یه نوت ۱۰ افتاده بود کف تاکسی، خاموش بود، آوردم شرکت زدم به شارژر، تا روشن شد و بالا اومد زنگ خورد، پشت خط یه آقایی سراسیمه گفت آقا گوشی منه، گفتم خاموش بود، تشریف بیارید بگیرید.1 ساعت بعد سراسیمه و مضطرب رسید، برای راستی آزمائی زنگ زدم به دوتا از شماره های توی گوشی( گوشی رمز نداشت) تائید کردن که میشناسنش، گوشی رو که گرفت یه پاکت داد توش 4تا تراول 50 تومنی بود گفتم چیه؟ گفت مژدگانی! یه شماره کارت دادم گفتم یه خیره بزن واس این گفت پس 1 میلیون میزنم گفتم دمت گرم.
+ از میان همینطوری های روزانه
زن آرام سرش را کج کرد سمت مرد، مرد آرام سر را گذاشت روی سر زن، چرخید به سمت زن، سر زن را بوسید، زن جمع شد طرف مرد و پهلو را مچاله کرد توی پهلوی مرد، ایستگاه هنوز سرد بود.
+ از میان همینطوری های روزانه
مرد توی تخت جابجا شد چندباری نگاه کرد به ساعت روی دیوار، چشمها را تنگ کرد عقربهها را ندید، بلند شد نشست روی تخت سر چرخاند به اطراف، هوا هنوز تاریک بود، چشمهایش به تاریکی عادت کرد بلند شد آمد توی آشپزخانه، کتری را پر کرد فندک اجاق را زد و زیر کتری رادگیراند، نشست پشت میز آشپزخانه، نور تیر چراغ برق از کوچه میزد توی آشپزخانه، گوشی را برداشت، عکسها و نوشتهها را بالا پایین کرد رسید به عکس زن مکث کرد، خیره شد به زن یادش آمد زن گفته بود شبیه هم نیستیم، شبیه آرزوهای هم نیستیم، زن گفته بود تو شبیه آسمان کویر در شب هستی من شبیه آسمان شهری پر نور در شب. مرد اولش نفهمیده بود ولی بعد فکر کرده بود که زن راست گفته است، آنها دو دنیای متفاوت بودند، دو سر جهانی شلوغ و آرام. کتری جوش آمده بود، مرد گوشی را رها کرد روی میز رفت توی قوری چای بریزد، تصویر زن هنوز لبخند به لب داشت.
+ داستانک
زن لبهای مرد را بوسید، خواست خودش را عقب بکشد مرد دست گذاشت پشت سر زن، زن چشمها را بست، سرش را شل کرد روی دست مرد، مرد عمیقتر بوسید، مرد خودش را عقب کشید، زن نگاه کرد به مرد و خندید، کیف دستی را برداشت که پیاده شود، نگاه کرد به جلوی ماشین، پسربچهای ایستاده بود و نگاهشان میکرد، هردو خندیدند، زن راه افتاد توی کوچه، مرد ماشین را روشن کرد و رفت، زن برگشت به پشت سر و نگاه کرد، انگشتهارا کشید روی لبهایش، دوباره چشمهایش را بست، پسرک هنوز نگاهش میکرد.
+ داستانک
درس ارتعاشات رو یقین داشتم حداقل ۱۵ میشم، بهم ۹ داد، توی راهرو جلوی استاد رو گرفتم و گفتم یقین دارم نمرهم بیشتره گفت من یقین دارم همین ۹ هم زیاده، گفتم یه درصد فکر کن اشتباهه گفت تو خودت ۱٪ فکر کن اشتباه میگی، یه لحظه مکث کردم، گفت همین مکثت یعنی شک داری.
تو زندگی مکث نکن فرزندم
+ از میان همینطوری های روزانه
دو ماه از بین ماههای سال هست که حالمو خوب میکنه. البته خوبتر چون کلن حالم خوبه! حتی وقتائی که خوب نیست ولی این دو ماه کلن حالم خیلی بهتره. اردی بهشت و شهریور.
اردی بهشت شبیه زنی سی و چند ساله است. شبیه نسیم خنک همین ماههای سال است. وقتی دراز کشیده ای روی تخت و از بین پرده نازک پنجره میوزد روی پوست تنت، میوزد روی تنت و لبخند میزند لابد، گاه سفیدی دندانش از بین لبهای سرخش پیدا میشود. نوک انگشتانش را می کشد روی زبری موهای دستت، بلند میشود و توی اتمسفر اتاق میچرخد و از پنجره دوباره بیرون میرود.
عطرش می ماند، رایحه اش، پرده پنجره دوباره تکانی میخورد، زن از میان تاروپود پرده دوباره میوزد روی پوست تنت ...
اردی بهشت شبیه زنی سی و چند سال است. همینقدر تازه، همینقدر با طراوت، همینقدر لوند ... همینقدر زنده.
+ از میان همینطوری های روزانه
بهار فصل خوابیدنهاست ...
اردیبهشت شبیه زنیست عریان خوابیده زیر نسیم خنکی که از پنجرهای کوچک روی پردهای نازک میزند.
پدرم مارو خیلی کتک میزد، دستهای بزرگی داره و چون بنایی میکرد مثل آجر سفت بودن، با سگک کمربند میزد، با شلنگ میزد، صبح تا شب کار میکرد، محله داغونی داشتیم، به قول خودش میزد که دزد نشیم معتاد نشیم، سالها گذشته ولی دوسش دارم، دستاشو میبوسم. قرار نیست همه مثل من باشن، یادشون بره بعضی پدر مادرها واقعن نوع برخورد با یه نوجوان رو بلد نیستن، رفتار با یه جوان رو بلد نیستن، حرف زدن بلد نیستن، به قول جوونها فقط گیر میدن، ولی از یه سنی به بعد همه اینها یادت میره، دوست داری با پدر و مادرت دمخور بشی، گپ بزنی، ببینیشون و هی پیش خودت با ناراحتی میگی یه روزی میمیرن.
+ از میان همینطوری های روزانه
ته نامه نوشته بودم "دوسِت دارم" ساده و بی هیچ کلمه اضافهای، نوشته بودم جواب نمیخواهم، دنبال جواب نبودم، فقط دوستش داشتم، ساده و آرام، شبیه خنکی یک عصر اردیبهشتی، نامه را لای کتاب جغرافی گذاشتم، ما ظهری بودیم و آنها صبحی، چندبار قبلتر خواسته بودم برایش بنویسم، دست و دلم میلرزید، صورتم گر میگرفت، سه ماه میشد هربار میدیدمش قلبم چنان میکوبید که انگار اسیری قرار است از قفس سینهام فرار کند، آخرش نوشتم، آخرش یک روز توی پارک نشستم و نوشتم، با یکی از این خودکارهای عطری که از مسعود قرض گرفته بودم. ظهر توی راه پیچیدم سمت دبیرستان دخترانه، پیدایش نکردم، روز بعد، روز بعدتر، دو هفته شد، نیامد، نبود، یکبار دنبال یکی از دخترهایی که با هم برمیگشتند رفتم، یکجا از جلویش درآمدم، ترسید، به امام هشتم قسمش دادم که فقط میخواهم بدانم فریبا کجاست، دخترک من و منی کرد و گفت عقد کرده، عقد کرده و مدرسه نمی آید، چهار ماه است عقد کرده، تکیه دادم به دیوار، نامه هنوز لای کتاب جغرافی بود.
+ از میان همینطوری های روزانه
اومدم بیرون گفتم یه دوری بزنم آهنگ گوش بدم باتری ماشین هم شارژ بشه اول یه خیابون خلوت که سربالایی هم بود یه پیرزنی با یه نایلن بزرگ ایستاده بود دست تکون داد اولش تردید کردم ولی جلوتر نگه داشتم و دنده عقب اومدم، از توی آینه دیدم خودش رو آروم داره میکشه سمت ماشین، رسیدم بهش سوار شد، نشست عقب و تشکر کرد گفت الان ۱۰ دقیقهست ایستادم کسی نگه نمیداره، همه میترسن کرونا بگیرن، اومدیم جلوتر یه جا گفت من سر این کوچه پیدا میشم گفتم میرسونمتون بردمش در خونه پیادهش کردم خواست پیاده بشه در رو نبست نایلن رو گذاشت زمین از توش یه ظرف اسپری درآورد اسپری کرد روی صندلیهای عقب، گفت ضدعفونی کردم برات پسرم. تشکر کرد و در رو بست.
+ از میان همینطوری های روزانه
آدمی دوست دارد کسی که دوستش دارد برایش کاری انجام دهد، حتی کاری بیهوده، آدمی دوست دارد بداند که هنوز ته ذهن آن آدم باقی مانده و اهمیت دارد، آدمی میخواهد فقط ببیند که دوست داشته میشود آنهم توسط کسی که دوستش میدارد.
+ از میان همینطوری های روزانه
توی سریال اوشین برنج و ترب میخوردن با اون چوبا ما بچهها هوس کردیم و هی اصرار به مادرم که برنج و ترب بپز، مادرم هم که دید این بچهها عقل درست و درمون ندارن کته گذاشت ترب خرد کرد گذاشت کنارش خوردیم آخرش هیچکس جیک نزد، آخرین بارمون بود که گفتیم برنج و ترب بپز!
زن به مرد گفته بود دوست داشتن اجازه نمیخواهد، یکجا میزند توی صورتت به خودت میآئی میبینی چیزی فرق کرده است، هوا طعم گرفته است، نفس کشیدنت فرق کرده است، آن تهها توی افق غروب زیباتر شده است.
من دزدی هم کردم، با پسر همسایه که دو سال بزرگتر بود میرفتیم توی مغازه یهو یکیمون یه چیزی برمیداشت فرار میکرد صاحب مغازه میرفت دنبالش اون یکی تو معازه میموند یا پول برمیداشت یا چیزهای دیگه، چندبار اینکار رو کردم، ۱۲ سیزده ساله بودم تصمیم گرفتم توبه کنم رفتم کلانتری خودم رو معرفی کردم. یارو از خنده دل و رودهش قاطی شده بود، هی توضیح میدادم یارو باز میخندید. آخرش مارو بردن پیش رییس کلانتری یارو گفت اگر پشیمونی برو از صاحب مغازه حلالیت بگیر، رفتم پیش دوتا صاحب مغازه، یکی یه چک خوردم و بعد دو هفته پیششون مجانی شاگردی کردم تا صاف بشه.
+ از میان همینطوری های روزانه
خدا رنگها را پاشیده بود توی چشمهایش، سبز بود، آبی بود، چیزی بود شبیه دریای جنوب در زیر نور آفتاب. خیره که نگاهت میکرد، توی دلت غنج میزد، زیر قفسه سینهات یخ میکرد، سست میشدی، چشمهایت را جمع میکردی و میدوختی به زمین، نگاهش سنگین بود.
+ از میان همینطوری های روزانه