-
541 - او باید بودن باشد
جمعه 29 اسفند 1393 11:11
یکی آمد بر پشت خاطره ها نشسته روی خیال کودکی ِ باران . کوچه ها خیس اند آشنایی آب می پاشد. غریبه ای خستگی هارا چال می کند ، پای دیوار باغ تنهایی. خورشید می ریزد روی دستان زنی که می شوید خواب ستاره را. مردی در مزرعه ی باد طوفان درو می کرد ، نسیمی این میان ابتر مانده است و به نارسی ِ خلقت می خندد . خاک از خاک برخاست ،...
-
540
جمعه 29 اسفند 1393 11:10
و من دارد دیده نمی شود ، بین این همه بودن های تو که دارد خفه می کند همه ی تنهایی را ... ای لیا
-
539
جمعه 29 اسفند 1393 11:09
همه ی عاشقانه هایت لابلای ورق های خاطره تکرار می شوند. تو به این تکرار عادت می کنی و من در عادتهای تو تکرار می شوم. ای لیا
-
538
جمعه 29 اسفند 1393 11:08
زندگی دیگر جا ندارد ، خاطره سرریز شده و من نمی دانم که تو کجای این مسیر ریزشی. ای لیا
-
537 - وسوسه هنوز بیدار است
جمعه 29 اسفند 1393 11:08
شب گذشت وسوسه هنوز بیدار است. انتهای سایه را می جوید. ته این سایه چیزی نیست یک شبح مانده تنها و شاید کودکی مست شده از بازی روز روی سنگی می تراشد جریان بودن تو. باغبانی انگار راه نشان می داد به آب انتهای سایه ها شاید پیرمردی چرخ زندگی را رها می کرد از شیب یقین به سمت دره ی شک . آنجا شاید باد می ریزد در آغوش زنی که...
-
536 - مردی روی دهان زنی ها می کرد
جمعه 29 اسفند 1393 11:06
میان این همه پرانتز بین این سه نقطه ها دنبال تن کسی می گردم پی گودی کمر ذهن دختر خیال زده ی نشسته روی طراوت باران . روی انحنای سینه ی زن خوابیده روی دستان خالی از نور خورشید ، دستی پی چیزی می گردد خنده ای که سال پیش گریه می کرد وقتی همه سنگ بر می داشتند . و کسی می گفت : این شعر را مردی روی دهان زنی ها می کرد بوی فلسفه...
-
535
جمعه 29 اسفند 1393 11:06
گاهی به نظر می رسد بقیه هم آدم اند ... اگر از برج عاجت بیافتی!
-
534 - فلسفه دکارت
جمعه 29 اسفند 1393 11:05
من می دانستم که تو همانی که می پنداشتم ولی تو مرا در صف فلسفه ی دکارت پیر کردی! ای لیا
-
533
جمعه 29 اسفند 1393 11:04
یکی می گفت : آزادی یکی در صف سکه فلسفه می خواند یکی می گفت : حق مسلم ماست و آن دیگری در صف مرغ ضربه مغزی می شد. ای لیا
-
532 - خریت
جمعه 29 اسفند 1393 11:04
خریــــــــت در عین حقیقت ، پیش می رود ...
-
531
جمعه 29 اسفند 1393 11:03
تو همانی که می پنداشتم ، تو همانی که می پنداشتی؟ ای لیا
-
530
پنجشنبه 28 اسفند 1393 20:50
گاه طعم زندگی به شیرینی یک پیاده رویست و همکلامی دوستانه رها در میان سیالیت ذهن ... ای لیا
-
529
پنجشنبه 28 اسفند 1393 20:49
از روبرویش مردهایی می آمدند و با نگاهشان او را دنبال میکردند، چه مردهائی که تنها بودند و چه مردهائی که همراه زن دیگری بودند. اما برای زن اهمیتی نداشت. تمام مسیر را که می آمد پائین گرم صحبت بود، در این بین اما برخی مردها توجهی نمیکردند، مردهائی که زن جوانی را همراهی میکردند، مردهائی که هنوز در شور و حال ابتدائی رابطه...
-
528 - چارشنبه سوری یا ...
پنجشنبه 28 اسفند 1393 20:49
آمدند، زدند، رقصیدند، در کوچه ای بن بست، ترکاندند، آتش زدند، سطل آشغال بزرگ فلزی را برگرداندند، دختر و پسر بودند، از پشت پنجره نگاه میکردم، اسمش را بگذاریم آنارشیسم، هولیگانیسم یا هر ایسم دیگری که قشنگ باشد توفیر ندارد، جامعه ای که شادی و احساسات نهفته در درون خود انباشت کند نه منطق سرش میشود نه اصول ریاضی که بفهمد دو...
-
527
پنجشنبه 28 اسفند 1393 20:48
زن و مرد توی تاکسی دعوایشان میشود، راننده می گوید : صلوات بفرستید، مردی که در صندلی جلو نشسته است صلوات می فرستد، همه به اون نگاه میکنند، میزنند زیر خنده، تاکسی پشت چراغ می ایستد، کسی حرف نمیزند! + از میان همینطوری های روزانه
-
526 - ناز ...
پنجشنبه 28 اسفند 1393 20:47
ما را به ناز تو نیاز افتاده است، ناز باز مدار ... ای لیا
-
525
سهشنبه 26 اسفند 1393 22:18
امروز توی خیابان می آمدی، ... بویت را می گویم! + از میان همینطوری های روزانه
-
524
سهشنبه 26 اسفند 1393 22:17
آمده است، عطرت زودتر از بوی نگاهت! ای لیا
-
523 - اتوبوسرانی تهرانو حومه نوشت!
سهشنبه 26 اسفند 1393 22:14
معمولن اینطور است. تاکسی که پر شد، راننده که دنده را چاق کرد، توی ترافیک که حل شد، نگاهی تو آینه میکند ، به اطرافش نگاه میکند، اولین کسی که گارد دفاعی اش پایین بود و توانست تو چشمش زل برند را گیر می آورد و تا ته مسیر مغزش را توی همزن هم میزند و درنهایت وقت پیاده شدن یک ساندویچ مغز میدهد دستش. توی اتوبوس این اتفاق جور...
-
522
سهشنبه 26 اسفند 1393 22:12
عطر موهایت در باد طعم چشمانت در یاد برگ خاطره ای ورق میخورد. ای لیا
-
521
دوشنبه 25 اسفند 1393 17:29
بهار برای من شالیزار گیسوان توست که میشود در میان تارهایش نفسی تازه کرد. ای لیا
-
520 - بهار
دوشنبه 25 اسفند 1393 11:08
بهار را دوست دارم، فصلش را عرض میکنم. کلن مزاج گرمی دارم. به سمت گرما که برویم حالم بهتر میشود. نور که در فضا بیشتر شد، روزها بلندتر شدند، آرام آرام که زندگی دوباره میدود زیر پوست شهر، راه رفتن حس بهتری میدهد. عصرهای خیابان های خلوت تهران، همان محدوده های اداری شهر، پیاده روی و غرق شدن در ته مانده جذابیت های زندگی...
-
519
یکشنبه 24 اسفند 1393 09:38
می گفت : کاش بشه مثل تو بی خیال بود، هروقت تو صورتت نگاه میکنم میگم این علی بی غمه! میشه آدم اینقدر بدون استرس، بدون احساس، بی رگ؟! بعد می خندید... همکار بودیم، پارسال توی همان اتوبوسی که از تهران میرفت اصفهان جزغاله شد، همان اتوبوسی که اتوبوسی از یزد از آنطرف می آمد و آمد رویشان! ساعت هشت و نیم صبحش هم من از همانجا...
-
518 - من ایستاده ام بر گونه خیال!
شنبه 23 اسفند 1393 21:30
ایستاده ام گوشه اتاقش، خواب است. روی پهلو و شکم خوابیده است. موهایش پچیده در هم، نور باریکی از بین پرده میخزد روی صورتش. صورتش را فشار میدهد روی بالش. پتو را جمع میکند بین پاهایش، برمیگردد طرف من، چشمهای نیمه بازش را میدوزد به در. جایی که من تکیه داده ام. نگاهش میکنم. لبخندی میدود روی لبهایم. می نشینم کنارش. لبه تخت....
-
517
شنبه 23 اسفند 1393 21:29
تو زن باش، من تمام سعیم را خواهم کرد به وسعت تمام رنجهایت مرد باشم، هرچند، کاریست سخت!
-
516
شنبه 23 اسفند 1393 21:29
جهان تلخ است به اندازه افتادن گردن باریک کودکی تشنه در صحرای کالاهاری روی پستان خشکیده مادرش همینقدر تلخ شبیه تن فروشی اجباری کودکی بر سر چهارراه انسانیت. ای لیا
-
515 - یک از خواب بریده در پی یک از خواب گریخته!
شنبه 23 اسفند 1393 21:28
خواب را دوست دارم، دیدن تورا در خواب بیشتر دوست میدارم، عجالتن هرکجایی که رفته ای یک سر به خواب ما بزن. زیاده عرضی نیست. تنت سلامت ...
-
514
شنبه 23 اسفند 1393 21:26
زن باش، مرد باش، سعی کن انسان هم باشی!
-
513 - اتوبوسرانی تهرانوحومه نوشت!
شنبه 23 اسفند 1393 21:25
بهترین صندلی از نظر من در اتوبوس ردیف دوم از درب پشتی اتوبوس است. جای دنجی ست. معمولن ردیف پشتی را چون نزدیک به قسمت خانمهاست زوجی پر میکنند. دختر و پسر جوانی که همین نیم ساعت یک ساعت را هم نمیخواهند جدا از هم باشند و دوست دارند تنگ هم چسبیده باشند. ترشح هورمونها اول رابطه نظم خاصی ندارد! می نشینم گوشه صندلی، سرم را...
-
512
شنبه 23 اسفند 1393 21:24
سینه بند بگشای، رها کن رایحه زیستن را ... ای لیا