بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1588


‏با خانواده زنش بحثش شد زنش پشتش دراومد هرچند حق با خانواده زنش بود بعدن پرسیده بود چرا اینکارو کردی زنش گفته بود اونجا نمیخواستم کوچیک بشی ولی بعدن که با هم تنها بودیم میتونستیم دعواهامون رو بکنیم و بهت بگم اشتباه کردی و شاید متوجه میشدی و میرفتی عذرخواهی میکردی.



1584


‏رفیق ما خانمش تکواندوکاره بعد یه سری با زنش سر این بحثش شد که من با اینکه رزمی‌ کار نکردم ولی تورو توی مبارزه میتونم بزنم خانمش هم گفته بود باشه مبارزه کنیم، خانمش همون اول یه دولیو چاگی میزنه پشت گردنش و پهن زمینش می‌کنه میگفت تا چند لحظه منگ بودم و اصلن نمیدونستم چی شده.



1582 - قسمت سوم


‏یک سالی ازش خبر نداشتم پلی‌تکنیک دو ترم مهمان گرفته بود تیرماه ۸۱ مونده بودم توی خوابگاه تا کارای پروژه رو انجام بدم یه شب رفته بودم سمت میدون شهرداری پیاده اومدم طرف سبزه‌میدون که یهو دیدمش قاطی جمعیت خیلی تمایل نداشتم باهاش گرم بگیرم ولی سلام کردم و حال و احوال پرسی گفت ‏۱چند روزی هست برگشته و خونه گرفته و سال بعد برمیگرده دانشگاه، بالاجبار باهاش پیاده اومدم تا سمت میدون رازی، همونطرفا خونه گرفته بود سر کمربندی گفتم‌ من همینجا ماشین سوار میشم میرم توشیبا که برم خوابگاه آویزون شد که نه کجا میخوای بری این وقت شب و ماشین گیرت نمیاد و بمون شام ‏درست کنم هر کاری کردم ول نکرد گفتم حالا برم یه چای بخورم و بعد میرم. یه خونه با حیاط که پایینش هال و آشپزخونه بود و یه راه‌پله میخورد میرفت طبقه دوم که خودش گفت اون بالا دوتا اتاقه، نپرسیدم‌ چرا آپارتمان نگرفتی و این خونه با دوتا اتاق به چه دردی میخوره، گفت اول یه چای بخوریم ‏کتری رو گذاشت روی اجاق من نشسته بودم روی صندلی کنار میز تحریر خودش رفت نشست روی پله راه‌پله، نگاه کردم بهش و پشت سرش تازه متوجه تاریکی راه‌پله شدم، چراغ آشپزخونه روشن بود ولی هال خاموش بود و نور کمی از آشپزخونه میخورد به هال یه کلید بالای میز بود زدم ولی چراغی روشن نشد گفت ‏سوخته انگار، میخواستم لامپ بگیرم تورو دیدم کلن یادم رفت، حرف پلی‌تکنیک رو کشیدم وسط و بعد کمی درباره اوضاع گپ زدیم و توی این حرفها یهو مثل یک احمق پرسیدم مادرت خوبه؟ انگار منتطر بود و روی هوا حرف من رو قاپید و گفت هنوز هم معتقد نیستی؟ گفتم ول کن توروخدا، این رو که گفتم برگشت ‏پشت سرش رو نگاه کرد و بعد برگشت دستاش رو از زیر پاهاش قلاب کرد و سرش رو گذاشت روی زانوهاش و شروع کرد به تکون تکون خوردن و زیر لب چیزی گفتن، سرش پایین بود یهو بالارو نگاه کرد سمت من صورتش خیس شده بود رگهای گردنش بیرون زده بود فکر میکردم باز تشنجه هیچ دلیل دیگه‌ای واس اینکاراش ‏نداشتم اومدم پایین پاش نشستم و تکونش دادم زیر لب زمزمه میکرد نامفهوم بود یهو دوباره برگشت پشت سرش رو نگاه کرد منم سرم رو چرخوندم ببینم چیه، تاریکی مطلق بود، سیاه سیاه، گفت باهام اومده، تهران هم باهام بود، یاد ماجرای کوچه افتادم، اینجای ماجرا دوباره حس کردم قلبم تند میزنه ‏میخواستم نترسم ولی کم کم داشتم میترسیدم احساس حماقت میکردم که باز گیر این ماجرای احمقانه افتادم بهش گفتم نکن جون مادرت گفت تو نمیدونی و باور نداری و این باور نداشتنت هم توی اصل ماجرا توفیری نداره بهش گفتم چیزی اون بالا نیست الان میرم چک میکنم و خودت میبینی پا شدم ولی تا خواستم قدم بردارم زیر قفسه سینه‌م تیر کشید پشتم یخ کرد پاهام سست شد واقعن ترسیدم از چی؟ خودم هم نمیدونم یکهو یه حسی پر شد درونم چشمام خیره موند به سیاهی چیزی نمیدیدم ولی ترس رو حس میکردم نگاه کردم بهش که نشسته بود و به من نگاه میکرد لبهاش رو آروم تکون داد و چیزی گفت نشنیدم ‏گفتم چی میگی سرم رو آوردم‌ پایینتر و شنیدم زمزمه میکنه اذیتش نکن اذیتش نکن ناراحت میشه من تنهام، دوباره نگاه کردم به تاریکی حقیقتن پاهام‌ میلرزید ولی میخواستم ثابت کنم چیزی نیست همچین چیزی فقط تخیله آروم رفتم بالا یک قدم دو قدم تاریک تاریک بود کم کم چشمم عادت کرد رسیدم بالا ‏دوتا اتاق کنار هم با یک فضای خالی جلوشون، روی دیوار دنبال کلید گشتم چیزی پیدا نکردم در یکی از اتاقهارو باز کردم نور ضعیف کوچه از پنجره میزد تو یه تخت توی اتاق بود یکهو حس کردم هوای اطرافم تکون خورد برگشتم پشت سرم چیزی نبود اتاق دوم رو خواستم باز کنم باز نشد انگار قفل باشه و ‏برگشتم پایین همونجا روی پله کز کرده بود گفتم‌ چیزی نبود سرش رو گرفت بالا دور گردنش کبود شده بود کپ کردم پام سر خورد افتادم وسط هال گفت عصبانیش کردی، اینجای ماجرا خودم هم عصبانی شدم عصبانیتی همراه با خشم و ترس البته، اومدم نزدیک صورتش و گفتم نکن لعنتی خودت رو آزار میدی بقیه ‏رو آزار میدی، پاشدم که برم آویزون شد از پام که نرو نگاه کردم بهش و بعد سرچرخوندم بالا سمت تاریکی راه‌پله، تاریک تاریک بود جریان سیال هوایی رو از بالای پله‌ها به سمت پایین حس کردم، صورتم عرق کرده بود.
ادامه دارد ...


+ از میان همینطوری‌هدی روزانه


1581 - قسمت دوم


‏خونه‌شون تو خیابون قبا پشت حسینیه ارشاد بود، یه سری گفت مادرم می‌خواد ببیندت، بهش گفتم قبول نداری این چیزارو. یه بار که اومده بودم تهران پنج شنبه شب قرار شد برم خونه‌شون، مادرش یه زن با ظاهری مذهبی بود، شبیه خانم جلسه‌ای‌ها، شام خوردیم، یه چیزی شبیه کتلت بود، بعدش همونجا ‏پشت میز توی هال حرف زدیم، مادرش شروع کرد از تاریخچه ماورالطبیعه و کتابهایی که درباره‌ش نوشته شده حرف زدن، از ژاپن شروع کرد و رسید به خاورمیانه، برگشتم سمت رفیقم دیدم داره به آشپزخونه نگاه می‌کنه، برگشتم و دیدم مادرش داره کتری رو آب می‌کنه، گیج بودم یه خرده، مادرش از پشت میز ‏بلند نشده بود هنوز داشت حرف میزد، برگشتم سمت زنی که روبروم نشسته بود، صورت زن توی تاریکی بود، از ابتدا نور خونه‌شون هم کم بود، اصلن یادم نیومد همون زنی که با هم شام خوردیم مادرش بوده یا نه، زنِ توی آشپزخونه گفت چای یا قهوه؟ برگشتم سمت دوستم دیدم داره زیر لب چیزی رو زمزمه ‏می‌کنه، دست گذاشتم روی دستش دستم رو محکم گرفت، زنی که روبروم بود و مطمئن نبودم که همون‌ مادر رفیقمونه هنوز داشت حرف میزد، نمیفهمیدم‌ چی میگه، زن تو آشپزخونه باز گفت چای یا قهوه؟ کاملن گیج بودم، ترس نداشتم یه جوری ریلکس و راحت به زن توی آشپزخونه خیره بودم، گفتم‌ چای! ‏۱رفیقم شروع کرد ناله کردن، از ته حلقش صداهای نامفهومی می‌اومد، یکهو زنی که روبروم بود بلند گفت نه! برو! به من اشاره کرد، زن توی آشپزخونه گفت نه باید بمونه، رفیقم خودش رو هی تکون میداد و چیزی شبیه ورد می‌خوند، زن از آشپزخونه اومد بیرون رفت طبقه‌ی دوم، حس کردم سردم شد ‏دست راستم بی‌حس شد، سایه‌ای از پشت سرم افتاد روی میز، برگشتم زن توی آشپزخونه دست گذاشته بود روی شونه‌م، نگاه کردم به راه‌پله‌ی تاریک طبقه دوم، واقعن‌ گیج بودم، زن رفته بود بالا ولی الان پشت سرم بود ... یه چیزایی اینوسط یادم نیست، فقط یادمه هر سه تایی رفتن طبقه دوم و من ‏تنها بودم، یادم نیست چکار کردم ولی اینجاش رو یادمه رفیقم از تو آشپزخونه صدا کرد چای یا قهوه؟ برگشتم دیدم رفیقم تو آشپزخونه به من‌ نگاه میکنه، نگاه کردم به زن روبروم، مادرش بود پرسید کتاب بهت قرض بدم بخونی؟ فقط خودشون دوتا بودن، اون زن دوم‌ نبود، گفتم‌ نه میخوام برم تازه یادم افتاد باید بترسم، فقط می‌خواستم برم بلند شدم مادرش یه لبخندی زد و گفت اگر تو هم دیدیش پس بدون یه سری چیزا رو اگر درک نمیکنیم دلیل بر عدم وجودشون نیست، وا رفتم قشنگ، شل شدم، رفیقم از تو آشپزخونه گفت چی بهش میگی مامان؟ گفت هیچی دوستت میخواد بره! رفیقم‌ چیزی یادش نبود ‏انگار اصلن ندیده بود، فقط من و مادرش دیده بودیم، پاهای سنگینم رو کشیدم تا دم در خداحافظی کردیم و اومدم توی کوچه، برگشتم دیدم مادرش هنوز تو چارچوب دره با تمام ترسی که داشتم برگشتم سمتش و گفتم تو غذا چیزی ریخته بودید؟ خندید در رو بست رفت تو.
ادامه دارد ...


+ از میان همینطوری‌های روزانه


1572


‏دخترک میگه تو کلاسشون یه دختری هست که خیلی پولدارن و واسه بچه‌ها خوراکی میاره و مثل این دختر پولدارای توی کارتونا خودش رو میگیره بچه‌ها دوسش دارن و دورش جمع میشن و به حرفاش میخندن ولی من اینکار رو نمیکنم سر همین بهم گفت اسکل چاق! گفتم تو چی گفتی؟ گفت بهش گفتم مودب باش من توپُرم، دیگه حق نداری با من اینطور حرف بزنی.
نشسته تو بغلم و اینهارو میگه، میگم بابا از اون دختر بدت میاد؟ گفت نه دلم براش میسوزه، فکر می‌کنم تنهاست! گفتم پس باهاش دوست بشو، نذار کسی بهت توهین کنه ولی با همون آدمها هم سعی کن دوست بشی شاید رفتار تو باعث بشه رفتار اونا هم عوض بشه. سرم رو میکنم تو موهاش، چرب و بو گرفته! ماچ میکنم. دلم ضعف میره.


+ از میان همینطوری‌های روزانه


1571 - قسمت اول


یه رفیقی داشتیم که مادرش درگیر امور ماورایی بود، مثل احضار جن و این جور چیزها، خودش هم شاگرد مادرش بود، با هم خیلی بحث می‌کردیم می‌گفتم به این‌چیزا اعتقاد ندارم اونم نمونه میاورد فیلمهای ضبط شده و اینجور چیزا، یه شب تو یه کوچه نیمه تاریک تو رشت یهو ایستاد چشماش برگشت انگشتش رو دراز کرد سمت یه جایی روی دیوار یکی از خونه‌ها، یکی دوتا چراغ تو کوچه بود شروع کردن به پر پر زدن، من تکونش میدادم که بیدار شه دندوناش رو قفل کرده بود گفتم نکنه تشنج کرده یهو چشماش رو باز کرد اول به من نگاه کرد بعد از کنار گوشم‌ نگاه کرد به پشت سرم چشماش گرد شد ‏برای اولین بار یه وحشت واقعی رو توی چشم یه آدم دیدم خواستم برگردم پشت سرم دستاش رو گذاشت دور سرم و گفت نه یه جوری کله‌م قفل شده بود نگاه کردم تو چشاش گریه می‌کرد میگفت نه، برنگرد، چراغا خاموش شده بود تاریک تاریک بود انعکاس یه نور رو توی چشاش دیدم نزدیک میشد با نزدیکتر شدن نور ‏وحشت توی چشاش بیشتر میشد آروم آروم سرش رو تکون میداد اینجای ماجرا دیگه واقعن ترسیدم نمیتونم اون چهره وحشت زده رو توصیف کنم نور توی چشاش هی نزدیکتر شد و بعد این چشماش رو بست حس کردم یه حجم سنگینی از هوا یا چیز دیگه از کنارم رد شد قلبم یهو سنگین شد زیر دلم خالی شد چند لحظه بعد چراغا روشن شد این رفیق ما هم آروم شد یهو دستاش رو از سرم برداشت و گفت چی شد، چرا ایستادیم. هیچ وقت به روش نیاوردم ولی باز باور نکردم اون شب چیزی رخ داده باشه، به خودم گفتم به خاطر اون ترس تصور کردم، مثل شعبده‌بازها که حواست رو پرت می‌کنن تا نفهمی کلک میزنن.
ادامه دارد ...


+ از میان همینطوری‌های روزانه



1570


‏پدرم ساعت پنج شش صبح میرفت سرکار، مادرم هم بیدار میشد و صبحانه آماده میکرد، تقریبن تمام پنج خواهر و برادر صبحی بودیم خواب و بیدار می‌نشستیم سر سفره صبحانه و نون و پنیر و چای‌شیرین می‌خوردیم، هر صبح نوبت یکی از پسرها بود که نون داغ بگیره، مربا و کره هم بود و گاهی هم عسل، زندگی قشنگ بود، ساده بود، دغدغه نداشتیم، چیزی نبود که بخواهیم حرصش رو بخوریم توی سر هم‌ نمی‌زدیم برای بالا رفتن از شانه‌های همدیگر.



+ از میان همینطوری‌های روزانه


1568


‏پسرک‌ پشت دخل نانوائی پولهای درشت را جمع می‌کند، روی گردنش یک خالکوبی درشت دارد، جلوتر از من‌ پیرزنی آرام نانها را برمیدارد تا می‌کند و روی هم‌ میچیند زمان برایش متوقف شده است، خیره شده‌ام به تتوی روی گردن پسرک، پسرک درشت است، یک سروگردن از من بلندتر است، یکی دوباری زیرچشمی ‏لای پول جمع کردن نگاه کرده بود به من پولهارا که جمع کرد انگار که شاکی باشد سرش را تکان داد که یعنی خب چرا نگاه میکنی؟ با انگشت گردن خودم را نشان دادم و بعد اشاره کردم به او و گفتم تتوی قشنگیه، البته شبیه آینه سمت راست گردنم را نشان دادم تتو روی سمت چپ گردنش بود، پولهارا میشمرد ‏گفت: ۴۰۰ تومن دادم براش خیلی دوسش دارم، حس خوبی داره. چشمش توی شمردن پولها بود گفتم‌ میدونی این طرح چیه؟ گفت یکی از نمادهای شیطان‌پرستیه! این را محکم گفت یک جوری که حس کردم حداقل ۴ ترم شیطان پرستی خوانده است گفتم کسی بهت گفته؟ گفت آره تتوکار گفت این نماد شیطان پرستاست. پولها را ‏که شمرد دسته کرد و گذاشت توی کشوی کناری زن نانها را جمع کرد و رفت نوبت من شد حین جمع کردن نانها گفتم: این یه دریم کچره، دریم کچر. یک خرده نگاه کرد به من و گفت همون شیطان‌پرستی دیگه! گفتم نه این رو اقوام سرخپوست درست میکردن و میذاشتن بالاسر خودشون و بچه‌هاشون تا کابوس نبینن ‏دریم کچر هم یعنی کابوس گیر، پرسید شما استاد دانشگاهی؟ گفتم نه! گفت پس اینارو از کجا میدونی. گفتم یه آدم بیکاری هستم که کتاب زیاد میخونه فیلم زیاد میبینه پرسید درباره این دیریم چی‌چی کتاب هم هست؟ گفتم گوشیت اینترنت داره؟ گوشیش رو داد سرچ کردم dreamcatcher و چندتا صفحه براش ‏باز کردم گفتم اینارو بخون ته و توی ماجرا در میاد، نانهارو جمع کردم پول رو دادم و پسرک رو با کابوس گیرش تنها گذاشتم.



+ از میان همینطوری‌های روزانه



1566


‏سال ۸۵ رشت جلو استانداری سوئیچم موند تو ماشین هرکاری کردم باز نشد از نگهبان استانداری پرسیدم کلیدساز میشناسه گفت دوتا کوچه اونورتر سراع فولانی رو بگیر رفتم زنگ زدم از این خونه قدیمیا بود یارو لخ و لخ دمپایی‌هارو کشید اومد با چهره خواب‌آلود گفت چیه گفتم کلیدم جا مونده تو ماشین ‏گفت ماشین خودته؟ گفتم آره برگشت تو و گفتم الان با یه جعبه ابزار میاد ولی فقط کاپشنش رو پوشید اومدیم سمت ماشین گفت مطمئنی واس خودته گفتم آره بخدا کاپشنم تو ماشینه مدارکم اونجاست بهت نشون میدم گفت برو اونور چسبید به شیشه از کاپشنش یه چیزی شبیه میله تالیور کشید بیرون از لای شیشه و ‏و در داد تو و کمی جابجا کرد کشید بالا و تِپ درا باز شد گفتم چقدر شد گفت پنج تومن ده تومن دادم بهش قبول نمیکرد گفتم بگیر بابا، آخرش پول رو ماچ کرد گذاشت تو جیبش و لخ و لخ دمپایی‌هارو کشید و رفت.



+ از میان همینطوری‌های روزانه


1564


‏توی دندونپزشکی دکتر به یکی گفت تا دو ساعت دیگه چیزی نخور طرف پرسید مایعات هم‌ نخورم دکتر گفت نه! دوباره گفت کیک هم نخورم دکتر گفت نه! گفت آخه گشنمه دکتر هم گفت از ذخیره چربیت استفاده کن برای این دو ساعت. طرف گفت یعنی من‌چاقم دکتر گفت نه عزیرم من چاقم ولی شما دو ساعت چیزی نخور.



1562


یکی از بیسکوئیتها را میزنم توی چای، یک لحظه نگاهش میکنم، قانون جاذبه و کشش سطحی مایعات دست به دست هم میدهند آن تکه خیس شده را میکشند به سمت لیوان تا بیایم با یک حرکت نینجائی بیسکوئیت را بالا بیاورم شِلپ پخش میشود روی میز، تکه بیسکوئیت پخش شده را با دستمال پاک میکنم، کمی از چای را هورت میکشم، نگاه میکنم به رنگ عنابی چای، چای شمال است، بوی خوبی هم دارد، شبیه بوی کودکی، چشمهایم را میبندم، یکهو بوی شالی تازه میزند زیر دماغم، چشمها را که باز میکنم همه جا سبز است، باد میزند توی شالیها، سبزی میرود تا آن ته توی خط افق میچسبد به کوههائی پوشیده از درخت، ریه هایم را پر میکنم از هوای تازه، سرم سبک می شود، چرخی میزنم، باد شرجی میزند توی صورتم، لیوان چای را میگذارم روی میز، بیسکوئیت دوم توی لیوان شناور است.



+ از میان همینطوری های روزانه



1558


‏مادربزرگم از ریش متنفر بود، پدربزرگم هیچوقت ریش نداشت صورتش همیشه صاف بود، یه عکس بزرگ با کلاه شاپو و کراوات قاب کرده بود زده بود وسط هال، صورت صاف و تمیز، ننه(مادربزرگم) میگفت با ریش شبیه اوران‌گوتان میشید، خدابیامرز میگفت من مردم حق ندارید ریش بذارید! ریش نذاشتم.



1555


پیرمرد سر تقاطع ولو شد روی زمین، پیاده شدم دست پیرمرد را گرفتم، بلند شد و بعد که ایستاد دستش را کشید دستم را پس زد و بلند گفت: ولم کن‌ مهری! کیسه‌ی توی دستش را جابجا کرد و عصازنان کناره‌ی خیابان را گرفت و رفت.
خیره شده بودم به رفتنش، خودم را دیدم که یک روز آلزایمر گرفته‌ام و کسی دستم را گرفته است و بلند فریاد میزنم که ...


ازمیان همینطوری‌های روزانه


1552


ماشین را پار می‌کنم یک‌جای ثابت، حتی اگر نزدیکتر هم‌ جای پارک باشد میبرم می‌گذارم همانجا، یک جورهائی علاقه پیدا کرده‌ام به آن‌جای پارک، همیشه هم خالی بوده ولی یکبار یک ۲۰۶ سفید پارک کرده بود، رفتم کمی بالاتر پارک کردم، فردایش دوباره دیدم همان ۲۰۶ سفید پارک کرده، پس فردایش هم همانطور! کلافه شده‌ام، گاه به چیزهایی بی‌اهمیت عادت می‌کنیم مثل همین جای پارک، یک چیزهایی بعد از تکرار برایمان ارزش پیدا می‌کنند، زندگی مجموعه‌ی همین عادتها و تکرارهاست، اینکه چطور مدیریتشان کنیم شاد بودن و غمگین بودنمان را رقم‌ میزنند، توی رابطه با ادمهای اطرافمان مخصوصن. یکی از روزها حین برگشتن راننده ۲۰۶ را میبینم، دختر جوانی‌ست نگاهش می‌کنم با قفل فرمان ماشین درگیر است، چهره‌ی خسته‌ای دارد، به من که نگاه می‌کند لبخندی الکی میزنم.



+ از میان همینطوری‌های روزانه


1547


زندگی چیزی‌ست شبیه زنی که گونه‌ش را در ۴۵ ثانیه‌ی پشت چراغ قرمز میچسباند به دستت که دراز کرده‌ای روی پشتی صندلی‌اش و نگاه می‌کند به تو که خیره شده‌ای به چیزی در افقی نامعلوم!