکشنبه 14 بهمن 1397 12:28
شبیه فاحشهای که پایش را روی پایش انداخته در اتاقی با نور قرمز سیگار میکشد و منتطر مشتری بعدیست، زندگی گاه اینقدر واقعیست ...
-
1560
یکشنبه 14 بهمن 1397 12:27
در فاصلهی میان من و تو چیزی گم شده است ... ایلیا
-
1559
یکشنبه 14 بهمن 1397 12:26
زندگی، فاصلهی دست دراز کردن و گذاشتن چند تار مو پشت گوشهای یک زن است ...
-
1558
یکشنبه 14 بهمن 1397 12:25
مادربزرگم از ریش متنفر بود، پدربزرگم هیچوقت ریش نداشت صورتش همیشه صاف بود، یه عکس بزرگ با کلاه شاپو و کراوات قاب کرده بود زده بود وسط هال، صورت صاف و تمیز، ننه(مادربزرگم) میگفت با ریش شبیه اورانگوتان میشید، خدابیامرز میگفت من مردم حق ندارید ریش بذارید! ریش نذاشتم.
-
1557
یکشنبه 14 بهمن 1397 12:24
من از سیاست چه میدانم؟ هیچ! فقط میدانم چشمهای تو آخرین سنگریست که پناه است. ایلیا
-
1556
یکشنبه 14 بهمن 1397 12:23
هرکس یه شخصیتی برای خودش توی دنیای مجازی میسازه، یکی ممکنه همون شخصیت حقیقی رو اینجا داشته باشه یکی ممکنه شخصت مجازی برای خودش درست کنه، یکی دوست داره بقیه جزئیات زندگیش رو بدونن یکی دوست داره بقیه کمتر بدونن و حتی نشناسنش، همه اینها به خود اون آدمها بستگی داره، من ترجیح دادم درباره آدمها کمتر بدونم و همون رو هم در...
-
1555
یکشنبه 14 بهمن 1397 12:21
پیرمرد سر تقاطع ولو شد روی زمین، پیاده شدم دست پیرمرد را گرفتم، بلند شد و بعد که ایستاد دستش را کشید دستم را پس زد و بلند گفت: ولم کن مهری! کیسهی توی دستش را جابجا کرد و عصازنان کنارهی خیابان را گرفت و رفت. خیره شده بودم به رفتنش، خودم را دیدم که یک روز آلزایمر گرفتهام و کسی دستم را گرفته است و بلند فریاد میزنم که...
-
1554
یکشنبه 23 دی 1397 13:21
و من فهمیدهام در خوابِ کودکی که یک پایش از تخت آویزان است و سروته خوابیده، زندگی رخ میدهد.