مرد چهل و چند ساله توی باب همایون نشسته بود وسط کرونا و کیک و نوشابهاش را میخورد، یادش آمد عصر آن تابستانهای گرم که از کارگاه تراشکاری برمیگشت خانه نوشابه کانادای نارنجی با کیک مارپیچی میخورد. مرد چهل و چند ساله یک قُلپ دیگر خورد و نگاه کرد به ته شیشه نوشابه.
+ از میان همینطوری های روزانه
بچه بودیم با خواهرم یه دونه از این ۵۰ تومنی بارگاهیا زیر فرش پیدا کردیم رفتیم کلی هله هوله خریدیم شد ۸ تومن و پنج زار، بقیه پول رو آوردیم گذاشتیم زیر فرش، مادرم فهمید هی تهدید میکرد به باباتون میگم آخرش هم نگفت. چقدر حال کردیم. پفک ۵ زار بود.
+ از میان همینطوری های روزانه
یک نفر هست توی زندگی که صدایش فرق دارد، تو را با تُن صدای متفاوتی صدا میزند، یک نفر هست که تنهاییات را پر میکند، بوی سادهی زندگی میدهد، تو را جور دیگری دوست دارد ... توی زندگی یک نفر هست که بودنش تلاطم زندگی را آراممیکند.
یک نفر هست که بودنش با بودن الباقی آدمیان فرق دارد.
مرد نگاه کرده بود به زن، دستهای زن را گرفته بود توی دستهایش، آرام سرش را گذاشته بود کنار سر زن، موهایش را بو کرده بود، موهای سفید و خاکستری زن را نفس کشیده بود، سالهای گذشته از توی ذهنش عبور کرد، یادش آمد اولین بار زن را توی کتابخانه دیده بود، یادش آمد زن یک کت و دامن سبز تیره پوشیده بود، یادش آمد به زن نگاه کرده بود و زن که سرش را بالا آورده بود و با مرد چشم در چشم شده بود لبخند ریزی هم زده بود، همهی ان گذشته یادش آمد، تمام این چهل سال یادش آمد، حالا زن خوابیده بود، مرد نگاه کرده بود به مونیتور کنار زن، همانجا که ضربان قلب زن آرام میزد. دست کشید روی پیشانی زن، کف دستها را کشید روی موهای زن، پیشانی زن را بوسید.
یه همکار خانم داشتیم باردار بود، یه سری خیار و گوجه آورده بودم، قبل ظهر خرد کردم با نون و پنیر بخورم در اتاقم باز بود دیدم این بنده خدا از اون سر شرکت اومده میگه من به بوی خیار ویار دارم، هیچی دیگه پیشدستی گوجه خیار خرد کرده رو دادم برد.
+ از میان همینطوری های روزانه
بابام گاهی مارو با خودش میبرد بنائی، راهنمائی بودم قرار شد بریم این برجهای ASP یا ونک پارک، سوار آسانسور شدیم یه آقایی هم با ما اومد آسانسور وسط آپارتمان باز شد، قرار بود یه جائی رو گچکاری کنیم، من هی خیره میشدم به دکور ساختمون بابام یه پسگردنی میزد، نمیدوم پنتهاوس بود یا چی.
یه بارم مارو برد یه جواهری توی کریمخان سقفش رو گچ بزنیم، سر ظهر صاحب مغازه با بنز ۲۸۰ رسید، مارو برداشت برد رستوران کباب داد، اون لحظهای که نشستم توی بنز مزهش هنوز زیر زبونمه، اونم بنز ۲۸۰، اصلن نفهمیدم کباب چی خوردم چون همهش منتظر بودم تا دوباره سوار بنز بشم.
"دستاش رو بستیم پیچیدیم لای فرش بردیم باغهای پایین شهریار بنزین ریختیم آتیش زدیم، مادرم خودش آتیش زد، ایستادیم تماشا کردیم، خاکستر شدن یه پدر دیکتاتور رو" اینهارو که میگفت پشتم یخ کرد، دوم دبیرستان بودیم. یک هفته درگیر بودم با خودم که برم به پلیس بگم یا نه که پدرش اومد مدرسه.
پدرش هم یه مرد عینکی با سیبیل بود، از اینائی که حداقل ظاهرشون مهربونه، یه رنو پنج داشتن. بعد فهمیدیم باباهه معلمه، ادبیات درس میداد.
اومدم خونه پدرم جا برای پارک نبود، از دور دیدم یکی نشست توی ماشینش، اومدم کنارش یه خانم بود با اشاره گفتم میری؟ دستش رو تکون داد که چی میگی، باز گفتم داری میری، شیشه رو داد پائین گفت شماره میخوای؟ گفتم نه پرسیدم داری میری، گفت فکر کردم گفتی شماره بده!
کفشهام رو خودم واکس میزدم، چندسال پیش با یه همکار مسن پیاده تا تقاطع شریعتی-میرداماد اومدیم یه وکسی اونجا بود، گفت کفشهارو بدیم واکس بزنه، گفتم من خودم واکس میزنم، گفت این پول واکس برای من و تو چیزی نیست ولی کار این بندهخدارو راه میندازه، بعد از اون کفش رو میدم بیرون برای واکس.
کنار اتوبان همت یه آقایی رو سوار کردم، با کت و شلوار و کراوات، کلی تشکر کرد و دستش رو دراز کرد برای دست دادن و گفت من مظفریان معروف هستم، گفتم کروناست نمیشه دست داد، گفت ببخشید، تا برسیم به ولیعصر کلی درباره جواهرات و طلا گفت، بالای ولیعصر نگه داشتم که پیاده بشه گفت خالی بستم.
اومد نشست عقب تاکسی کنار من، ماسک نزده بود، گفتم ماسک نمیزنید؟ گفت من قبلن کرونا گرفتم، گفتم خب ضدضربه که نمیشید، ممکنه باز بگیرید، در ضمن اگر ناقل باشید به بقیه منتقل میکنید، گفت شما ماسک دارید، گفتم لطفن شما هم بزنید که درصد انتقال کم بشه، با اکراه از کیفش ماسک درآورد و زد.
یکی از تفریحاتمون هم این بود که پدرم مارو میبرد پایین فرودگاه مهرآباد سمت باند از پشت نردهها پرواز کردن هواپیماهارو ببینیم، شانسمون اگر خوب بود و عملیاتی بود پرواز جنگندهها بهمون میخورد، جفت شش زمانی بود که F14 به تورمون میخورد. زندگی ساده بود.
جنوب کار میکردیم مدیرعامل برادرزنش رو فرستاد گفت به این کار یاد بدید، اومد نشست توی دفتر زیر باد کولر، رفتم بیرون پیش فورمن گفتم میبریش توی مخازن و بالا پایینش میکنی، رفت ظهر برگشت عرقسوز شده بود، عصر بهم گفت کارِتون همین شکلیه؟ به من گفتن میری اونجا میشینی زیر کولر!
+ از میان همینطوری های روزانه
زن همسایه فریاد میزند که مرد را ول میکند و میرود صدای مرد نمی آید، یا خسته شده یا بهترین کار را در سکوت دیده، زن چند بار چیزهائی میگوید که نامفهوم است، دیوار بعضی کلمات را سانسور میکند یا تغییر میدهد، زن انگار دارد درباره خواهر شوهر هرزه مرد میگوید، البته صفت هرزه و چند تا چیز دیگر را بکار میبرد که معذورم از بکار بردنش، ظن ما میرود این سمت که نکند خواهر مرد واقعن مشغول شغل هرزگی و سایر مخلفاتش است، یا مثلن توی خیابان تخت طاووس می ایستد و ماشین سوار میشود. چه میدانم والا! دخترک ما هم آنوسط مشغول تلوزیون دیدن است، صدای تلوزیون را زیاد میکنم ولی لابلای صدای تلوزیون میشنوم که زن میگوید "اون خواهر هرزه ت جواب سلام من رو نداد، با همه گرم گرفت با من سرد بود، تو خودت رو زدی به خریت که اینارو نمیبینی، دیگه خسته شدم از دست تو و خانواده ت" مرد باز در سنگر سکوت پنهان شده است، لابد گلوله ای برای شلیک ندارد یا شاید دارد فکر میکند یه نارنجک پرت کند و شر داستان را بکند. صدای تلوزیون را بیشتر میکنم، دخترک برمیگردد و میگوید" بابا هرچقدر صداش رو زیاد کنی من باز میشنوم دارن چی میگن"
+ از میان همینطوری های روزانه