با خانواده زنش بحثش شد زنش پشتش دراومد هرچند حق با خانواده زنش بود بعدن پرسیده بود چرا اینکارو کردی زنش گفته بود اونجا نمیخواستم کوچیک بشی ولی بعدن که با هم تنها بودیم میتونستیم دعواهامون رو بکنیم و بهت بگم اشتباه کردی و شاید متوجه میشدی و میرفتی عذرخواهی میکردی.
رفیق ما خانمش تکواندوکاره بعد یه سری با زنش سر این بحثش شد که من با اینکه رزمی کار نکردم ولی تورو توی مبارزه میتونم بزنم خانمش هم گفته بود باشه مبارزه کنیم، خانمش همون اول یه دولیو چاگی میزنه پشت گردنش و پهن زمینش میکنه میگفت تا چند لحظه منگ بودم و اصلن نمیدونستم چی شده.
+ از میان همینطوریهای روزانه
پدرم ساعت پنج شش صبح میرفت سرکار، مادرم هم بیدار میشد و صبحانه آماده میکرد، تقریبن تمام پنج خواهر و برادر صبحی بودیم خواب و بیدار مینشستیم سر سفره صبحانه و نون و پنیر و چایشیرین میخوردیم، هر صبح نوبت یکی از پسرها بود که نون داغ بگیره، مربا و کره هم بود و گاهی هم عسل، زندگی قشنگ بود، ساده بود، دغدغه نداشتیم، چیزی نبود که بخواهیم حرصش رو بخوریم توی سر هم نمیزدیم برای بالا رفتن از شانههای همدیگر.
پسرک پشت دخل نانوائی پولهای درشت را جمع میکند، روی گردنش یک خالکوبی درشت دارد، جلوتر از من پیرزنی آرام نانها را برمیدارد تا میکند و روی هم میچیند زمان برایش متوقف شده است، خیره شدهام به تتوی روی گردن پسرک، پسرک درشت است، یک سروگردن از من بلندتر است، یکی دوباری زیرچشمی لای پول جمع کردن نگاه کرده بود به من پولهارا که جمع کرد انگار که شاکی باشد سرش را تکان داد که یعنی خب چرا نگاه میکنی؟ با انگشت گردن خودم را نشان دادم و بعد اشاره کردم به او و گفتم تتوی قشنگیه، البته شبیه آینه سمت راست گردنم را نشان دادم تتو روی سمت چپ گردنش بود، پولهارا میشمرد گفت: ۴۰۰ تومن دادم براش خیلی دوسش دارم، حس خوبی داره. چشمش توی شمردن پولها بود گفتم میدونی این طرح چیه؟ گفت یکی از نمادهای شیطانپرستیه! این را محکم گفت یک جوری که حس کردم حداقل ۴ ترم شیطان پرستی خوانده است گفتم کسی بهت گفته؟ گفت آره تتوکار گفت این نماد شیطان پرستاست. پولها را که شمرد دسته کرد و گذاشت توی کشوی کناری زن نانها را جمع کرد و رفت نوبت من شد حین جمع کردن نانها گفتم: این یه دریم کچره، دریم کچر. یک خرده نگاه کرد به من و گفت همون شیطانپرستی دیگه! گفتم نه این رو اقوام سرخپوست درست میکردن و میذاشتن بالاسر خودشون و بچههاشون تا کابوس نبینن دریم کچر هم یعنی کابوس گیر، پرسید شما استاد دانشگاهی؟ گفتم نه! گفت پس اینارو از کجا میدونی. گفتم یه آدم بیکاری هستم که کتاب زیاد میخونه فیلم زیاد میبینه پرسید درباره این دیریم چیچی کتاب هم هست؟ گفتم گوشیت اینترنت داره؟ گوشیش رو داد سرچ کردم dreamcatcher و چندتا صفحه براش باز کردم گفتم اینارو بخون ته و توی ماجرا در میاد، نانهارو جمع کردم پول رو دادم و پسرک رو با کابوس گیرش تنها گذاشتم.
+ از میان همینطوریهای روزانه
سال ۸۵ رشت جلو استانداری سوئیچم موند تو ماشین هرکاری کردم باز نشد از نگهبان استانداری پرسیدم کلیدساز میشناسه گفت دوتا کوچه اونورتر سراع فولانی رو بگیر رفتم زنگ زدم از این خونه قدیمیا بود یارو لخ و لخ دمپاییهارو کشید اومد با چهره خوابآلود گفت چیه گفتم کلیدم جا مونده تو ماشین گفت ماشین خودته؟ گفتم آره برگشت تو و گفتم الان با یه جعبه ابزار میاد ولی فقط کاپشنش رو پوشید اومدیم سمت ماشین گفت مطمئنی واس خودته گفتم آره بخدا کاپشنم تو ماشینه مدارکم اونجاست بهت نشون میدم گفت برو اونور چسبید به شیشه از کاپشنش یه چیزی شبیه میله تالیور کشید بیرون از لای شیشه و و در داد تو و کمی جابجا کرد کشید بالا و تِپ درا باز شد گفتم چقدر شد گفت پنج تومن ده تومن دادم بهش قبول نمیکرد گفتم بگیر بابا، آخرش پول رو ماچ کرد گذاشت تو جیبش و لخ و لخ دمپاییهارو کشید و رفت.
توی دندونپزشکی دکتر به یکی گفت تا دو ساعت دیگه چیزی نخور طرف پرسید مایعات هم نخورم دکتر گفت نه! دوباره گفت کیک هم نخورم دکتر گفت نه! گفت آخه گشنمه دکتر هم گفت از ذخیره چربیت استفاده کن برای این دو ساعت. طرف گفت یعنی منچاقم دکتر گفت نه عزیرم من چاقم ولی شما دو ساعت چیزی نخور.
یکی از بیسکوئیتها را میزنم توی چای، یک لحظه نگاهش میکنم، قانون جاذبه و کشش سطحی مایعات دست به دست هم میدهند آن تکه خیس شده را میکشند به سمت لیوان تا بیایم با یک حرکت نینجائی بیسکوئیت را بالا بیاورم شِلپ پخش میشود روی میز، تکه بیسکوئیت پخش شده را با دستمال پاک میکنم، کمی از چای را هورت میکشم، نگاه میکنم به رنگ عنابی چای، چای شمال است، بوی خوبی هم دارد، شبیه بوی کودکی، چشمهایم را میبندم، یکهو بوی شالی تازه میزند زیر دماغم، چشمها را که باز میکنم همه جا سبز است، باد میزند توی شالیها، سبزی میرود تا آن ته توی خط افق میچسبد به کوههائی پوشیده از درخت، ریه هایم را پر میکنم از هوای تازه، سرم سبک می شود، چرخی میزنم، باد شرجی میزند توی صورتم، لیوان چای را میگذارم روی میز، بیسکوئیت دوم توی لیوان شناور است.
مادربزرگم از ریش متنفر بود، پدربزرگم هیچوقت ریش نداشت صورتش همیشه صاف بود، یه عکس بزرگ با کلاه شاپو و کراوات قاب کرده بود زده بود وسط هال، صورت صاف و تمیز، ننه(مادربزرگم) میگفت با ریش شبیه اورانگوتان میشید، خدابیامرز میگفت من مردم حق ندارید ریش بذارید! ریش نذاشتم.
ماشین را پار میکنم یکجای ثابت، حتی اگر نزدیکتر هم جای پارک باشد میبرم میگذارم همانجا، یک جورهائی علاقه پیدا کردهام به آنجای پارک، همیشه هم خالی بوده ولی یکبار یک ۲۰۶ سفید پارک کرده بود، رفتم کمی بالاتر پارک کردم، فردایش دوباره دیدم همان ۲۰۶ سفید پارک کرده، پس فردایش هم همانطور! کلافه شدهام، گاه به چیزهایی بیاهمیت عادت میکنیم مثل همین جای پارک، یک چیزهایی بعد از تکرار برایمان ارزش پیدا میکنند، زندگی مجموعهی همین عادتها و تکرارهاست، اینکه چطور مدیریتشان کنیم شاد بودن و غمگین بودنمان را رقم میزنند، توی رابطه با ادمهای اطرافمان مخصوصن. یکی از روزها حین برگشتن راننده ۲۰۶ را میبینم، دختر جوانیست نگاهش میکنم با قفل فرمان ماشین درگیر است، چهرهی خستهای دارد، به من که نگاه میکند لبخندی الکی میزنم.
زندگی چیزیست شبیه زنی که گونهش را در ۴۵ ثانیهی پشت چراغ قرمز میچسباند به دستت که دراز کردهای روی پشتی صندلیاش و نگاه میکند به تو که خیره شدهای به چیزی در افقی نامعلوم!